هنوز دوستداران هنر ایران زمین به نبودن همسر هنرمند این بازیگر ـ زندهیاد حمید سمندریان ـ که سه سال پیش از میان ما رفت عادت نکرده بودند که این بانوی نقشآفرین نیز آواز رفتن سر داد و به یار دیرینهاش پیوست.دهه 60 دوران کمبود بازیگر ـ چه زن و چه مرد ـ در تلویزیون و سینما بود.
نیازی به توضیح نیست که با دگرگونیهای مهم سیاسی و فرهنگی، هنر بازیگری در یک پیچ تاریخی قرار گرفته بود و هرچند کمبود بازیگران مرد برای نقشآفرینی در مقابل دوربینهای تلویزیون و سینما با وامگیری و دعوت بازیگران قَدَر تئاتر تا حدی جبران شد و اصلا به ارتقای سطح این هنر در دو عرصه پیشگفته منتهی شد، اما بحران کمبود بازیگر زن با توجه به ریزبینیها بیشتر به چشم آمد.
هما روستا یکی از مطرحترین بازیگران دهه 60 که دهه نوگرایی و بازیابی سینمای ایران نامیده شد و با تکیه بر تجربههای ارزشمندش در این دوران، توانست در دهه 70 نیز در چند سریال تلویزیونی نقشهای مؤثری بازی کند.
فقط در یک فیلم از بدنه سینمای تجاری حضور یافت و به مدت 15سال عطای سینما را به لقایش بخشید.
این تجربه با «دیوار شیشهای» ساخته زندهیاد ساموئل خاچیکیان شکل گرفت و روستا که دید در آن فضا نمیتواند به آنچه میجوید و میطلبد چشم امید بدوزد، راهی دیگر در پیش گرفت و برای هنرنمایی و هنرمندی جلوی دوربین صبر پیشه کرد.
او چهارم مهر 1325 در تهران زاده شده بود. پدرش رضا روستا در اوایل دهه 30، به سبب گرفتاریهایی که حکومت وقت برایش پدید آورد مجبور به مهاجرت به مسکو در اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی شد.
در این کوچ اجباری که برای نجات جان این مرد رخ داد، خانوادهاش ازجمله هما کوچولو نیز او را همراهی کردند.
پس از تثبیت در آن دیار، هما که به هنر نمایش علاقهمند شده بود تحصیلاتش را در مسکو و بعدها در بخارست در همین رشته به پایان رساند. با درگذشت پدر، خانواده روستا در برلین شرقی سکنی گزیدند.
در اینجا نیز هما از فرصت پدیدآمده سود جست و به آموختن زبان آلمانی روی آورد. این زبانآموزی سالیان بعد در باورپذیری نقش خواهر یک رزمنده شیمیایی که برای مداوا به آلمان سفر میکند بسیار مؤثر افتاد و «از کرخه تا راین» را به یکی از پرفروشترین فیلمهای هما روستا بدل ساخت.
بجز اینها نیز داشتن تهلهجه روسی و آمیختن آن با زبان آلمانی در کنار صحبتکردن به زبان مادری، تلفیقی دلنشین و منحصربهفرد به گویش این بازیگر بخشیده بود که مخصوص خودش بود و همیشه نقشهایی خاص را برایش به ارمغان میآورد.
او باید هم به چنین موفقیتهای دنبالهداری دست پیدا میکرد، چراکه دستپرورده هنر تئاتر بود که همواره بازیگران و هنرمندان شاخصی را به تلویزیون و سینما پیشکش کرده است؛ «در اروپای شرقی تئاتر خیلی جدی است.
زمان اقامت در رومانی دیگر نمیخواستم زمان را از دست بدهم. چون رومانیایی بلد نبودم، ابتدا باید یک سالی زبان میخواندم و بعد از قبولی در امتحان، میتوانستم سر کلاسهای رشته خودم بنشینم.
برای اینکه فرصت را از دست ندهم، نزد رئیس دانشکده رفتم و از او خواستم این امکان را پیدا کنم تا همزمان با شرکت در کلاسهای زبان، در کلاسهای تئاتر هم شرکت کنم و گفتم اگر ترم اول از پس امتحانها برنیامدم، مرا رفوزه کنید.
او هم پس از کمی فکر و با دیدن اشتیاق من، این پیشنهاد را قبول کرد و گفت اگر نتوانی باید این یک سال را دوباره بگذرانی.
به هر حال سر کلاسهای بازیگری نشستم. اصلا زبان نمیدانستم و خیلی نکات را نمیفهمیدم. از طرفی همکلاسهایم خیلی سر به سرم میگذاشتند.
حتما میدانید که بچههای هنر خیلی «شیطون» هستند، خلاصه یواش یواش زبان رومانیایی را آموختم و ترم هم به پایان رسید.
ماده امتحانیام در آخر ترم، اجرای یک مونولوگ بود؛ خیلی خوب اجرا کردم و استادم دیگران را هم دعوت کرده بود تا کار مرا ببینند. چون من تنها ایرانیای بودم که آنها در طول زندگیشان دیده بودند.»
سال 1349 به دلیل درگذشت پدرش به ایران بازگشت. او همیشه از دخترش میخواست وقتی بزرگ شد و درسش را تمام کرد حتما به ایران برگردد؛ «در درونم درباره ایران حسی نوستالژیک داشتم.
تصاویر مبهمی از ایران در ذهنم بود و کشش درونی قویای نسبت به سرزمین مادری و زادگاهم داشتم.»
او در بازگشت به میهنش به سبب کوچ کردن در سنین پایین باید برای همزیستی با هممیهنانی که سالها از آنها دور افتاده بود، مسیری مشابه با آنچه قبلتر پیموده بود (و شاید هم معکوس ولی موازی با آن را) بپیماید.
دوباره آموختن یا در واقع بازآموزی زبان مادری و تصحیح لهجه؛ تا جایی که میسر بود؛ «وقتی به ایران آمدم برقراری ارتباط برایم سخت بود چون فارسی را خوب بلد نبودم.
اگر کسی خیلی تند و غلیظ صحبت میکرد، اصلا حرفهایش را نمیفهمیدم. باید با من شمرده و آهسته حرف میزدند.
یکی از آشناها مرا به دکتر فروغ رئیس دانشکده هنرهای دراماتیک معرفی کرد. او به من گفت چون فارسی بلد نیستی و با فضای تئاتر ایران هم آشنایی نداری، الان نمیتوانی بازی کنی.
او گفت در دانشکده ما استادانی مثل آقای شنگله و سمندریان تدریس میکنند، سر کلاس آنها برو و ببین دوست داری با کدامیک همکاری کنی.
من همین کار را کردم و بعد به او گفتم روشها با آنچه آموختهام، خیلی متفاوت است. به همین سبب پیشنهاد دادم زنگ فوقبرنامه را به من بدهند و او هم قبول کرد و شروع به کارگردانی کردم.
چون خودم هم سن کمی داشتم، با دانشجوها خیلی راحت بودم. البته بعدها هم با جوانها راحت کار میکردم.»
در همین مسیر یکی از مهمترین رخدادهای زندگی این هنرمند به وقوع میپیوندد و هنرمند بزرگ دیگری را به همزیستی مشترک زیر یک سقف آنهم برای یک عمر برمیگزیند.
«در این موضوع که دانشجوها خیلی دوست دارند با استادشان ازدواج کنند تردیدی نیست، به همین خاطر در آن دوران دیگر بچهها دوست داشتند کاری بکنند که من و حمید با هم ازدواج کنیم،
به همین دلیل همیشه پیش من تعریف او را میکردند و میگفتند استاد بهترین مرد دنیاست، دوستداشتنی و مهربان است و اصلا حرف ندارد.
جلوی سمندریان هم خوبیهای مرا میگفتند...» این ازدواج فرخنده آثار هنری مشترک و خوبی را هم در پی داشت.
از چند نمایش وزین گرفته تا تنها تجربه استاد در سینما یعنی فیلم «تمام وسوسههای زمین» که از تلویزیون نیز پخش شد.
روستا درباره تجربههای تئاتریاش گفته است: «من بازیگر ثابت تئاترهای او شدم و از این همکاری خیلی راضی بودم؛ چرا که او جزو بهترین کارگردانهای تئاتر ایران بود و خیلی خوب با بازیگران کار میکرد.
وقتی در نمایشهای سمندریان بازی میکردم دائم درگیر کار بودم، البته این همکاری هم خوب و هم بد بود.
برای اینکه همشغل بودیم و چون به او عادت کرده بودم نمیتوانستم با کارگردان دیگری همکاری کنم و زمانی که سمندریان ناخواسته از تئاتر دور شد، این کار نکردن برایم سخت بود.
چند باری با کارگردانهای دیگر کار کردم، اما راحت نبودم و راضیام نمیکرد، پس رفتم سراغ کارگردانی تئاتر.
سال 61 پسرم کاوه به دنیا آمد و عطر رنگ مضاعفی را به زندگی ما بخشید. هر چند که کاوه هیچ گاه وارد عرصه هنر نشد و ترجیح داد زندگیاش را در عرصه کامپیوتر سپری کند.»
به هر تقدیر روستا در نیمه نخست دهه 60 ابتدا به سینما بازگشت؛ با فیلمهایی مثل گزارش یک قتل، ملک خاتون و تیغ آفتاب.
و پیش از حضور در سریالهای تلویزیونی از طریق فیلمهای پرفروشی مانند پرنده کوچک خوشبختی که از آنتن پخش جعبه جادو نیز سردرآوردند به چهره آشنایی برای تماشاگران این رسانه بدل شد.
در دهه بعدی نیز ضمن نقشآفرینی در فیلمهای دیگری مثل مسافران، دو همسفر، کودکانی از آب و گل و زن امروز به تلویزیون لبخند زد و بازیهایش در سریالهایی مانند آخرین ستاره شب و محاکمه بیشتر به چشم آمد و البته این مسیر در دهه 80 نیز با سریالهای خاک سرخ و ترانه مادری تداوم یافت و البته بازگشتی از پی غیبتی طولانی به سینما با رفیق بد که آخرین تجربهاش در هنر هفتم نیز بود... .
کوچ همیشگی او در زادروزش نکتهای تلخ و شاید ملیح را به همگان بازگو کرد؛ «ما با مرگ متولد میشویم و هر قدر در چنبره مناسبات و زوایای زندگی سرگرمتر و در واقع اسیرتر میشویم، از همزاد همیشگیمان تا پایان زندگی خاکی که همانا مرگ نام دارد بیشتر غفلت میکنیم...»
شاید از همین رو بود در نوشتههایی که از سر دستپاچگی و اصلا به نیت تسکین درد در رویارویی با نبود یکی از هنرمندان توانای سینما، تئاتر و تلویزیون این مُلک عرضه شده بود به دیالوگ مشهور «مسافران» فیلمی با بازی خودش پناه بردند و آن را گوشزد کردند: «ما برای عروسی خواهر کوچکترم به تهران میرویم، اما ما به تهران نمیرسیم و در راه میمیریم...»
و به یاد آوردند که هما روستا بازیگری که هرچند در یک دهه اخیر کمتر روی پرده کوچک و بزرگ با اثر تازهای حضور یافت و به مأمن قدیمیاش تئاتر پناه برد، نتوانست از سفر درمانیاش از آمریکا سالم بازگردد.
او به علت سرطان در بیمارستان شهر لسآنجلس درگذشت و در واقع بار دیگر و با هنرمندی تمام و به شکلی تقدیری به ما نشان داد که همیشه در راهیم و همیشه در سفریم و همیشه هم به مقصد نمیرسیم. فقط شاید مهم این است که از حرکت بازنایستیم.
علی شیرازی - قاب کوچک
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد