مقصر هر که باشد باید جلوی ضرر را بگیریم و نگذاریم فرزندانمان از قصههایی افسانه بسازند که میتواند زندگی آیندهشان را دچار مشکل کند. کمی تغییر در افسانهها میتواند واقعیت زندگی را ملموستر نشان دهد.
جوجه اردک زشت یا قوی زیبا
یکی از قصههای دردسرساز دوران کودکی ما، جوجه اردک زشت بود. جوجه اردکی که روزی تبدیل به یک قوی زیبا شد، اما واقعیت این است که این اتفاق نمیافتد و ما با تعریف کردن این داستان به فرزندمان میگوییم: آدمها میتوانند تا این حد تغییر کنند.
شاید برای همین وقتی بزرگتر میشوند و در سن ازدواج قرار میگیرند و دلشان را به کسی میدهند که با خودشان و خانوادهشان هیچ سنخیتی ندارد، باور نمیکنند که نمیتوانند تغییرات جدی در طرف مقابل ایجاد کنند و گمان میکنند عشق میتواند جوجه اردک زشت را تبدیل به یک قوی زیبا کند.
البته ممکن است یک بچه قو در میان اردکها باشد و خود بیخبر بوده و روزی تبدیل به یک قو شود، اما در بیشتر مواقع چنین نیست.
فرزندان ما باید بیاموزند یک جوجه اردک زشت روزی یک اردک زشت خواهد شد. در این صورت آنها میدانند اگر کسی را انتخاب میکنند باید پای تمام خوبیها و بدیهایش بایستند.
نه امروز بله بگویند به امید تغییراتی که در فردای نامعلوم ایجاد شود. آن وقت نباید تعجب کنیم اگر فردای نامعلوم امروزشان، وقتی معلوم شد و تغییری ایجاد نگردید، به دادگاه شکایت ببرند و عشق دیروزشان نفرت امروزشان شود.
باید وقتی این داستان را تعریف میکنیم به کودکمان بگوییم که این قوی زیبای آخر قصه از همان اول قو بوده است و اشتباه بین اردکها زندگی میکرده است وگرنه قو، قو میشود و اردک، اردک!
سیندرلا کمی مهربان بینهایت زیبا
یکی دیگر از قصههای دردسرساز ما که هرچند یک داستان وارداتی بود، اما من و همنسلانم با آن خاطرات زیادی داریم، قصه همان سیندرلای معروف است. دختر یتیم و بیچارهای که زیبا بود و مهربان.
هر چه بلای عالم بود سر او میآمد و او تنها مهربانی میکرد و حیوانات را دوست داشت و کارش را به بهترین نحو ممکن انجام میداد، اما سیندرلا یک ویژگی دیگر هم داشت که به مهربانیاش غلبه میکرد، او زیبا بود آنقدر که شاهزاده شهر را مجذوب خود کرد.
اندام زیبا، پاهایی به غایت کوچک که کفشاش به پای هیچکس دیگری نمیرفت، چشمان آبی و موهای طلایی، همه و همه باعث میشد تا احساس کنیم او بهخاطر زیباییاش خوشبخت شد نه مهربانیاش.
از طرفی خواهرهای سیندرلا که بدجنس بودند، از زیبایی بهرهای نداشتند و بینیهای بزرگشان با بدجنسیشان شاید در ذهن ما این را تداعی میکرد که هرکس بینی بزرگی دارد، انسان خوبی نیست و آمار بالای عملهای بینی در کشور ما شاید کمی تقصیر همین سیندرلا و خواهرهای ناتنیاش باشد!
میتوان این داستان را تغییر داد و سیندرلایی ساخت که خیلی مهربان است و کمی زیباست. میشود نامادری و خواهرهای بدجنس او هم زیبا باشند تا در ذهن کودکمان این حک نشود که هرکس زیباتر است، بهتر است.
شنگول و منگول حواسپرت
فکر نمیکنم کودک ایرانیای باشد که شنگول و منگول را نشناسد و آخر قصه زمانی که از شکم گرگ به سلامت بیرون آمدند، کف نزده و خوشحال نشده باشد.
البته نمیتوان زندگی کودکان را از هر فانتزی عاری کرد، اما باید بدانند وقتی گرگی به خانه حمله کند آسیبهایی میزند که قابل جبران نیست.
تا وقتی بزرگتر شد، زمانی که یک عاشق پاکباز در شبکه مجازی به او و حریمش تجاوز کرد، بداند اگر در را باز کند، دیگر به زندگی قبل از این حمله برنخواهد گشت و شاید هیچ کس نتواند به او کمک کند.
میتوان این داستان را تغییر داد، زمانی مادرشان از راه برسد که هنوز در را باز نکردهاند و آنوقت اتفاقی نیفتاده باشد که نتوان جبرانش کرد.
باید مراقب قصههایی که برای فرزندانمان تعریف میکنیم باشیم، آنها قصهها را باور میکنند، کارتونها را زندگی میکنند و روزی که بزرگ شوند باورهایشان را از همین قصهها خواهند ساخت.
اینها چند داستان از قصههایی بود که خودمان با آنها خاطره داریم، باید با کودکانتان کارتونهایشان را نگاه کنید، کتاب قصههایشان را بخوانید و هر جا لازم بود برایشان توضیح دهید که داستانها و زندگی واقعی باهم فرق میکند.
شاید مادربزرگهای ما برای همین آخر داستانهایشان میگفتند: پایین رفتیم ماست بود، بالا رفتیم دوغ بود، قصه ما دروغ بود.
ندا داوودی - چاردیواری
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد