برخی رزمندههای لشکر27 محمد رسولا...(ص) میگویند آنها بچه سال بودند و شما موسفید کرده وقتی کنار هم میجنگیدید.
پدر: من اردیبهشت 61 به جنگ رفتم که درست 40 ساله بودم. پس موسفید کرده نبودم، اما بیشتر رزمندهها سن و سال کمی داشتند و شاید به همین دلیل من را پیرمرد میدیدند.
پیر نبودید، اما چند فرزند داشتید.
پدر: بله، پدر پنج فرزند بودم.
چه چیزی شما را به جبههها میکشاند؟
پدر: دستوری که حضرت امام(ره) داده بودند و من در قبالش احساس وظیفه میکردم.
فکر نمیکردید جنگیدن برای جوانترهاست که زن و بچهای ندارند؟
پدر: هنوز حسرت میخورم چرا از ابتدای جنگ به جبهه نرفتم.
چرا نرفتید؟
پدر: پسرم جواد از ابتدای جنگ به جبهه رفت. برای همین مادرش گفت تو دیگر بمان.
پسر: آن زمان که من به جبهه رفتم عمو و دایی ام هم درمناطق عملیاتی بودند و از یک خانواده میشدیم سه نفر رزمنده و چون همه با هم زندگی میکردیم لازم بود یک مرد کنارخانواده بماند.
شما چند ساله بودید؟
پسر: 15 سالم بود.
انگیزه شما برای رفتن چه بود؟
پسر: من عضو بسیج و از اعضای فعال مسجد بودم و به هرحال فضایی که آن زمان حاکم بود درجذب بچههای محل به سمت جبهه تاثیر داشت.
پدر: البته من قبول نمیکردم جواد به جنگ برود ولی کپی شناسنامه اش را دستکاری کرد و تاریخ تولدش را تغییر داد.
پسر: یک بار این کار را کردم که لو رفت.
کجا لو رفت؟ به شما چه گفتند؟
پسر: درپادگان امام حسین(ع) بودیم که الان دانشگاه است. گفتند نوجوانها از صف بیایند بیرون تا در مرحله بعد اعزام شوند. بعد گفتند شما بروید خانه.
شناسنامه را چند سال بزرگ کرده بودید؟
پسر: یک سال و نیم . کفش پاشنه بلند هم پوشیده بودم که آن هم لو رفت.
بالاخره چه سالی اعزام شدید و به کدام منطقه عملیاتی؟
پسر: سال 60 در پاتک چذابه که بعد از عملیات طریقالقدس انجام شد، حاضر بودم. پاتک وحشتناکی بود.
بعضی از رزمندگان، نخستین اعزامشان مصادف بوده با دیدن صحنههای قتل عام. شما هم چنین صحنههایی را دیدید؟
پسر: صدام در پاتک چذابه میخواست بستان را پس بگیرد و حمله وحشتناکی کرد. این حمله آنقدرناگهانی وسنگین بود که ما هم اورژانسی اعزام شدیم. درهمان لحظات اولیه ورودمان به منطقه بسیاری از همراهانمان به طرز دلخراشی زخمی و شهید شدند.
دوست نزدیکی هم داشتید که شهید شود؟
پسر: شهید ابراهیمی، پاسداری بود که در دوره آموزشی با هم رفیق شده بودیم. ما در یک منطقه رملی بودیم و با زحمت توانستیم سنگری بکنیم. شهید ابراهیمی یک کنسرو لوبیا باز کرد و نصفش را خورد و نصفش را داشت به من میداد که انفجاری رخ داد و ناگهان دیدم از کمر به پایین له شد. انفجار حدودساعت 12 شب بود و دوستم تا صبح ناله کرد اما پتو و لباسهایی را که دم دست بود توی دهانش میگذاشت تا با صدای آهستهتری ناله کند. حملات آنقدر شدید بود که نمیتوانستم به بیرون از سنگر منتقلش کنم، اما آفتاب که زد بسختی او را داخل پتو گذاشتم و تا آمبولانس رساندم، اما همین که به آمبولانس رسیدیم دوستم شهید شد.
این اخبار بد که به گوشتان میرسید نگران جواد نمیشدید؟
پدر: نگران که بودیم اما ناراحت نه، چون میگفتم هرچه خدا بخواهد همان میشود و من هم همانی را دوست دارم که خدا دوست دارد.
