روحانی آرام و صبوری که وقتی دید بار سنگینِ ظلم، شانههای مردم سرزمین را له کرده است، خونش به جوش آمد و با کلام نافذش که وامدار پیرجماران بود، کنار مردم ایستاد تا شب تیره ظلمت و طاغوت را به ستیزه بایستند.مردی که از آغاز تولد تا امروز، کولهباری از شکیبایی و دیانت و سیاست بر دوش میکشد. او که بازگشته از سفری است با زخم تازیانهها و دردها، از سفری با دستهای بسته و دلهای برافراشته در اسارت رژیم بعث و همچنان بوی بهار میتراود از رد گامهای استوار او.هرچند هیچ قلمی نمیتواند ابعاد شخصیت این مرد و زخمهایی که او به چشمش دیده را به رشته تحریر درآورد؛ اما در این گفتوگو کوشیدیم نمی از یم حیات طیبه مردی که آیینهدار خورشید است را روایت کنیم.
طلوع لایتناهی
سال ۱۳۱۵ متولد شدم. دوران کودکی ما در شوشتر زمانی بود که وضع شهر از نظر اقتصادی خوب نبود؛ یعنی هیچ جای ایران وضع خوبی نداشت. درسم که تمام شد، مشغول کار خیاطی شدم، بعد از مدتی با سختی بسیار مشغول کار پارچهفروشی شدم؛ پارچهفروشی شغل اجدادی من بود، هم پدرمان بزاز بود و هم جدمان.
نفسهای سپید صبح
سال ۵۶ تظاهرات متعددی در سطح شهر داشتیم، بیشتر اوقات در راهپیماییها مردم با ارتش مواجه میشدند. این صحنه، بسیار جالب و مُهیج بود و نشان از روحیه بالای مردم اهواز داشت. راهپیماییهای پرجمعیتی که ما در اهواز داشتیم از تمام اقشار مردم بودند، علما پیشقراول این جریان بودند. آیتالله موسوی جزایری هم حضور داشت. ایشان از نجف تازه تشریف آورده بود و امام جماعت مسجد جزایری بود، در مسجد جزایری جوانها را جمع کرد و اقدام بسیار جالبی انجام داد. ایشان در جمعآوری جوانهایی که شور انقلاب داشتند مثل حسین علمالهدی و حکیم و... اهتمام زیادی داشتند.
فجرآفرینان ظلمتشکن
اولین باری که در تظاهرات بلندگو دست گرفتم و شعار دادم، راهپیمایی عید فطر سال ۱۳۵۷ بود. صبح روز عید، یکی از جوانهای حسینیه اعظم به اسم حسین نیبند به خانهام آمد، جوان پرشور و متدینی بود، گفت قرار است بعد از نماز عید راهپیمایی انجام شود، باهم به مسجد طالبزاده رفتیم، عبدالهادی کرمی خطبههای نماز عید را خواند.
برادران علمالهدی وسایل و بلندگو را آماده کرده بودند که به دلیل سابقه فعالیت و سخنرانی که در انجمن دانشوران داشتم، بلندگو دستم دادند. در مراسمهای بعدی خودم شعارها را آماده میکردم؛ ولی آن روز شعارها را هم از قبل برایم آماده کرده بودند. پیاده بین مردم حرکت میکردم و در بلندگو شعار میدادم. از مسجد طالبزاده و خیابان پهلوی تا میدان مجسمه راهپیمایی کردیم، برخی گروههای کمونیست و خلق در تجمعات خرابکاری میکردند و جایی را آتش میزدند اما برای ما مانعی نبود و تا آخر راه ادامه دادیم.
من بزاز بودم و پسر برادرم، علیاکبر هم خط خوبی داشت؛ یک پارچه شلواری به طول چهار یا پنج متر میآوردم خانه. شب، فرش را کنار میزدیم، پارچه را پهن میکردیم و او شروع میکرد به شعار نوشتن روی آن پلاکارد و پارچه نوشتهها را اینطور برای تظاهرات آماده میکردیم. خیاطی هم که بلد بودم و دو طرف پارچه را چوب میگذاشتم و میدوختم. پارچهها لول میشدند و در محل راهپیمایی بازشان میکردیم و روی چوبها قرار میدادیم. در راهپیمایی، با این چوبها پارچه پلاکارد را بالا میگرفتیم و حمل میکردیم.
مرکز تجمعها حسینیه اعظم بود و آیتالله موسوی جزایری، مرکز انقلاب در اهواز و مسجد جزایری محل پرورش انقلابیون بود. آیتالله موسوی جزایری امام جماعت مسجد جزایری بود و نیروهای انقلابی که قیام و تظاهرات میکردند، تحت نظر ایشان پرورش یافته بودند. ایشان این جوانان انقلابی را قبل از انقلاب طی کلاسها و برنامههای دینی و اعتقادی، از نظر فکری و اعتقادی پرورش داده بود و در واقع آنان انقلابیونی بودند با عقاید صحیح، محکم و اهدافی والا.
در آن زمان شرکت نفت یکی از محورهای مهم بود به جهت اینکه کارکنان شرکت نفت اعتصاب کردند و شیرهای انتقال نفت را بستند. این امر در سرنوشت انقلاب بسیار تاثیر گذاشت؛ یعنی رگ حیاتی رژیم شاه اینجا قطع شد. محور این قضیه آیتالله موسوی جزایری بود؛ چراکه منزل ایشان شب و روز به روی انقلابیون باز بود و کسانی که از شهرهای دیگر و مرکزی میآمدند با ایشان هماهنگ میشدند. با توجه به اینکه منزل معظم له، علنا محل رفت و آمد بچههای انقلابی بود، برای رژیم بمب ساعتی به حساب میآمد که هر لحظه ممکن بود منفجر شود. ایشان با کمال شجاعت و شهامت، قضیه را رهبری میکردند و تکیهگاه، پشتیبان و روحیهدهنده جوانان انقلابی بودند.در زمان انقلاب، مردم نسبت به امام خمینی(ره) با توجه به قیام ایشان، که مایه یکپارچگی مردم و شکست حکومت ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی بود، ارادت بسیاری داشتند؛ چراکه تا آن زمان این نوع رهبری را ندیده بودند و در دنیا سابقه نداشت.امام با این رهبری، در دلهای مردم جاپیداکردند. همان کاری که ائمه اطهار(ع) کردند.در دوران حکومت بنیامیه وبنیعباس،هرچه ازعمر این حکومتهای ظالم میگذشت، بر ارادت مردم نسبت به ائمه اطهار افزوده میشد، برای همین بود که مردم در تمام این شرایط سخت و جانفرسا آن مرد را تنها نگذاشتند تا بالاخره صدای قدمهای نور، در دهلیزهای تنگ وتاریک زمان پیچید و ازطنین استوارش، پشت شب لرزید. آن وقت خورشید با تمام عظمتش از پشت ابرهای تیره روزگار طلوع کرد و انقلاب اسلامی به پیروزیرسید. ادامه دارد...
پیر طریقت عشق
هنوز کشتی پرتلاطم انقلاب اسلامی به ساحل امن نزدیک نشده بود که دشمنان قسمخورده از آن سوی مرزها به ایران تاختند. مردم بار دیگر به میدان آمدند و دفاعی مقدس را در وجب به وجب سرزمین به تصویر کشیدند. در همان بحبوحه جنگ، یک شب رفتم مسجد جزایری، نماز که تمام شد مثل همیشه دور هم جمع شدیم؛ آنجا بود که آیتالله جزایری گفتند که میخواهم حوزه علمیه راه بیندازم، هر کس مایل است اسم بنویسد، من هم از شنیدن این خبر سر ذوق آمدم و با شوقی عجیب خودکارم را درآوردم و اسم نوشتم، سر از پا نمیشناختم و بابت این اتفاق بسیار خوشحال و مسرور بودم. دیری نپایید که به من گفتند سن شما مناسب این برنامه نیست.
به آقای موسوی جزایری عرض کردم اجازه دهید به عنوان خدمتکار مدرسه در درسها شرکت کنم، مخالفتی نداشتند. بعد از چند سال درس خواندن شرایطی شد که ملبس شدم به لباس روحانیت و درمسجد مرعشی اهواز پیشنماز شدم. در آن مسجد حدود دو سال پیشنماز بودم، برنامه حوزه علمیه این بود که طلبهها میرفتند جبهه و میآمدند و درس میخواندند و شرایطی بود که حوزه سر و سامان پیدا نمیکرد؛ چون مرتب طلاب میرفتند جبهه. بعد ازمدتی که حوزه سر وسامان پیدا کرد و درسها منظم شدند قرارگذاشته شد طلبهها،به نوبت جبهه بروند که هم درس بخوانند وهم درجبهه حضورداشته باشند.