با آقای جوانمرد چطور آشنا شدید؟
ما هر دو کارمند سازمان صدا و سیما بودیم. تقریبا همزمان وارد سازمان شدیم، سال 76. دو ماه بعد از شاغل شدن من در سازمان میگذشت که یکی از دوستان واسطه شد و چون از قصد ایشان برای ازدواج خبر داشت، مرا به ایشان معرفی کرد.
تا قبل از این ماجرا همدیگر را ندیده بودید؟
نه. مسئولیتهای متفاوتی داشتیم و پیش نیامده بود که با هم برخورد کنیم.
پس اولین بار که همدیگر را دیدید یادتان مانده؟
بله خیلی هم واضح و روشن. اولین بار که من داود را دیدم یک لباس مشکی پوشیده بود. آخرهای ماه صفر بود. اولین جملهای هم که به من گفت دقیقا یادم مانده است. گفت من داود هستم، خادم اباعبدالله. الان با لباس مشکی خدمت شما رسیدم چون دیشب در مراسمی شرکت داشتم. همین صداقت و ارادت ایشان به اهل بیت باعث شد نظر من از همان جلسه اول آشنایی مثبت باشد، چون خودم هم آدم مذهبیای بودم و دوست داشتم کسی که به عنوان شریک زندگی انتخاب میکنم در همین راه باشد. بعدهم که روال آشنایی خانوادهها طی شد. مرداد 76 عقد کردیم و 25 اسفند همان سال هم یک سفر رفتیم مشهد و زندگیمان را شروع کردیم.
یعنی مراسم عروسی نگرفتید؟
نه. با هم صحبت کردیم و سر این موضوع توافق داشتیم. یک سفر رفتیم مشهد زیارت امام رضا(ع) که داود ارادت زیادی به ایشان داشت. بعد هم خیلی ساده برگشتیم تهران و زندگیمان را شروع کردیم.
چند ساله بودید؟
داود 27 ساله بود و من 22 ساله.
شخصیت همسرتان را از همان اول چطور دیدید؟ آدمی به نظر میرسید که بخواهد روزی راه شهادت را انتخاب کند؟
داود از همان اولین روزهایی که با هم آشنا شدیم تمام حرفهایش، درباره شهادت بود، درباره دوستان شهیدش. امکان نداشت در جمعی بنشیند و خاطرهای از روزهای جبهه تعریف نکند.
سابقه حضور در جبهه را هم داشت؟
بله. در سن و سال خیلی کم. از 13 سالگی داوطلبانه راهی جبهه شده بود. بعد از پایان جنگ هم در منطقه کردستان جزو تیم تفحص بود. با این که از آن روزها مدت زیادی گذشته بود، اما الان که نگاه میکنم میبینم داود همیشه با خاطره آن روزها زندگی میکرد. شاید باورتان نشود، اما ما اولین بار که با هم بیرون رفتیم، رفتیم بهشت زهرا(س) و سری به غسالخانه زدیم.
یعنی اولین بار بعد از نامزدی، به جای این که بروید پارک یا سینما، بهشت زهرا رفتید؟
بله، هر کسی آن موقع میشنید ما را مسخره میکرد. میگفت شما تازه نامزد کردید، چرا رفتید بهشت زهرا، اما داود دید متفاوتی به اتفاقات اطرافش داشت. آن روز هم به من گفت تو را جایی میبرم که همیشه یادت بماند. رفتیم غسالخانه، موزه شهدا، بعد هم سر مزار دوستان شهیدش. بچههایی که از دوستان دوران دبستانش بودند و با آنها در یک سنگر جنگیده بود. شاید اگر پارک یا سینما میرفتیم اینقدر این با هم بیرون رفتن یادم نمیماند.
شما هم موافقید وقتی یک پسر جوان در روزهای اول نامزدی همسرش را سر مزار شهدا ببرد، میخواهد به او یک پیام بدهد؟!
بله، دقیقا همین طور بود. این تفکر شهادت همیشه با داود بود و از همان روزهای اول زندگی ما هم به نحوی خودش را نشان میداد. حالا شاید من ماجرا را خیلی جدی نمیگرفتم، ولی الان که فرصتی شده من یک بار دیگر خاطرات زندگیام را با او مرور کنم میبینم داود هر لحظه به نحوی رفتناش را به من تذکر میداد، اما شاید من چون دوست نداشتم این اتفاق بیفتد، نشانهها را نمیدیدم.
وقتی میخواست برود سوریه ته دلتان نلرزید که نکند شهید شود؟
داود اصلا به من و بچهها نگفت میرود سوریه. گفت یک ماموریت کاری برایش پیش آمده است، اما همین که گفت میرود ماموریت فهمیدم قصدش چیست.
چطور فهمیدید؟
در روزهای قبل از رفتنش مدام از دوستانش حرف میزد؛ از دوستانی که مدافع حرم شده بودند. حتی میرفت ملاقات دوستان مجروحش در بیمارستان بقیهالله. حال و هوایش هم خیلی عوض شده بود. مثل آدمی که میخواهد یک سفر طولانی برود و همه کارهایش را انجام میدهد. دو ماه قبل از این که برود در یکی از مجالس ختم خودمانی در فامیل، حرف از ظلم و جنایات تکفیریها شد. همان روز داود خیلی جدی برگشت گفت: من به دست همین داعشیها شهید میشوم. اینها همه نشانه بود. حتی بعد از رفتنش فهمیدم با همه دوستانش، همکارانش، بچهمحلها و... خداحافظی کرده است، اما جرات این که با من و دخترهایمان خداحافظی کند، نداشت. بعد از رفتنش من زنگ زدم به یکی از نزدیکترین دوستانش و وقتی ماجرای خداحافظیشان را شنیدم مطمئن شدم به سوریه رفته است. وقتی هم ساکش را میبست، هر لباسی را که میگفتم با خودت ببر، میگفت نه این لازم نمیشود. صبح هم که بلند شد، یک شلوار ششجیب پوشید، مال همان زمانهایی بود که میرفت تفحص. آن تیپ نظامی را که زد دیگر مطمئن شدم سفرش یک مسافرت عادی نیست.
چه تاریخی به سوریه اعزام شد؟
دوشنبه نهم آذر 94 بود که عازم سوریه شد و 22 روز بعد، در سیام آذر شهید شد.
آنجا که بود موفق شدید با هم صحبت کنید؟
بله، چهار پنج بار تماس گرفت و با من و دخترها صحبت کرد.
مدافع حرم شدن را به رویش آوردید؟
اولین بار که زنگ زد، گفتم داود تو سوریه هستی؟! گفت نه... بعد هول شد گفت: بیا از همرزمانم بپرس... میخواست بگوید همکارانم... همانجا خندیدم و گفتم دیدی تو رفتی سوریه... .
گله نکردید؟
نه، مدام حرف را عوض میکرد. جوری رفتار میکرد که انگار صدا نمیآید. چند بار تکرار میکرد که سلام... سلام... خوبی، بچهها خوبند. پشت سر هم این جملهها را تکرار میکرد. تا من جواب میدادم یک سوال جدید میپرسید.
دخترهایتان چطور؟ آنها نسبت به خبر رفتن پدرشان چه واکنشی نشان دادند؟
آنها هم همزمان با من فهمیده بودند. دختر کوچکم صبورا، شخصیت قویای دارد. خیلی احساساتش را بروز نمیدهد. اما دختر بزرگم زینب، خیلی بیتابی میکرد و نگران پدرش بود. هر وقت هم تلفن به او میرسید به پدرش سفارش میکرد که بابا قول بده برمیگردی.
خبر شهادت چطور به شما رسید؟
دوشنبهای که میشد شب یلدا، من از صبح حالم خیلی بد بود. دلشوره داشتم. با خودم فکر میکردم شاید چون شب یلداست و داود مثل همه سالهای گذشته، پیش ما نیست، حالم این طوری است. آن روز گذشت و داود زنگ نزد. سهشنبه و چهارشنبه هم زنگ نزد و ما چشم انتظار ماندیم. پنجشنبه طاقتم تمام شد. با یکی از دوستانش تماس گرفتم و گفتم چند روز است از داود خبر ندارم. ایشان با این که از شهادت داود خبر داشت، اما دلش نیامد به من بگوید. گفت حتما در عملیات است و به تلفن دسترسی ندارد. ساعت سه بعدازظهر همان روز من مشغول نماز خواندن بودم که تلفنم زنگ خورد و زینب آن را جواب داد. کسی گفت اتفاقی برای پدرش افتاده است. بعد از این که نمازم تمام شد به آن آقا زنگ زدم و گفتم راستش را بگویید چه اتفاقی افتاده. حالش خوب است؟ گفت: انشاءالله که خوب باشد. همین جمله برای من یک معنی بیشتر نداشت. این که داود شهید شده و به آرزویش رسیده است.
خبر قطعی شهادت کی به شما رسید؟
بالاخره پنجشنبه شب فهمیدم داود دوشنبه شهید شده است، یعنی همان روز 30 آذر که من آنقدر دلشوره داشتم.
در کدام منطقه؟
در منطقه خان طومان حلب. ایشان دوشنبه شهید شده بود و سه روز پیکرش آنجا مانده بود تا نیروهای خودی آن را برگردانند عقب.
از نحوه شهادتش خبر دارید؟
اوایل که فقط شنیدم از شقیقه چپ تیر خورده و تیر از بالای سرش خارج شده. بعدها فرماندهاش که به منزل ما آمده بود تعریف کرد و گفت قبل از شهادت داود، نیروهای ایرانی حملهای داشتند که در این عملیات چند نفر از بچهها شهید میشوند و پیکرشان آنجا در خان طومان میماند. روز دوشنبه، به داود از طریق بیسیم میگویند برای برگرداندن پیکر پاک این شهدا، 15 نفر نیرو بفرست. با این که مسئولیت داود آنجا آموزش نیروهای فاطمیون بوده، اما خودش داوطلب شده و برای برگرداندن پیکر شهدا با چند نفر دیگر عازم خان طومان شده و حدود ساعت 18 و 20 دقیقه با تیر قناسهزنها، شهید شده است. سه روز پیکرش آنجا در کنار بقیه شهدا میماند. تا این که پنجشنبه شب، بالاخره نیروهای ایرانی موفق میشوند پیکر شهدا را از منطقه تحت نفوذ تکفیریها به عقب برگردانند. پیکر همه این شهیدان جمعه شب به تهران رسید. ما ساعت 11 و30 دقیقه ظهر شنبه در معراج شهدای بهشت زهرا، پیکر داود را تحویل گرفتیم.
بچهها چطور برخورد کردند؟
دخترند دیگر... دلتنگی میکنند، اما با این حال خیلی هم هوای مرا دارند. یکی از چیزهایی که بعد از شهادت داود من به آن افتخار کردم بجز شهادت همسرم، صبوری بچههایم بود. این که همه مات و متحیر مانده بودند که اینها چقدر صبورند که با این قضیه کنار آمدهاند.
الان وعده دیدار دخترها و پدر بهشت زهراست؟
بله، هر هفته. حتی خیلی وقتها وسط هفتهها میرویم با داود خلوت میکنیم. یک وقتهایی من خودم تنهایی میروم، بخصوص وقتی کم میآورم تنهایی میروم و بعد به خودم میآیم میبینم یک ساعت فقط من حرف زدهام و داود شنیده.
پس حضورش در زندگی شما هنوز پر رنگ است.
بله. خیلی وقتها این حضور را به من نشان میدهد. مثلا یک شب بعد از شهادت ایشان بعد از مراسم که پشت سرهم برگزار میشد خیلی خسته بودم. دراز کشیدم و با خودم گفتم کاش یک نفر میآمد دخترها را با خودش میبرد تا من دوساعت بدون فکر و مشغله بخوابم. بعد در همان حال خوابم برد. در خواب دیدم داود آمده و میگوید تاکسی گرفتم دخترها را ببرم بیرون تا تو یک مقدار استراحت کنی. اینجا بود که فهمیدم با این که نیست، اما در زندگی ما حضور دارد و هوای ما را دارد.
در خانه جای خاصی، اتاق خاصی داشت که حالا آنجا را ببینید و یادش بیفتید؟
داود خیلی متعلق به مکان نبود. بیشتر متعلق به زمان بود. مناسبتهای تقویم هستند که نبودش را به من یادآوری میکنند. مثلا امسال شب اول ماه رمضان، برایم واقعا سخت بود. بعد از این همه سال زندگی، اولین سالی بود که داود نبودو من سحری میپختم. نبودنش اینجا خیلی به چشمم آمد. ماه رمضان همیشه حضورش پررنگ بود. همیشه میرفت مسجد ارگ. پارسال رفته بود از نزدیکیهای مسجد دو دست لباس مشکی خریده بود. یکی از آن لباسها را وقتی میرفت سوریه پوشید.
خانم علوی، درباره شهدای مدافع حرم، متاسفانه حاشیه زیاد است. این که میگویند خیلیهایشان برای پول میروند و... این حرفها به گوش شما هم میرسد؟
بله میرسد. ببینید ما در شرایط خیلی خوبی زندگی میکردیم. به یک ثبات خوب رسیده بودیم. در رفاه خوبی بودیم. بچهها و آرامششان برای ما مهم بودند. خانه داشتیم. مشکل مالی نداشتیم. حالا چرا باید همسرم یکدفعه همه اینها را بگذارد و برود؟! اصلا میشود اینها را با پول معامله کرد؟ من و همسرم تا دوسال دیگر بازنشسته میشدیم. تازه میخواستیم یک گوشه بنشینیم و پاهایمان را دراز کنیم و بگوییم آخیش! خستگیمان در رفت. موقع این که سفر برویم. این که داود همه اینها راگذاشت و رفت، یعنی انگیزههای بالاتری داشت، یعنی بهانههای بهتری داشت برای رفتن تا ماندن، بهانههایی حتی مهمتر از من و دخترهایم زینب و صبورا.
این که یک شهید مدافع حرم حضرت زینب(س)، اسم دخترش زینب باشد، سابقه ارادت این فرد را به حضرت زینب نشان میدهد.
بله، اولین بار که من وارد اتاق محل کار داود شدم دیدم روی دیوار دو تا تابلو خط زیباست، یکی مزین به اسم حسین(ع) و یکی زینب(س). آن موقع تازه نامزد کرده بودیم و داود به من گفت اگر بچه اولمان پسر باشد اسمش را میگذاریم حسین و اگر دختر شد اسمش را میگذاریم زینب. بعدها اینقدر این موضوع را تکرار کرد که وقتی دختر اولم به دنیا آمد میدانستم اسمش زینب است.
پس برای شما هم این ارادت مسبوق به سابقه بوده است.
بله و نکته جالب این که من بعد از شهادت داود با خانواده شهدای مدافع حرم زیادی در ارتباط هستم و یک نکته جالب در زندگی آنها دیدهام. این که یک زینبی در زندگی آنها از قدیم پررنگ بوده، مثلا اسم دخترشان زینب است.
مینا مولایی
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
شهید بزرگوار در منطقه رو كرد و گفت فلانی من میخوام در اینجا بمانم تو چی گفتم اگر ماموریت تمام شد تمدید میكنیم. اما بعد از عملیات معنی ماندن را فهمیدم.
ای خدا بحق شهدا ما را به خاكریزهای دفاع از عمه سادات برسان شاید قسمت ما هم عاشورای شد .... شاید