پسر: پدرم خیلی نگرانم بود، حتی اسفند سال 60 که برای اولین بار به مرخصی آمدم با احساسات زیاد به استقبالم آمد.
اگر خبر شهادت جواد میرسید، ناراحت میشدید؟
پدر: چند دفعه خبرش آمد. مگر میتوانستم ناراحت نباشم، اما وقتی خدا و بحث انجام وظیفه را درنظر بگیری شهادت را هم قبول میکنی.
شما چه زمانی وارد جبههها شدید؟
پدر: سال 61. برادرم که از جنگ برگشت من رفتم.
نظر پدرتان چه بود؟
پدر: پدرم 80 سالش بود که به جنگ رفت.، همیشه در تدارکات بود و یک بار هم در سنندج مجروح شد. حالا ببینید پدرم که با آن سن و سال به جنگ میرفت، نظرش در مورد به جنگ رفتن ما چه بود.
پس رزمنده بودن سینه به سینه به شما ارث رسیده!
پدر: (خنده)
پسر: پدربزرگم خیلی حسینی بود و این مسیر را شبیه حماسه حسینی میدید.
شما در کدام عملیات به صف رزمندهها پیوستید؟
پدر: عملیات بیتالمقدس که از اهواز شروع شد.
پسر: پدرم در تیپ 27 محمدرسولا... بود و من در تیپ 8 نجف اشرف، یعنی همزمان با هم در جبهه بودیم. ولی من نمیدانستم پدرم آنجاست.
کی متوجه شدید پدرتان به جبهه آمده؟
پسر: با تهران تماس گرفتم و مادرم این خبر را داد.
سعی نکردید همدیگر را پیدا کنید؟
پدر: نه در این اعزام دیداری انجام نشد.
اولین دیدارتان کجا بود؟
پسر: عملیات آزادی خرمشهر که تمام شد تیپ 27 محمدرسول ا... به لبنان رفت. این تیپ که از لبنان برگشت در تیر61 به منطقه رفتم. بعد از 25 روز هم پدرم آمد. من گردان عمار بودم و پدرم گردان مقداد. اینجا بود که پدر تلاش میکند پیدایم کند.
جواد را چطور پیدا کردید؟
پدر: پرسان پرسان از گردانش سوال کردم و رفتم سراغش.
پسر: من در پشت بام مدرسه مصطفی خمینی اهواز دراز کشیده بودم که پدرم همراه دایی علیرضا آمد بالای سرم.
این دیدار چه حسی داشت؟
پدر: بهترین حس دنیا. مثل حس همه پدر و پسرهایی که بعد از مدتی دوری همدیگر را میبینند.
بعد از این دیدار با هم بودید یا دوباره جدا شدید؟
پسر: آن زمان شهیدهمت برای عملیات رمضان، گردانها را هماهنگ میکرد. چند بار دراین میان، ما همدیگر را دیدیم. چند دفعه هم رفتیم تا اهواز و با هم بستنی و آبمیوه خوردیم. تا لب کارون هم رفتیم.
پدر: دوستی داشتیم به نام شهید نویدی که خیلی رولت دوست داشت. وقتی به مرخصی میرفت، هم برای خودش رولت میخرید و هم برای ما.
این طور که شما میگویید در اوج جنگ، تفریح و خوش و بش هم بوده!
پسر: رزمندهها اسمش را گذاشته بودند مسخره بازی، مثلا نمک درغذای هم میریختیم، درنمکدان را شل میبستیم تا غذای همدیگر را شور کنیم. پتو میانداختیم روی هم و تا میتوانستیم کتک میزدیم. فوتبال که بازی میکردیم بهشوخی میزدیم توی مچ پای هم و ...
پدر:رزمندهای به نام احمد نویدی داشتیم که شبها برای نماز شب بلند میشد. وقتی هم که بلند میشد از ته تا اول سنگر همه را لگد میکرد و میگفت بلند شوید برای نماز. این بچهها همه از من کوچکتر بودند، اما هم آنها مرا دوست داشتند و هم من آنها را .
شما در جنگ دقیقا چه میکردید؟
پدر: مدتی در تدارکات بودم و با ماشین اسلحه میبردم به خط. وقتی هم که سلاح بهدست خودم میافتاد، میجنگیدم. من هیچوقت پشت جبهه را دوست نداشتم و اغلب اوقات در خط بودم. کشتنهای ما رگباری بود و حسابش دستمان نیست. فقط یکبار که شهید دستواره فرماندهمان بود، یادم هست عراقیها عقبنشینی کرده بودند و حدود 20 نفرشان کنار دیواری خوابیده بودند. من تنها بودم و به خودم گفتم اگر با آنها در بیفتم مشکل پیش میآید، بنابراین فرمانده را خبر کردم و نیروهایمان رفتند سراغشان. یک بار هم من و جواد با هم بودیم و من روی دشمن تیربار گرفته بودم که بالا نیاید. شهید یوسفی، فرمانده بود و وقتی این صحنه را دید با دست زد توی سینه من و سلاح را گرفت و گفت با این کار هم خودت را میکشی و هم جواد را، اما یکباره توپی آمد و خودش شهید شد.
درعین محافظتهایی که ازخودتان میکردید جانبازشدید. گواهش هم این چشم مصنوعی. ماجرایش چه بود؟
پسر: ماجرای جانبازی من مفصل است. هفتم مرداد 61 بود، حوالی 5 عصر. پدرم داشت هندوانه میخورد که من سر رسیدم و پدرم قاچ هندوانه خودش را داد به من. بعد همه در یک صف شدیم که برویم عملیات. پدرم هم گفت ما گردان عمار پشتیبانی مقداد هستیم. پدرم این را گفت و از هم جدا شدیم. حدود ساعت 10، 11 شب بود که بعد از مدتی پیاده روی به کمین خوردیم. تقریبا60 تا 70 نفر از بچههای ما بشدت زخمی شده بودند. من هم ناگهان احساس کردم شکمم میسوزد. دست که گذاشتم دیدم تا مچ رفت توی شکمم، بعد همان جا درازکش افتادم. نزدیک یک ساعت بعد امدادگری آمد بالای سرم. به او گفتم احتمالا پدرم داخل آن گردان است، برو صدایش کن. میدانستم درخواست نابجایی است، اما میخواستم پدرم بداند من شهید شدهام.
امدادگر آمد؟
پدر: امدادگر صدا میزد حاج آقا مکی و من جواب نمیدادم، اما فرمانده مان گفت ببین چه میگوید شاید اتفاقی افتاده. امدادگر من را با خودش برد پیش جواد. جواد گفت بابا حلالم کن. من هم رویش را بوسیدم و گفتم حلالی و رفتم. رزمندهها میگفتند چطور دلت راضی شد او را بگذاری و بیایی؟ اما من یادم بود شهید همت میگفت هیچکس بهخاطر فامیلش برنگردد عقب و هر که سالم است برود جلو چون امدادگران مراقب زخمیها هستند.
پسر: آنقدرخونریزی داشتم که دورم گل شده بود، طوری که ماندنم محال به نظر میرسید. پدرم که آمد بالای سرم، گفت میخواهی ببرمت عقب؟ من گفتم نه. پدرم هم گفت اگر میخواستی هم نمیبردم، یعنی در آن شرایط هم دست از شوخی برنمیداشت.
چه شد زنده ماندید؟
پسر: من که روی زمین افتاده بودم تانک دشمن آمد و 50، 60 تا از بچههای ما را که مجروح بودند، له کرد. نمیدانم چه شد برنگشت، چون اگر میآمد من هم له میشدم. بالاخره آمبولانس آمد و من را به پشت جبهه برد. درنهایت هم در فرودگاه اهواز شست و شو شدم و به مقصد اصفهان پرواز کردیم. در بیمارستان اصفهان پرستار داشت لخته خون را از شکمم خارج میکرد که صدای گریه شنیدم و متوجه شدم پدرم آمده است.
چرا رفتید دنبال جواد؟
پدر: بعد از این که با جواد خداحافظی کردم کلی با خدا راز و نیاز کردم. گرچه اصلا فکر نمیکردم او زنده بماند. روز بعد هم چون درجنگ پیشرفت نداشتیم فرمانده مان گفت برو و به پسرت سر بزن. بعد از دیدار جواد در اصفهان دوباره برگشتم منطقه.
چشمتان را کجا از دست دادید؟
پسر: بعد از این که جراحت هایم بهبود یافت به کردستان رفتم و22 بهمن 61 از کردستان آمدم تهران که مادرم گفت پدرت رفته جبهه. من هم برگشتم به منطقه و به تیپ سیدالشهدا. پدرم اما گردان مقداد بود و وقتی باخبر شد من آمدهام، با زور من را برد به گردان مقداد. این اولینبار بود که در یک گردان و یک چادر بودیم. این یک ماه و اندی از خوشترین دوران زندگی ماست. تا اینکه 22 فروردین 62 عملیات والفجر یک اتفاق افتاد و پدرم معاون دسته شد. ساعت از نیمه شب گذشته بود که دشمن بشدت شلیک میکرد، آنقدر که پیکر بچهها پرت میشد. دیگر مطمئن شده بودم پدرم شهید شده. مشغول صحبت با قاسم مشکینی بودم که گلوله خمپاره 60 خورد جلوی صورتم و هر دو چشمم نابینا شد. با این وضع در محل عبور بچهها افتاده بودم و داشتم زیر پایشان له میشدم. یکدفعه یکی اسمم را صدا کرد و دیدم صدای پدرم است. پایش را گرفتم. پدرم با خشونت زیاد من را بلند کرد و گذاشت توی کانالی که حکم مانع داشت. چند دقیقه بعد دوباره برگشت و پرسید جواد چرا نشستهای. گفتم پدر من نابینا شدهام. اینجا بود که مسئول دسته، من و 11 نفر دیگر را فرستاد پشت جبهه. چشم راستم تخلیه شد و چشم چپم 2/0 دیدش را از دست داد. بعد از بهبود من بودکه پدرم برای عملیات والفجر4 برگشت جبهه، مهر 62.
حاج آقا مکی هم جانباز هستند. ماجرای این مجروح شدن چه بود؟
پدر: من درقله 1904 ارتفاعات کانیمانگا، عملیات والفجر4 مجروح شدم. خونریزی زیادی داشتم و درازکشیده بودم، چون قدرت نشستن نداشتم. دوستان از کنارم رد میشدند و میخواستند مرا با خودشان ببرند، اما گفتم شما بروید من قدرت راه رفتن ندارم. خلاصه همه را رد کردم که یکدفعه جواد سر رسید. به او هم گفتم برو. با جواد شرط کرده بودم به من بابا نگوید و بگوید حاج آقا مکی چون نمیخواستم بقیه رزمندهها دل آزرده شوند. او هم میگفت حاج آقا مکی بیا برویم، اما من قبول نمیکردم.
پسر: البته من آنقدر ضعیف و رنجور بودم که نمیتوانستم پدرم را ببرم عقب. فقط چون دیدم مجروحی روی زمین افتاده، گفتم برادر کمکی از من ساخته است؟ که دیدم پدرم مجروح روی زمین افتاده. به او گفتم سوار کولم شو، اما دیدم نمیتوانم کولش کنم. برای همین زدم زیر گریه. پدرم گفت چرا ناراحتی، مگر من تو را نگذاشتم و رفتم. تو هم مرا ول کن و برو. بعد پدرم شروع کرد به وصیت کردن درحالی که روی پایش پر از لختههای خون و دهانش کف کرده بود. دشمن هم در حال پیشروی بود. پدر از سرما رفت توی تنه درخت. من که زور نداشتم پدرم را با پا تکان میدادم. تا صبح همان جاماندیم. از دور نیروهای دشمن را دیدیم که دارند بالای سر بچهها تیرخلاصی میزنند. چند ساعت بعد پدرم را گذاشتم تا بروم کمک بیاورم. اما انگار او به بازگشت من امید نداشت، چون مدام برایم دست تکان میداد. من آن روز در ارتفاعات گم شدم. تقریبا دو شب و دو روز سرگردان بودم ولی بالاخره بچهها را پیدا کردم. مصر بودم که برگردم و جنازه پدرم را پیدا کنم که راننده آمبولانسی به من گفت پدرت را با هلیکوپتر بردهاند مریوان. من البته دنبال پدرم رفتم، ولی دو هفته بعد همدیگر را در تهران دیدیم، در حالی که پدر با عصا به استقبالم آمد.
جواد که شما را گذاشت و رفت چه اتفاقی افتاد؟
پدر: جواد که رفت، خوابم برد. وقتی بیدار شدم هوا تاریک روشن بود و میدیدم عراقیها دارند شیفت عوض میکنند. قدرت تکان خوردن نداشتم. یکباره انگار خداوند به من قدرتی داد و توانستم حرکت کنم. احساس میکردم یک ستون جلوی من است و من دارم پشت آنها حرکت میکنم. تشنه ام که میشد از روی سنگها که باران خورده بود آب میخوردم و خودم را با علفهای تازه سیر میکردم. یک شب دیگر هم به همین شکل حرکت کردم تا به گودالی رسیدم که برایم آشنا بود. کمی آن طرف تر بچههای ارتش را دیدم. من را سوار کردند و
رساندند درمانگاه.
به این ترتیب شما پدر و پسر چند بار تا لب پرتگاه مرگ رفته و برگشتهاید. عمرتان به دنیا بوده.
پدر: ای کاش نبود.( گریه میکند)
پسر: مجروح شدنهای من و پدر بارها تکرار شد، اما هربار جان سالم به در میبردیم. درخانه ما همیشه بستر بیماری پهن بود و مادرم در حال تیمارداری، گاهی از من، گاهی از پدرم، گاهی هم از دایی. پدرم هنوز زخم داشت که من دوباره برگشتم جبهه، منطقه طلاییه، عملیات خیبر، اسفند62. داشتم از قمقمه بچهها آب میخوردم که آنچنان به آسمان پرت شدم که دنبال دریچه بهشت و ملائکه میگشتم. رفته بودم روی مین و گوشتهای بدنم آویزان بود. به خدا گفتم ای خدا منو ببر. چرا با من این طوری میکنی؟
پایم متلاشی شده بود. یکی از دوستانم که پایم را دید به شوخی گفت جواد، پیکان را گرفتی! آن موقع به رزمندهها پیکان دولتی میدادند. آن روزجواد مجلسی لطف کرد و من را برد عقب جبهه. بعد هم اعزام شدم به بیمارستان شهدای اصفهان.
بعد از مدتی من درحال بهبود بودم که پدرم برای عملیات بدر برگشت به جبهه. من هم کمی بعدتر با پای بخیه شده و عصا آمدم به گردان پدرم. پدرم داشت وضو میگرفت که به بغل دستیاش گفت آن پسرچقدر شبیه جواد است. من رفتم جلو و گفتم بابا من جوادم که پدرم گفت، آخر چرا با این وضع! خلاصه من و پدرم دائم در حال رفت و آمد به جبهه بودیم تا سال 64 که برادرم مرتضی هم به جمع ما پیوست.
مرتضی هم زخمی شده؟
پدر: نه چیزی نصیبش نشد.
آیا حضور در جبهه به این همه عذاب که کشیدید میارزید؟
پدر: خیلی بیش از اینها میارزید. ما همیشه سعی کرده ایم پشت سر ولایت و رهبری باشیم.
پسر: من حاضر نیستم یک لحظه از سختیهای جنگ را با دنیا عوض کنم. من معنای عشق را آنجا فهمیدم و دانستم عشق و سوختن چقدر شیرین و جذاب است.
پدر: من همیشه به خاطرات جنگ فکر میکنم، اصلا با جنگ زندگی میکنم و دوست ندارم این خاطرات از ذهنم پاک شود.
عملیات قهرمانهای این قصه
طریق القدس: آذر60/ هدف: آزادسازی شهر بستان و بیش از 50 روستای منطقه
بیتالمقدس: اردیبهشت61/ هدف: آزادسازی بیش از5000 کیلومتر از خاک ایران از جمله شهرهای خرمشهر، هویزه و پادگان حمید
رمضان: مرداد61/ هدف:فتح منطقهای از خاک عراق و گرفتن امتیاز ارضی برای پایان دادن عادلانه به جنگ
والفجر4: آبان 62/هدف: متصل کردن ارتفاعات سورن به سورکوه و مسدودکردن راه ضدانقلاب در محور دشت شیلر
خیبر: اسفند62/ هدف:انهدام نیروهای سپاه سوم عراق و تامین جزایر مجنون شمالی و جنوبی
بدر: اسفند63/ هدف: تسلط برجاده العماره ـ بصره و تسلط بر شرق و غرب دجله
مریم خباز
جامعه
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد