کار روی روال عادی خود نیست که نیست، پنبههای این لحاف قدیمی کرسی چند سالی است که زیر خروار رختخواب تشک و بالشت و پتوی مادربزرگ، بدنشان کوفته و له شده و به همین راحتیها رگهای تن بیجانشان باز نمیشود. پس باید با دست به جانشان افتاد و رشتههای محکم و سخت در هم تنیدهشان را از هم جدا کرد. ماساژ انگشتان آب دیده دست، چاره کار این پنبههای سفید رنگ و رو رفته است.
سگرمه چغر و سخت پنبهها به مدد دستان پر تحرک عباس آقای لحافدوز باز میشود و کمکم روی موزائیکهای حیاط با شیطنتی ملایم به این سو و آن سو میروند. اما چه زود عرق بر پیشانی پر چین و چروکش نشسته، آخر، کار هنوز به نیمه نخست خود هم نرسیده و راه درازی در پیش است. پنبهها تازه جان گرفتهاند.
وسط تله پنبه که در شکم پاره شده لحاف بنفش گل دوزی شده، جا خوش کردهاند، نشسته و استکان کوتاه و کمر باریک چای را به دهان میبرد، فکرش کجاست؟ میان پنبههایی که هنوز تن به کمان ازگیلی ندادهاند یا خرجی زن و بچه که با این درآمدهای ناچیز در نمیآید. «این عید هم گذشت و برای زنم حتی یک جفت جوراب نتوانستم بخرم.»
آسمان از صبح علی الطلوع پهنه نبرد بی پایان خورشید و ابر شده و تنها نتیجه این پیکار سخت هوای مرطوب سنگینی است که حواله زمین و آدمیان شده، گاهی خورشید تیز و تند در میان موهای سفید عباس آقا میدرخشد و گاهی ابر روی سر خستهاش سایه میافکند. این بار اما کمان ازگیلی کهنهاش را روی کوه پنبه استوار و ایستاده نگه داشته و موشه چوبی بزرگش را محکم و با قدرت به زه کمان فرود میآورد. سیلی سرخ زه به صورت پنبهها که میخورد، ترسان و لرزان از میان کمان عبور میکنند و فرار را بر قرار ترجیح میدهند. هر موشه که به زه کمان میخورد، پنبههای بیشتری روی هم تلنبار میشوند و از درد این سیلی، سر بر گریبان هم فرو میبرند. صدای کلفت زنگدار زه همچون غولی ترسناک کل کوچه میرزا راشد تنباکویی را پر کرده است.
«این کمان ازگیلی 55 سال است که رفیق شفیق من است. 15 سالم بود که آقام خدا بیامرز داد به دستم و گفت عباس این را میبینی؟ شاید به ظاهر یک چوب خمیده باشد با یک زه مسی خشک و خشن که فقط زینگ زینگ یُغوری دارد، اما با همین، ابزار استراحت و آسایش مردم را میتوانی درست کنی طوری که هر بنده خدایی که شب خواست سر به بالین بگذارد بگوید عباس! خدا خودت و پدر و مادرت را رحمت کند که این بالشت راحت و تشک نرم و پتوی گرم را برای ما دوختی و تا صبح روی همان دنده بخوابد.»
حالا پنبهها به شکل ابری نرم و نازک در آمدهاند و با هر نسیمی به این سو و آن سوی حیاط میروند. شکم پاره لحاف بنفش گلدوزی شده را از وسط حیاط جمع میکند و روی پلهها میگذارد و این بار شکم تشک بزرگ آبی رنگ دو نفرهای را باز و پنبههایش را نقش زمین میکند. از تکانهای مکرر سر و نچ نچهای کشدار میشود فهمید که اوضاع تشک بدتر از لحاف است و کار بیشتری میبرد.
«قدیمها کار ما بیشتر سکه بود، در هر خانهای یک جا رختخوابی بزرگ بود که حداقل ده دوازده تا تشک و 20 تا بالشت و پنج شش تا لحاف داشت. بعضیها که یک چادر بزرگ رختخواب داشتند که تشکها و لحافهای مهمانی را در آن میپیچاندند و هر دو سالی یک بار آنها را در میآوردند تا پنبهها و پرهایش را بزنند. مثل الان نیست که از صبح تا شب توی کوچه پسکوچهها با این دوچرخه زهوار در رفته دور بزنیم و هوار هوار که لحاااااااااااااف دوزیه که شاید یک پیرزنی در کوچهای در را باز کند و بخواهد پنبه تشک خسته و نالان زیر بدنش را بزنم تا شاید زخم بسترش بهتر شود.»
پنبههای رشته شده تشک هم میروند زیر کمان و بعد از هر سیلی تند زه و موشه به گوشهای پرتاب میشوند. هر بار که موشه را به زه کمان میزند انگار پتک فرهاد بر بیستون سنگی فرود میآید. حالا بعد از پنج بار زدن پنبهها، ناله زه بلند شده و دیگر رمق نواختن ندارد.
«آخرین برگ پاییزی که قصد افتادن میکرد، از هر کوچهای رد میشدیم بیست تا زن خانهدار دنبال دوچرخهمان میدویدند که مشد عباس! تو رو خدا این لحاف من را بزن! قسم میدادند به جان بچهشان که به داد تشک کمر شکستهشان برسم، ما هم چند تا رفیق بودیم که از صبح خروسخوان تا غروب سگی کمان میزدیم و پنبه خور میدوختیم و لحاف سوزن میزدیم و دلمان خوش بود که تا قیام قیامت کار و بار همین طور رونق و روزی دارد.»
این کمان ازگیلی 55 سال است که رفیق شفیق من است. 15 سالم بود که آقام خدا بیامرز داد به دستم و گفت عباس این را میبینی؟ شاید به ظاهر یک چوب خمیده باشد با یک زه مسی خشک و خشن که فقط زینگ زینگ یُغوری دارد، اما با همین، ابزار استراحت و آسایش مردم را میتوانی درست کنی طوری که هر بنده خدایی که شب خواست سر به بالین بگذارد بگوید خدا خودت و پدر و مادرت را رحمت کند که این بالشت راحت و تشک نرم و پتوی گرم را برای ما دوختی و تا صبح روی همان دنده بخوابد |
حالا اما تشکهای طبی و بالشتهای آماده و پتوهای مدل به مدل جای رختخوابهای پنبه و پر را گرفتهاند و دیگر نه نیازی به کمان هست و نه موشه و نه پنبه خور و نه نخ چلوار و سوزن و نه حتی مشد عباسی که با دوچرخه قدیمیاش کوچه به کوچه رکاب بزند و هوار سر دهد که لحاااااااااااف دوزیه.
پنبهها بعد از یک ربع ساعت استراحت مشد عباس قرار است برای هفتمین بار و البته آخرین مرتبه با کمان زده شوند تا به قول خانم بزرگ خانه، در پنبهخور خودشان را حسابی چاق و چله نشان دهند. مشد عباس پنبهها را به آرامی میکشاند جلوی رویش و کمان را افقی توی دل نرم و نازکشان فرو میکند، هر موشهای که به زه میخورد پنبهها مثل اسپند روی آتش از جا میپرند و بعد روی زمین مینشینند، کمتر از نیم ساعت نشده کار به پایان میرسد، بچه همسایه در حیاط بالا و پایین میپرد و میگوید: «مامان چقدر پشمک.»
«من بیشتر از 60 سال است که کارم همین است، در تمام عمر هفتادوپنج سالهام کاری جز لحافدوزی نکردهام و فکر نکنم بتوانم کار دیگری انجام دهم، همه دارایی من همین کمان است و موشه و یک دوک نخ و چند تا سوزن لحافدوزی که با آن برای بیشتر از هزارتا جهیزیه عروس تشک دوختم و لحاف سوزن زدم. حالا بعد از این همه سال چه کنم و کجا بروم؟ خدا لعنت کند این تکنولوژی را که تشک طبی و پتو را اختراع کرد، باور کنید پنبه و پر برای سلامت خیلی بهتر و مفیدتر است. کو گوش شنوا؟ مردم کار خودشان را میکنند.»
مشدعباس پنبهخور تشک را از پنبه حسابی پر میکند و با نخ چلوار، دهان گل و گشادش را میدوزد. حالا تشک مثل یک زن حامله حسابی پف کرده و شکم آورده است و باید شکل و شمایلش عوض شود. چوب بلند کلفت را برمیدارد و میکوبد به بدن سفید و تپل تشک. پنبهها در شکم مستطیلیاش بالا و پایین میروند و یکدست و همسطح میشوند. عباس آقا عرق روی پیشانی را با آستین پر از پشم و کرکش پاک میکند و چوب را در خورجین قرمز دوچرخه جا میدهد و سوزن را دوباره نخ میکند و آن را به فاصله 30 سانتیمتر از هم در شکم تشک فرو میکند و از پشت آن بیرون میآورد. همه تشک سوزندوزی میشود و بعد هم لباس آبی گلدار آن به تنش میرود.
«این طوری هم پنبه داخل تشک دیرتر آسیب میبیند و خراب میشود هم بلندی خیلی زیاد آن که ناشی از کمان خوردن مکرر است، گرفته میشود. حالا این تشک حداقل پنج سال مداوم نرم و راحت استفاده میشود و آخ هم نمیگوید.»
پنبههای باقی مانده راهم نرم و نازک توی لحاف میگذارد و دور تا دور آن را با سوزن میدوزد، بعد هم روی سطح لحاف را با سوزن ریزتری آنقدر میدوزد تا همه جای آن یکدست و همسطح میشود. حالا مانده نقش و نگار روی لحاف که با نخهای سبز و قرمز و آبی آن را همچون نقاشی ماهر حک میکند و میدوزد. گلهای پنج پر بر از برگی که وسط لحاف بنفش خودنمایی میکنند.
«این لحاف کرسی است و پهنا و گرمای آن به قدری زیاد است که جوابگوی پنج شش نفر از اهالی خانه میشود. اینها دیگر هیچ جای کشور جز خانه پیرزنهای قدیمی یا دخترهایشان گیر نمیآید و خدا را چه دیدی شاید چند سال دیگر عتیقه شود و آن را جزو آثار باستانی گذاشتند.»
کار تمام شده، تشک و لحاف روی دستهای نوکر خانه میروند تا بعد از یک روز سخت و پر از مشت و کتک در کمد دیواری تاریک جا خوش کنند و حسابی بخوابند. مشد عباس کرکهای روی پیراهن و شلوارش را حسابی میتکاند و دستی لای موهای سفیدش میبرد تا ردی از کار طاقت فرسا بر صورتش نماند. قیچی، نخ، سوزن، موشه و کمان را داخل خورجین میگذارد و منتظر صاحبخانه که بعد از نیم روز کار بیامان دستمزدش را نقدی بپردازد. 40 هزار تومان. «خدا برکت دهد» چشمانش را به آسمان دلگیر از ابرهای سیاه بهاری میچرخد و پول تا شده را میبوسد و در جیب پیراهنش میگذارد.
ظهر کسل و خموده بهاری از پرچینهای گلی خانه خانم بزرگ در کوچه میرزا راشد تنباکویی پامنار بالا پریده و کنار حوض آبی حیاط خسته و بیحوصله لم داده، خمیازههای مکررش همه اهالی خانه را گیج و مست کرده و خواب را در چشمان قرمز پر آفتابشان نشانده، اما بی پولی و قرض و قسط، کسالت بهاری را نمیشناسد و مشد عباس را به فکر گشت و گذار جدید برای شکار کاری دیگر در همین محله قدیمی میاندازد. در تک لنگه را که باز کرد، پا در رکاب دوچرخه قدیمیاش میگذارد و چشمانش را به کوچه آن طرف خیابان میدوزد، «لحااااااف دوزیه، لحااااااااف میدوزم، مشد عباااااااااس اومده، آهای خونه داااار، لحااااااف دوزیه» صدای کشدار و پرطنین مشد عباس خواب را از چشم ظهر کسل و تنبل بهاری میرباید و در خانهای تازه را به روی او باز میکند. «آهای حاجی! چند میگیری پنبه چهار تا بالش رو برام بزنی؟»
فهیمه سادات طباطبایی / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد