گفت‌وگوی جام‌جم با حسینعلی و محمدجواد مکی که از هشت سال دفاع مقدس خاطرات نابی دارند

پدر و پسر جـنگ

به یاد شهید حاج مصطفی تقی‌جراح، فرمانده گروه ۶۱ توپخانه لشکر ۸ نجف اشرف

دستان حاج مصطفی رو به آسمان بودند

_مصطفی بابا! دستتو مواظب باش.  مصطفی با تمام جان کودکی که داشت، اره مویی را به چوب می‌کشید. دیگر شاگرد پادوی نجاری پدرش شده بود. مصطفی تمام خیابان رجایی جنوبی نجف‌آباد را دویده بود تا به مادرش بگوید امروز تکه چوب را درست و دقیق بریده است. کلون در خانه را کوبید. مادرش در را باز کرد، مصطفی نفس نفس زدنش را سر و سامان داد. قطره‌های درشت عرق از پیشانی بلندش شُره کرده بود روی پوست گندمگون صورتش. _ ننه دیگه اوستا شدم. بقچه نان خانگی، قابلمه کله‌جوش را از دست ننه ربود؛ دل تو دلش نبود تا بقیه چوب‌های خط‌کشی شده را ببُرد.
_مصطفی بابا! دستتو مواظب باش.  مصطفی با تمام جان کودکی که داشت، اره مویی را به چوب می‌کشید. دیگر شاگرد پادوی نجاری پدرش شده بود. مصطفی تمام خیابان رجایی جنوبی نجف‌آباد را دویده بود تا به مادرش بگوید امروز تکه چوب را درست و دقیق بریده است. کلون در خانه را کوبید. مادرش در را باز کرد، مصطفی نفس نفس زدنش را سر و سامان داد. قطره‌های درشت عرق از پیشانی بلندش شُره کرده بود روی پوست گندمگون صورتش. _ ننه دیگه اوستا شدم. بقچه نان خانگی، قابلمه کله‌جوش را از دست ننه ربود؛ دل تو دلش نبود تا بقیه چوب‌های خط‌کشی شده را ببُرد.
کد خبر: ۱۴۸۰۳۸۹
نویسنده زهرا شکراللهی - نویسنده
 
تانکر سوخت
مصطفی پایش را بیشتر روی گاز ماشین تویوتا فشار داد. هواپیماهای عراقی در ارتفاع کم روی مقر شهید مدنی اهواز پرواز می‌کردند. دود و آتش بود که ستون شده رفته بود به آسمان. مصطفی تویوتا را دم نگهبانی نگه داشت، با تمام جان جوانی‌اش به طرف تانکر سوخت که ترکش خورده بود دوید. نفس‌هایش به شماره افتاده بود. سوار تانکر شد. هرچه سینه پایش جان داشت نثار گاز تانکر کرد، تانکر را راند تا به دشت وسیعی رسید. تانکر را رها کرد؛ پرید بیرون. فاصله گرفت. تانکر با تمام محتویات گازوئیل چپ شد. مصطفی سرش را چسبید و چند دقیقه روی زمین دراز کشید. باید نفس تازه می‌کرد. بدن خسته و نیمه جانش به این چند دقیقه استراحت اجباری نیاز داشت. نفسش که جان گرفت و ذهنش که آرام شد، فکر شد چند روز است از زهرا و بچه‌ها خبر ندارد. از روزی که زن و بچه‌اش را آورده بود اهواز، چقدر گذشته بود؟! شیر خشک بچه‌ها تمام شده یا نه؟! برگشت رو به آسمان. هواپیماهای عراقی دور شده بودند. این بار که به اهواز برسد حتما تانکر نفت خانه را پر می‌کند. شیر خشک می‌خرد. پنکه اتاق را تعمیر می‌کند. سیلندر گاز را پر می‌کند... تا زهرا کمتر نفس نفس بزند.
   
کله‌ات را می‌تراشی؟!
‌مصطفی از جا بلند شد. کلاه بافتنی‌اش را پایین کشید.سرتازه تراشیده‌اش با کوچک‌ترین سرد وگرم شدن دردمی‌گرفت. چقدر حاج حسین خرازی گفته بود: «مثلا فرمانده تیپی! با صفر کله‌ات را می‌تراشی؟!» 
_ بچه‌ها چشم به بزرگترشون دارن، خودم صفر باشم اونا میشن ۴ . 
مصطفی سوار جیب شد تا کنار جزیره ام‌الرصاص مقابل خرمشهر راند. از دکل نگهبانی که با هزار دربه‌دری بچه‌های تیپ ۶۱ محرم ساخته بودند بالا رفت. دوربین شکاری روسی‌اش را درآورد. جاده فاو بصره را از نظر گذراند. به کف دستش نگاه کرد. دوباره به جاده خیره شد. حتی یک ماشین عراقی لحظه‌ای در جاده درنگ نمی‌کرد. حاج‌حسین خرازی بی‌سیم زد: «کجایی حج مصطفی؟»
_دارم کف دستمو نگاه می‌کنم. 
_ بالای دکل باشی حسابت با من است. 
_ به محضر بچه‌های خط مقدم نیازمندیم، خودم بالا باشم بهتره.
   
روزه در صحرای عرفات
 از همان وقت که با زهرا رفته بودند مکه توی صحرای عرفات سه روز روزه گرفته بود. جان زهرا که به لب رسید، رفته بود یخ در بهشت گیر آورده بود، گذاشته بود تو کاسه دست زهرا.مصطفی که دیگرحج مصطفی شده بود، گفته بود:«سربازهای خط مقدم چند روز، آب و غذا ندارند زیر گلوله، خمپاره‌.» زهرا سگرمه‌هایش را درهم کشید و بغضش را با یخ در بهشت قورت داد.روزی که عراقی‌ها پاتک زده بودند، حج مصطفی قبل از طلوع خورشید پله‌های دکل را یکی‌یکی بالا رفت. حج مصطفی سمج‌تر گرای خط عراقی‌ها را به توپخانه ادوات زرهی لشکر هشت نجف می‌داد. آتش سنگین لشکر عراق پایه‌های دکل را می‌لرزاند. نزدیک ظهر حج مصطفی دو نفر از دیده‌بان‌ها را به اصرار پایین فرستاد؛ «الان من هم می‌آیم.» الان گفتن همانا و تا ساعت ۲ آن بالا ماندن همان. پاتک عراقی که سبک شد حج مصطفی کوتاه آمد. هرچه حاج‌حسین خرازی از پشت بی‌سیم سر و صدا کرده بود که چرا رفته‌ای بالای دکل؟ گوش نداد؛ رفت تا مقر تیپ شصت و یک محرم.
   
گردان توپخانه جان گرفت
۲۵ بهمن سال ۶۴ بود. مصطفی مدام از این سنگر به آن سنگر سر می‌زد. گردان توپخانه با نام حج مصطفی جان گرفته بود. شب که از نیمه گذشت از سنگرها فاصله گرفت. دراز کشید روی رمل‌های خوزستان. دستانش را به هم قلاب کرد. چشمانش را بست. هم نفس آسمان شد. صدای اذان محمد ابوزید که پیچید لابه‌لای سنگرها مصطفی نشست. چه خواب سبکی رفته بود، با حوصله بنده پوتینش را باز کرد. انگشتان روی هم چرخیده و شکل پوتین شده بودند. جوراب‌های نمناکش را درآورد. با حوصله وضو گرفت. رو به اروند ایستاد و قامت بست. سلام نمازش را که داد به طلوع خورشید نگاه کرد. باد سبکی به صورتش خورد کمی فکر کرد زهرا و بچه‌ها چه‌کار می‌کنند...
   
موتور هزار لشکر
طلوع روز دهم اردیبهشت سال ۶۵پهن شده بود تو دشت خسروآباد.مصطفی موتور هزارلشکر را برداشت. قادری را سوار کرد و تا نزدیک دکل یکسره راند.قادری کمرمصطفی راچسبیده بود.مصطفی پرسید:«از چی ترسیدی؟»قادری گفت:«از جون تو.»
مصطفی سوار جیپ شد تا همراه راننده راهی اهواز شود. کمی ازجاده خسروآباد به آبادان راکه طی کردندمصطفی رو به راننده کرد:«جاده خرابه جابه‌جا بشیم...»همین که پشت فرمان نشست از زمین و زمان آتش بارید. گرد خاک سرتاسر جاده را پوشاند. گلوله خمپاره ۱۲۰درست خورد کنار دست راننده. ماشین ایستاد. آتش و دود شعله می‌کشید به آسمان. راننده صحیح و سالم از ماشین پیاده شد.جسم بی‌جان مصطفی را از ماشین بیرون کشید، کشاند کشاند کشاند تا کنار جاده. انفجار گوش‌های راننده را پر کرد. راننده نشست کنار جاده. زل زد به کف دستان حاج مصطفی که حالا رو به آسمان بودند؛«مگر کسی که مشتی آب برگیرد و با کف دستش اندکی بیاشامد. این است سرنوشت دست‌هایی که رو به آسمان گشوده می‌شوند که تا همیشه در راه حق بمانند.»

زخم طاغوت؛ گلوله بعث
شهید حاج مصطفی تقی جراح در سال ۱۳۳۳ در نجف‌آباد اصفهان در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. دوران تحصیل را در حالی با موفقیت به پایان برد که همراه پدرش در کارگاه مشغول بود. پس از پایان تحصیلات و اخذ دیپلم به خدمت سربازی اعزام شد و این دوران را در اسلام‌آباد غرب سپری کرد. پایان خدمت او مصادف بود با حرکت پرخروش مردم علیه رژیم پهلوی و در این حرکت بر اثر درگیری با ماموران رژیم طاغوت مجروح شد. با شروع جنگ، به خرمشهر اعزام شد. بعد از آن برای پاکسازی غرب و کردستان راهی شد. پس از آن مدتی در جهاد سازندگی مشغول خدمت شد. در پادگان گلف اهواز مصطفی و سایر دوستان جهادی او به نیروهای شهید چمران و گروه شهید علم‌الهدی پیوسته و با توجه به تخصص دوران سربازی‌اش در واحد خمپاره‌انداز به‌کار مشغول شد. در خلال یک عملیات چریکی مجروح و بعد از سه ماه دوباره سلامت خود را باز یافته و به جبهه برگشت.او بعد از این مراحل در عملیات شکست حصر آبادان، فتح بستان، آزادی سوسنگرد، فتح‌المبین، بیت‌المقدس و رمضان حضور فعال داشت و در رسته ادوات و توپخانه حضور داشت. مصطفی تقی جراح در سال ۶۱ پس از تشکیل گروه توپخانه ۶۱ محرم ابتدا به‌عنوان جانشین گروه مشغول خدمت شده و پس از آن درسال۱۳۶۳ از طرف فرماندهی کل سپاه پاسداران به عنوان فرمانده گروه توپخانه۶۱محرم معرفی شد. گروه توپخانه ۶۱محرم بافرماندهی ایشان وشرکت در عملیات‌های مختلف تلفات سنگینی به دشمن متجاوز وارد کرد. او همزمان با فرماندهی گروه توپخانه۶۱ محرم به فرماندهی توپخانه قرارگاه نجف نیز برگزیده شد که این مسئولیت‌ها تا زمان شهادتش ادامه داشت. او بلاخره در تاریخ۶۵.۲.۱۰در عملیات والفجر ۸ در منطقه خسروآباد بر اثر ترکش توپخانه دشمن شهید شد.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها