کاسه قند را بردم به اتاق پذیرایی. گذاشتم روی میزِ خانم جلسهای؛ کنارِ کتابچههای زیارت عاشورا که با آنکه هربار کلی از آنها را میچیدیم روی میز، فقط گاهی وقتها همهشان استفاده میشد. آن هم وقتهایی که روزِ پنجمِ ماه قمری با شهادت یا ولادتی همزمان بود. مادرم هیچوقت به ما نگفت که چرا نذر کرده بود پنجم هرماه مجلسِ زیارت عاشورا بگیرد. اما هرطور بود، آسمان هم اگر به زمین میآمد، نذرش را ادا میکرد و زنهای همسایه کم یا زیاد جمع میشدند خانهمان و زیارت عاشورا میخواندند. در روزهای عادی انگار که برای هم محلیها هم، روضههای هر ماهه ما عادی شده باشد، مجلسمان خیلی شلوغ نمیشد. اما آن روزهایی که با مناسبتی همراه بود، هر دو اتاقمان پر میشد از مهمان، طوری که خودمان در آشپزخانه، بین کابینتهای سفیدِ فلزی مینشستیم. گاهی حتی در حیاط هم فرش میانداختیم و زنها زیر شاخههای درخت انگور، میانِ برگهایی که بالای سر و دورتا دورشان پیچیده بود مینشستند و اشک میریختند. روزهایی که مهمانها کم بودند خدا خدا میکردم خانم جلسهای دیرتر برسد؛ شاید یکی دو نفر دیگر هم بیایند و کمتر جلوی خانم ضایع شویم. خانم جلسهای، تنها مهمانِ ثابت هر ماه بود که هیچ وقت نگرانِ نیامدنش نبودیم. وقتهایی که مهمانها کم بودند، حتی میکروفونش را هم روشن نمیکرد، تا مینشست روی صندلی که برایش میگذاشتیم، روسریاش را باز میکرد و خودش را با دستههای روسری باد میزد، عینک بیضی مشکیاش را آرام و با خونسردی میگذاشت روی صورتش و رو به مادرم میگفت:« شروع کنیم؟...»
من خیلی حرص میخوردم، هی زنها را میشمردم و دعا میکردم باز هم مهمان دیگری بیاید. یک بار موقع شمردن، خواهرم محکم با آرنج زد توی پهلویم.که «خجالت بکش، میفهمن.» خودم را مچاله کردم و در گوشش گفتم:«آخه خیلی کمن.» هل داد منو عقب و آهسته گفت:«نَشمُر کمتر میشن.» خواهرم وقتِ مناسبتهای خاص که پذیراییمان مفصل بود، مثل وقتهایی که مجلسمان با میلاد یا شهادت ائمه همزمان میشد؛ کارهای چیدن شیرینی و میوهها را انجام میداد. من هم اول باید میرفتم کفشهای زنها را که در حیاط؛ جلوی درِ راهرو رها میکردند، جفت کنم و بعد جَلدی بیایم و میوه و شیرینیها را ببرم برای مهمانها. که البته از آن دفعهای که من پذیرایی کردم و شیرینی کم آمد، دیگر خواهرم میگفت:«شیرینی و میوه را تو نبر. بچهای! ازت خجالت نمیکشن، زیاد برمیدارن». همان روز که تا سینی را گرفتم جلوی اقدس خانم، دست انداخت و مشتش را پر کرد از شیرینی میشکا. هرچند سینی را کشیدم سمت نفر بعدی، اما دیر شده بود؛ هفت هشت تا شیرینی را یکجا خالی کرده بود توی پلاستیکش. لبخند زد و گفت:«مریض دارم تو خونه.» به زبان گفتم: «نوش جان» اما توی دلم آنقدر حرصم گرفت که فکر کردم حتما شوهرش از دست همین کارهایش دیابت گرفته و افتاده است گوشه خانه. یکبار از خودش شنیده بودم که داشت برای مادرم تعریف میکرد؛ شوهرش مرضِ قند دارد و پایش از زور قند سیاه شده. زنِ خندهرویی بود و وقتی میخندید تمام حواس من جمع میشد به دوتا دندان طلایی که گوشه دهانش برق میزد. همیشه زیر طاقچه بالای اتاق پذیرایی مینشست؛ درست زیر عکسِ امام خمینی. تکیه میداد به بالشتهای قرمز لولهایمان که مادر با چرخ، رویه سفیدشان را گلدوزی کرده بود. موقع روضه هم صدای گریه همین اقدس خانم از همه بلندتر بود و من همیشه فکر میکردم حتما دلش برای شوهر بیمارش میسوزد و به خاطر او دارد این جور، هایهای گریه میکند. خواهرم راست میگفت واقعا بچه بودم؛ حدودا ۱۰ ساله. گاهی قبل از اینکه مهمانها بیایند از بالای اتاق پذیراییمان که یک فرش ۱۲ متری و یک فرش دستبافت با زمینه لاکی در آن پهن بود را با پاهایم متر میکردم. قدمهایم را به اندازه نشستن یک آدم باز میکردم و میشمردم. هرکدام از پشتیهای قرمز و سبز را هم برای دو نفر میگذاشتم و حساب میکردم که از فاصله پنجره آن سر پذیرایی تا پنجره این سر، چند نفر میتوانند بنشینند. به حسابم زیاد جا داشتیم. با خودم فکر میکردم کاش آن روز هم تمام گلهای ریز و درشت قالی از مهمان پرشود. بزرگتر که شدم به مادرم شکایت میکردم که هرماه روضه نگیرد تا برای مردم محل عادی نشود. میگفتم هرچند وقت یکبار بگیر اما مفصل و شلوغ درست و حسابی. او هم ابروهای کمانی مشکیاش را بالا میانداخت و میگفت:«من نذر کردم، مهم نیست چقدر بیان، مهم اینه که هر ماه روضه امام حسین تو خونهمون بپا شه» ولی من بیخیال نمیشدم. باز هم هرچند وقت یکبار که مجلس خلوت میشد دوباره دهانم به اعتراض باز میشد و حسابی میافتادم روی دنده قانع کردن مادرم که؛ «مجلس اهل بیت باید شلوغ باشد.» و باز او با آرامشی که بیشتر عصبانیام میکرد میگفت:«مادر جون، فاطمه زهرا به مجلس نگاه کنه انشالا، مهم نیست شلوغ باشه یا خلوت.» در روزهای عادی پذیراییمان فقط با چای بود و تمام. چای روضهای که هنوز بوی تلخ و مزه گَس و تازهاش زیر زبانم است. انگار با همه چایهای تازهدمِ دنیا فرق داشت. انگار همزمان هم طعم غم میداد و هم طعم شیرینی. آن روز هم همانطور که حدس میزدم، از آن روزهای خلوت بود. حتی خواهرم هم خانه نبود. مادرم یک قوری بزرگ را پرِ چای کرده بود و گذاشته بود روی سماور. نگاه کردم به مهمانها؛ شش نفر بیشتر نبودند. قوری چایی که مادرم دم کرده بود تا سی نفر راهم جواب میداد.پوزخندی در دلم زدم و با خودم گفتم هرکه نداند چقدر مهمان میآید که این همه چای دم کرده. مثل همیشه کاسه قند را برداشتم و پشتش راه افتادم. به هرکه چای میداد پشت بندش هم من قند تعارف میکردم. شش نفر که چیزی نبود، سریع تمام شد وبرگشتیم به آشپزخانه. مادرنشست روی زمین؛روبروی میزِ فلزی سماور. نگاهی به قوری کرد روسریاش راکه فقط محضِ حرمتِ روضه، سرش انداخته بود وزیر چانهاش شُل گره زده بودجلوتر آورد و با بغض گفت:«این همه چای دم کردم، دیشب خانوما تو مسجد روضه ما رو اعلام کردن، فکر کردم این ماه دیگه شلوغ میشه.» دلم برایش سوخت. گفتم: «مگه نگفتی مهم نیست شلوغ باشه؟ دیگه ولش کن. انشاءا... که قبول باشه.» هنوز حرفم تمام نشده بود که زنگ در را زدند. گل ازگلِ مادرم شکفت. الکی میگفت.برای او یک مهمان بیشتر هم،غنیمت بود. بلند شدم و در را باز کردم. زنی میانسال بود، با چشمهایی عسلی و صورتی سرخ و سفید. تا بحال درمجلسها ندیده بودمش.هراسان پرسید:«اینجا روضهست؟» تا گفتم: «بله» بغضش ترکید و خودش را انداخت بغلم. آنقدر گریه کرد که خانم جلسهای روضه راقطع کرد و همه زنها جمع شدند دورش و آب و آب قند برایش آوردند. کمی که حالش سر جایش آمد،گفت که عصر درخوابش زنی سیاهپوش را دیده که این خانه را نشانش داده و گفته:« مجلس پسرم اینجاست، بیا و پرشورش کن...»صدای شیون زنها بلند شد، انگارجای هفت مهمان۷۰مهمان داشتیم روضه میخواندند و گریه میکردند. مادرم به سینهاش میکوبید و هقهق میزد و من هم ریز و بیصدا اشک میریختم. به گلهای رنگی وریزودرشت قالیهاخیره شده بودم که کمابیش،زیر پای مهمانها پنهان شده بودند...حرف مادرم درذهنم تکرار میشد:«شلوغ باشه یا خلوت، فاطمه زهرا به مجلس نگاه کنه انشاءا... بوی هل و دارچین از قوری بزرگ مادر بلند شده بود. وقت ریختنِ چای آخر روضه بود... روضهای با هفت مهمان و شوری که مانندش را هرگز ندیده بودم. مجلسی فقط به صرفِ یک استکان چای...