یک شبِ دشوارِ بی‌ستاره

ابوالفضل بیهقی در کتاب جاودانه‌اش تاریخ بیهقی می‌گوید: «و در تاریخی که می‌کنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و تربدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را... » این جمله به هر قلم به دستی یادآوری می‌کند، بدون جانبداری یا دشمنی و کینه‌توزی، واقع‌بینانه بنویسد.
کد خبر: ۸۸۷۲۲۱
یک شبِ دشوارِ بی‌ستاره

بر اساس باورم به همین جمله از چهارشنبه تا دیروز که این مطلب را نوشتم چند روز صبر کردم تا ناراحتی و عصبانیتم فروکش کند، آرام شوم و بعد یک شب از دشواری‌های یک خبرنگار را برایتان روایت کنم.

ساعت 8 ـ تماشاخانه ایرانشهر

عقربه‌ها نشان می‌دهند 8 شب است، قرار است در این ساعت، آقای قدس تهیه‌کننده تئاتر «مالی سوئینی» بیاید و بلیت ورودم به سالن نمایش را بیاورد. هرقدر تماس می‌گیرم و پیامک می‌فرستم جواب نمی‌دهد،درست در لحظات پایانی قبل از شروع اجرا و زمانی که همه روی صندلی‌هایشان نشسته‌اند تلفنش را جواب می‌دهد. مرا ارجاع می‌دهد به خانم جهانشاهی نامی که بلیتم را از او بگیرم. با همه خستگی‌ام تازه از ساعت 8:30 به تماشای کار می‌نشینم.

ساعت 10 تا 10:30

قرار بود بعد از نمایش با خانم الهام کردا مصاحبه کنم. مصاحبه‌ای که تمام هماهنگی‌هایش از سه روز قبل انجام شده است. به سمت اتاق گریم می‌روم. خانم کردا می‌داند منتظرش هستم. همه عوامل نمایش هم می‌دانند. خانم کردا می‌رود و در را می‌بندد. بیش از یک ربع می‌گذرد. من خسته و عکاس روزنامه هم از من خسته‌تر. برای بار چندم قرار مصاحبه را یادآوری می‌کنم. کارگردان نمایش خودش را می‌زند به آن راه که اصلا نمی‌شنود و موضوع به او ارتباطی ندارد! خانم جهانشاهی می‌آید و خیلی راحت زل می‌زند توی صورت من که دست خانم کردا آسیب دیده و نمی‌تواند حرف بزند. وقتی این جمله‌ها را بیان می‌کند قهقهه‌های الهام کردا سالن را پر کرده است. اشاره می‌کنم که ظاهرا خیلی درد دارند. می‌گوید بله! ناراحت و عصبانی هستم، اما خودم را کنترل می‌کنم و می‌گویم شما واقعا با چه رویی این حرف را به من می‌زنید؟ چه احترامی برای رسانه‌ها قائل هستید؟ صدای خنده‌های کردا بلندتر شده است که تماشاخانه ایرانشهر را ترک می‌کنم. چند نفس عمیق می‌کشم و بعد با آقای تهیه‌کننده تماس می‌گیرم. ایشان هم می‌گوید نمی‌دانید چه شده. خانم کردا وسط اجرا زمین خورده و پایش آسیب‌دیده! باید به سالن برگردم و او را به بیمارستان ببریم. خیلی دوست دارم بپرسم بالاخره دستش آسیب دیده یا پایش، اما سکوت می‌کنم. ادامه حرف‌هایش را نمی‌شنوم. وعده‌هایش برای هماهنگی مصاحبه در هفته آینده برایم هیچ اهمیتی ندارد، وقتی دروغ این قدر راحت به زبان می‌آید... اصلا این مصاحبه دیگر اهمیتی ندارد.

ساعت 11 شب ـ خانه

تازه رسیده‌ام. هیچ میلی به خوردن غذا یا چای ندارم. دلم گرفته از هیولای بزرگ بی‌اخلاقی که روز به روز بزرگ‌تر می‌شود و حالا هم افتاده به جان بازیگرها و سینماگرانی که فکر می‌کنند همیشه ستاره‌اند و ستاره حق بدرفتاری دارد! نمی‌دانند چرخ روزگار بدجور می‌چرخد و روزی این هیولا خودشان را می‌بلعد. روزگاری فرا می‌رسد که نسل‌های بعد از ما در رسانه‌ها به دلیل همین بی‌اخلاقی‌ها و شنیدن دروغ‌ها دیگر میلی به پیگیری اخبار ستاره‌های کم‌فروغ شده و گرفتار آمدنشان با مشکلات را ندارند، دیگر کسی از ما ممکن است درباره مشکلات بیمه و هزینه‌های درمان هنرمندان ننویسد، ممکن است بگویند آن زمان که در اوج بودند چه ارزشی برای رسانه قائل بودند که حالا در تنگناها ما به یادشان باشیم، خداکند هیچ گاه این ممکن‌ها، محقق نشود.

زینب مرتضایی‌فرد - فرهنگ و هنر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها