آن سوی در، اردوگاه مجرمان مواد مخدراست؛ مجرمان دانهریز که ربطی به کلهگندههای باندها ندارند، مشتی آدم مفلوک و راه گم کرده که در بیابانهای جنوبیترین نقطه استان تهران، در امتداد جاده باریک و بیچشمانداز چرمشهر، ترک شرارت میکنند اگر بشود.
زندان 110 هکتاری فشافویه هنوز گرد و خاکی است. جاده شوسه خارج اردوگاه و راههای خاکی و سنگلاخی درون آن، گرد و غبار را به تلنگری به هوا بلند میکند و مینشاند روی سرو کول آدمها. گوشه لباس را میتکانیم و میرویم به سمت اندرزگاه یک.
بوی تینر میآید و رنگ رقیق شده آبی آسمانی، شبیه آسمان بالای سر اردوگاه. چند زندانی قلم مو به دست به گچبریهای نازک دیوار رنگ میمالند تا دیوارها شبیه آسمان ابری شود، سفید و آبی، تلفیق ابر و آسمان.
کسی برایمان چای میآورد با جعبهای بیسکویت ریز. میگویند او یکی از دهها زندانی رای باز است که در پوسته خارجی زندان تحمل حبس میکند، نه مثل زندانیان دیگر که در بندها میمانند. او که میرود راه نگاهمان به درون یک بند باز میشود؛ یک سوله بزرگ با سقفی که کانالهای پرتعداد کولر انگار از رویش به پایین شره کردهاند. آن سوی پنجره میلهدار، آدمهای کنجکاو چشم میدوزند به این سوی پنجره، به آدمی که بوی هوای بیرون میدهد، بوی رهایی. آدمهای آن سوی پنجره، اما بیحالند. تک و توک ژولیده، منگ، درازکش روی تخت، چشم دوخته به ناکجاآباد یا درحال قدم رو.
میان این آدمهای مستاصل و بهت زده، اما کسانی هستند که راهشان را از خمارها و نشئهها و بیاعتقادها سوا کردهاند. جمعی مجرم مواد مخدر که پای بساط نشئگی یا در بزنگاه فروش مواد دستگیر شده و حکم حبس گرفتهاند؛ اما دیگر نمیخواهند همانی باشند که بودهاند.
مجرم دانهریز ممکن است شرور باشد، صاحب افکاری پلید یا مشتاق راههای خلاف میانبر، ولی مثل همه آدمها قابل اصلاح، مستعد پوست انداختن. از این مجرمان پیله بسته و پیله شکافته و آماده پروانه شدن در اردوگاه فشافویه کم نیست؛ آدمهایی که به قرآن و آیاتش چنگ انداخته و در روزهای دلگیر محکومیت دامن خدا را چسبیدهاند. فشافویه حالا 161 حافظ قرآن دارد که شرح زندگی و داستان تحول روحی شان حکایتی است برای خود.
دستگیری ساقی، غافلگیری خمار
«باید اول رفیقشان شوی، بعد موعظه را شروع کنی. خیلیهایشان بلد نیستند نماز بخوانند. بعضی هم اعتقادات دست و پا شکسته دارند.» اینها را روحانی اندرزگاه یک میگوید و اشاره میکند به مصطفی. حرفهایمان را میبُریم. پسری 18 ساله و قدکوتاه با ریش و موی پرکلاغی سلامی میدهد و مینشیند. چشمهایش شیطنت خاصی دارد. شاید تهماندههای شرارت است که در آنها رسوب کرده.
آهسته حرف میزند با لبخندی دائمی که ردیف دندان هایش را نمایان میکند خندههایی که بیشتر عصبی مینماید تا از روی سرخوشی. زندانی 18 ساله فشافویه، مسافری از زندان قزلحصاراست؛ آن ندامتگاه شلوغ و متراکم که وقتی فشافویه راه افتاد، اندکی نفس کشید. پسر سرش پایین است و چشمها روی موزائیکهای کف اتاق که از جرمش میگوید و ما را میبرد به یک سال قبل، به روزهایی که یکی از جوانهای باربر تهران بود با روزی 30 هزار تومان درآمد. مصطفی دستش به دهانش نمیرسید. متاهل بود و زندگیاش خرج داشت. باربری را کنار گذاشت و با خودش درافتاد. نفس اماره به جانش افتاد. وجدانش را قاضی کرد، اما درنهایت مغلوب شد؛ وجدان مغلوب نفس.
مصطفی شد ساقی، کاسب مواد، خرده فروش مناطق جنوبی تهران، با روزی دومیلیون تومان درآمد. مصطفی میگوید اما پول باد آورده به دهانش مزه نکرد چون معتادان بیپولی را میدید که برای ذرهای مواد لهله میزنند و التماس میکنند یا آدمهای مایهداری که معجون تباهی را از دست او مینوشند.
مصطفی به اینجا که رسید توبه کرد،اما قانون او را به علیآباد شهریار آورد با 9 گرم شیشه و 8 گرم دوا (هروئین). خودش باور دارد چون توبه کرده، خدا دستش را گرفته و زود دستگیر شده تا فرصت خلافهای بزرگتر را نداشته باشد و نشود یک زندانی حبس ابد یا جوانی اعدامی.
مصطفی از اتاق بیرون میرود با همان لبخندهای ماسیده روی لبها. نیما جایش مینشیند، پسری با چهرهای غمزده و چشمهایی مات. او لبخند نمیزند، عضلاتش خندیدن را فراموش کردهاند انگار.
پسر 25 ساله ساکن خیابان جمهوری تهران فرزند طلاق است: «مشکل زیاد دارم.» این را نیما میگوید و برای چهره بیلبخندش توجیه میآورد. نیما پنهانکاری بلد نیست، از سیر تا پیاز زندگیاش را میریزد روی دایره و سفره دلش را از اعتیاد پدر، طلاق مادر و آوارگی خودش میان خانه پدر و مادر شروع میکند و میرسد به زنی که پرستارشان بود و خیلی زود شد نامادریشان. پرستار سابق، اما کمکم گفت چشم دیدن نیما و خواهرش را ندارد. همین بهانه کوچ آنها از خانه پدری شد و زندگی در خانهای مجردی.
اشک میجهد توی چشمهای نیما و بغض گلو گیرش میشود، اما گلوله بغض را قورت میدهد و میرسد به 14 سالگیاش، به اولین بار مصرف مواد، به کش رفتن اندکی شیشه از بساط پدر و نشئه شدن، کیف کردن، سرخوششدن و غم را فراموش کردن.
آن روز سرنوشت نیما عوض شد. درس را رها کرد و شد یکی از هزاران مصرفکننده مواد. دلخوش به کیفورهای گذری و سرابهای گول زنک. دستگیری نیما، اما سالها پس ازاولین نوبت مصرفش اتفاق افتاد. آن نیمه شب که خمار بود و گرسنه، سر خیابان منوچهری با چند گرم شیشه و هروئین و پایپی آویخته به پرِکمر و دستبندی که پلیس عاقبت دور مچ دستهایش حلقه کرد.
صدای اذان ظهربلند میشود و نوایش میپیچد در اندرزگاه. زندانیان آماده اقامه نماز میشوند و ما میرویم به سمت حیاط چند هکتاری زندان. اشعه گرم خورشید در سوز هوا میچسبد و تلافی گرد و خاکی را که روی لباسها و کفشها مینشیند، درمیآورد. آهسته روی جاده شوسه قدم میزنیم، کمکم کامیون حامل غذای زندانیان هم سرمی رسد، غذا از زندان بزرگ تهران میآید، از ابتدای جاده چرمشهر.
اندرزگاه یک، جزئی از بال اول اردوگاه سه باله فشافویه است (بال مجموعهای از بندها، سالنها و راهروهاست). اندرزگاه 3 نیز همین طور. وارد اندرزگاه که میشویم دود غلیظ سیگار میکوبد توی صورتمان، بو از لای درزهای در و پنجره بندها به راهرو نفوذ کرده است. اینجا چند زندانی در نوبت گفتوگو ایستاده اند،اما فقط نوبت به حمید میرسد، به زندانی کوچ کرده از قزلحصار که به همین زودیها آزاد میشود.
حمید ازعفو خوردههای رهبری است که حکم حبس سه سالهاش یکباره شکست. جوان 29 ساله که جرمش مشارکت در خرید و فروش مواد است، با چشمهای ریز سیاهش که در چشمهای ما خیره میشود مخلوطی از شرارت، گناه، صداقت و پشیمانی در آن موج میزند. حمید وقتی باورِ راستگوی ذهنش حرف میزند منکر هیچ جرمی نیست، نه منکر فروش مواد، نه منکر مصرفش، نه منکر نابود کردن زندگی هزاران جوان و نه منکر نفرینهایی که میداند پشت سر اوست: «مادرم همیشه نفرینم میکرد، اصلا از دست من سکته کرد، میدانم مادرِ جوانهای دیگر هم نفرینم میکنند.»
حمید این روزهای زندان فشافویه، مثل نیما و مصطفای اردوگاه، اما با این که رسوب تهماندههای خلاف را میشود در صورت چاقو خورده، دستهای زخمی و لحن لاتی کلامش حس کرد، ولی جوری منقلب شده که میشود باورش کرد. جوانی که میگوید عمری پول حرام و ناپاک خورده ولی میخواهد عصاره این ناپاکی را با ریاضت و توسل به قرآن از سلولهایش بیرون بیندازد.
معجزه قرآن
عکاسمان مجوز عکاسی ندارد، من هم اجازه ورود به بندها. ناچار دوربین بخش فرهنگی اردوگاه وارد بندها میشود و چند فریم عکس میگیرد. مجرمان همه پشت به دوربین نشستهاند، رو به روی محراب، رخ در رخ روحانی اندرزگاه با رحلهای قرآن پیش رو. این رسم عکاسی در زندانهاست، این که نباید چهره هیچ مجرمی مشخص باشد و آبرویش در رسانه حراج شود. این پشت به دوربین نشستهها همان زندانیان منقلب شدهاند. مشتی جوان راه گم کرده که در روزهای بیپایان و کشدار محکومیت برای رسیدن به آرامش به ریسمان الهی چنگ میزنند.
مصطفی روی صندلی جابهجا میشود و چشم به موزائیکهای کف اتاق میدوزد و با اندکی شرم میگوید تا پیش از این قرآن خواندن بلد نبوده، نیما باز هم غمزده با چشمهایی که رگههای پشیمانی پشت لایهای از اشک مخفی شده، آهسته میگوید پیش از محکومیت اصلا این چیزها را قبول نداشته و مصطفی دو دست چاقوخورده را روی سینه گره میزند و چینی به پیشانی میاندازد و میگوید آنقدر غرق مواد بوده که به خدا و قرآن فکر نمیکرده است.
اما حالا این سه مثل 158 مجرم دیگر زیر سقف دلگیر زندان قرآن از بَر میکنند و روح بیمارشان را با یاد خدا تسلی میدهند. دوباره راه نگاهمان به بندی باز میشود، با دو ردیف تخت دو طبقه آهنی که حریم ِهرچند تایشان با پارچهای ازهم جدا شده و سهمشان شده سورهای از سورههای قرآن که روی کاغذی درشت نوشته شده و به تختها چسبیده است؛ کافرون، کوثر، علق، ضحی تا جایی که چشمم میبیند.
زندانیان برای حفظ هر کدام از این سورهها یک ماه وقت دارند، اما عدهای گوی سبقت از دیگران میربایند و سورههای کوچک را یکی پس از دیگری حفظ میکنند تا به سورههای بلند قرآن برسند ؛ مثل مصطفی که جزء سیام را 15روزه حفظ کرد و مثل حمید که یاسین و واقعه را نیز از بَر شده است. از سورههای مورد علاقه این سه میپرسم، از کشش سورهها که حمید میگوید یاسین و واقعه خوشآهنگاند، مصطفی میگوید علق سند قدرت خداست و نیما اشاره میکند به سوره نباء که او حکایت پاداش و عِقاب دنیا و عقبایش را دوست دارد.
قرآن چه طرفه معجزهای است؛ مثل موم نرم شدهاند اینها، یاران سابق مواد و اعتیاد و ساقیگری گرچه میگویند روزهای نخست به اجبار یا به شوق گرفتن مرخصی پای درس قرآن و احکام نشستهاند، اما مدتهاست بیکمند، اسیر معنویات شدهاند.
«خلاف همهاش دلهره است، آرامشی در کار نیست، آرامش فقط دریاد خداست»؛ اینها را حمید میگوید و نیما با زبانی دیگر در اندرزگاه کناری تاییدش میکند. جملهای که میشود از زبان اینها باورش کرد.
آفتاب کمرمق زمستان آخرین تشعشعاتش را از اردوگاه برداشته و نور نارنجی رنگِ دقایق واپسینِ حضور را روی ابرها پاشیده. از حیاط خاکی و محوطه نیمه کاره اردوگاه میگذریم و میرسیم به ایستگاه آخر، به در خروجی. سربازی طوسیپوش قفل را میچرخاند و در آهنی را باز میکند. سوزی میکوبد توی صورتمان، غروب نزدیک است. وه که این دیوارها چه بلند و دلگیر است.
اولویتهای دهگانه فرهنگی و تربیتی زندانها
سازمان زندانها ده فعالیت را در بخش فرهنگی و تربیتی تعریف کرده که با این اولویت در زندانهای سراسر کشور اجرا میشود: امور قرآنی، اقامه نماز جماعت، کلاسهای احکام و عقاید، هیات محبان اهل بیت، کتاب و کتابخوانی، امر به معروف و نهی از منکر، مراسم ملی و مذهبی، مسابقات و جشنوارههای کشوری، برپایی نمایشگاه، نشریات و مطبوعات.
مریم خباز
جامعه
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد