جملات بالا بخشی از گفتههای «زهرا عبدالحسینی» مادر شهید «مصطفی نعیمی» درباره فرزند شهیدش است.
دانشآموزان دیگر او را مسخره میکردند
عبدالحسینی میگوید:وقتی مصطفی هفت ساله شد او را در مدرسه «خواجه کرمانی» ثبتنام کردیم اما به دلیل اینکه قدش کوتاه و جثهاش کوچک بود، دانشآموزان دیگر او را مسخره میکردند و در «جوی» آب میانداختند. برای همین، مصطفی بیشتر مواقع، خیس، کثیف و با چشمانی گریان به منزل بازمیگشت اما مانع میشد تا به مدرسه بروم و موضوع را به ناظم یا مدیرشان بگویم. هیچ وقت اجازه نداد با کسانی که او را به این وضع درمیآوردند دعوا کنم. تا اینکه پس از چند سال، با اصرار، او را در باشگاه «کاراته» ثبتنام کردیم. پس از مدتی میخندید و میگفت: «مامان دیگر نگران من نباش چرا که میتوانم از خودم دفاع کنم.»
آنها بسیجی نیستند
چون از اعضای فعال بسیج بود به او اسلحهای داده بودند تا مقابل درب ورودیه مسجد نگهبانی بدهد اما مصطفی اسلحه را به روی شانهاش آویزان نمیکرد. هنگامی که دوستانش میگفتند: «مصطفی اسلحه را روی شانهات بگذار.» میگفت: «من خجالت میکشم تفنگ را روی شانهام بیندازم، همین طوری نگهبانی میدهم. مردم برای جنگ به مسجد نمیآیند که من با تفنگ آنها را بترسانم.»
به من گفته بودند که با کارت عضویت بسیج میتوان اسباب و وسایل منزل را ارزانتر از قیمت واقعی خرید. از آن جایی که مصطفی و فتحالله(پسر دیگر عبدالحسینی) بسیجی بودند، به مصطفی گفتم: «مصطفی جان کارت بسیج خودت را به من بده تا بتوانم به کمک آن اسباب منزل بخرم.» مصطفی پرسید: «مامان جان چه کسی این حرفها را به شما زده است؟» گفتم: پسرهای فامیل با کارت بسیج این کار را انجام دادهاند.
کارت شناسایی بسیج را به من نداد و گفت:آنها بسیجی نیستند،ریاکارانه برای مسجد کار میکنند. اگر کسی بسیجی واقعی باشد به کسی نمیگوید که من بسیجیام. مامان جان شما هم به کسی نگو مصطفی به مسجد میرود،بگو من سر کار میروم چون اصلا دوست ندارم کسی متوجه شود که من بسیجی هستم. فتحالله هم با الگو گرفتن از مصطفی کارت خود را نداد.
بستنیفروشی میکرد تا از پدر پول نگیرد گفت یا اجازه بدهید بروم جبهه و یا...
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی کمی بزرگتر که شد دیگر دوست نداشت از پدرش پول بگیرد به همین دلیل بستنی میفروخت تا پول توجیبیاش را بدست آورد. وقتی هم جنگ تحمیلی آغاز شد بسیار دوست داشت تا در جنگ حضور یابد اما به سن قانونی نرسیده بود. وقتی تلویزیون صحنههایی از جبهه را پخش میکرد گریه میکرد و بیتاب حضور در جبهه میشد.
وقتی از او میپرسیدم که چرا میخواهی به جبهه بروی؟میگفت: «مامان جان من میخواهم به جبهه بروم که از کشورم، اسلام و ناموسم دفاع کنم و اجازه ندهم که دشمن به خانه ما نفوذ کند.» من هم که این حرفهای او را میشنیدم به دلیل علاقه و مهر مادریای که نسبت به او داشتم، میگفتم: «اگر هر کسی هم اجازه بدهد من به تو اجازه نمیدهم به جبهه بروی». اما مصطفی به شوخی میگفت: «مامان جان اگه اجازه ندهی، باید برایم زن بگیری و یا موتور یا مغازه بخری.» که مصطفی این حرفها را میزد، عمویش میگفت:« هنوز بچهای. چطور برایت زن بگیریم؟» مصطفی هم میخندید و میگفت: «من که زن نمیخواهم، اینها بهانه است تا مامان و بابا به من اجازه حضور در جبهه را بدهند.»
اینگونه به آرزویش رسید
وقتی اعلام شد که متولدین سالهای 1343 و 1344میتوانند در جنگ حضور یابند. مصطفی گفت: «مامان من میخواهم به پادگان بروم و برای حضور در جبهه ثبتنام کنم». گفتم: من اجازه نمیدهم که به جبهه بروی. گفت: مامان مخالفت نکن، من تصمیم خودم را گرفتهام. با اصرار رضایتم را جلب کرد. بسیار خوشحال شده بود. گویا به آرزویش رسیده است. همان روز رفت و پرونده تشکیل داد و دو ماه در «پادگان امام حسن» آموزشهای لازم را برای حضور در جبهه گذراند. روزی با پدرش به پادگان رفتیم تا او را ببینیم. از یکی تقاضا کردیم تا صدایش کند اما گفت: «مصطفی به تعلیماتی رفته.»
با پدرش به آنجا رفتیم. او را همراه دیگر رزمندهها دیدیم که تمرین تیراندازی میکردند. وقتی تمرینشان تمام شد، پدرش رفت و از کسی خواست تا او را صدا کند. وقتی آن رزمنده آمد، گفت:«شرمنده. مصطفی سرما خورده و نمیتواند بیاید.» مصطفی از ترس اینکه ما او را به منزل نبریم از دوستش خواسته بود تا اینگونه ما را دست به سر کند.
هفته بعد دوباره به آنجا رفتیم. اما این بار مصطفی با خوشحالی پیش ما آمد. پرسیدم: «مصطفی چه اتفاقی افتاده؟» گفت: «میخواهم به جبهه بروم. اما میترسم اگر اینجا بمانم شما من را به خانه برگردانید.» وقتی فهمیدم که مصطفی واقعا میخواهد به جبهه برود، گریه کردم. مصطفی گفت: «مامان جان گریه نکن. برای ما دعا کنید که دشمن را شکست بدهیم، آن وقت برمیگردم تا برایم زن بگیرید».
لباس یادگاری
نخستین مرتبه که از جبهه به مرخصی آمد یک دست لباس نو نیز با خودش آورده بود.پرسیدم: «مصطفی این چیه که آوردی؟» گفت:«این لباس را یادگاری آوردم که وقتی پیروز شدیم به بچه خودم بدهم». وقتی لباس را تنش کرد به پیشانیاش زد و با خنده گفت: «این به بابای بچه نمیخوره چه برسه به خود بچه. این به تن بابای خودم میخوره. باید بچهام مانند بابا قوی و درشت هیکل باشه تا اندازش بشه».
جواب نامه دیر رسیده بود
10 تا 20 روز پس از اینکه برای سومین مرتبه به جبهه اعزام شد، یکی از دوستان مصطفی به نام «علی» از طرف مصطفی برایمان نامهای آورد.پرسیدم: «علی جان چرا مصطفای من نیامد است ؟» جواب داد: «چند شب پیش در یک عملیات، «محمود» شهید شد و مصطفی گفت که به تهران باز نمیگردم مگر اینکه ایران پیروز شود یا به شهادت برسم.» چند روز بعد علی قصد داشت به جبهه باز گردد اما پیش از رفتن به دیدار ما آمد به او گفتم: «علی جان بیا کمی غذا ببر.» گفت: «نه، نیازی نیست آنجا به اندازه کافی هست.» علی جواب نامه را برد اما قبل از رسیدن علی، مصطفی شهید شده بود.
آخرین تکلیف
دوستانش میگویند: شبی حمله بسیار سنگینی داشتیم و وقتی به مقر باز گشتیم خیلی خسته بودیم. همه در حال استراحت بودیم که یکی از رزمندگان آمد و گفت: چه کسی میتواند با « آر. پی. چی» کار کند؟ مصطفی بلند شد و گفت: «من». از آنجایی که مصطفی شب گذشته بسیار خسته شده بود مانع رفتنش شدیم. اما گفت: «نه، باید بروم، آنها به من احتیاج دارند.» مصطفی رفت و ما هم پشت سر دو فرمانده ایستادیم. دو ماشین مهمات دشمن در حال نزدیک شدن به ما بودند که مصطفی هر دوی آنها را زد و خاکستر کرد. فریاد زدیم و گفتیم: آفرین مصطفی. بعد از آن در حال صحبت کردن با هم بودیم که صدایی شنیدیم. وقتی برگشتیم دیدیم مصطفی روی زمین افتاده است. به سمتش رفتیم. تمام بدن مصطفی ترکش خورده بود و یک تیر به قلبش اصابت کرده بود. ولی مصطفی هنوز زنده بود. گفتیم: «مصطفی جان حرفی بزن». اشهدش را گفت و چشمانش را بست. همیشه قرآن،مهر و سجاده کوچکش درون جیب پیراهنش بود. پس از شهادتش، وقتی که وسایلش را تحویلمان دادند قرآنش سوراخ شده، مهرش خرد و سجادهاش هم سوخته بود. (ایسنا)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد