خاطرات و خطرات

روایت کارگشا

دیوار‌ کوتاه قاضی

در یکی از محله‌های تهران، مدتی بود یکی از جوانان تعدادی از دوستانش را دور خود جمع می‌کرد و تا پاسی از شب سرکوچه می‌نشستند و با شوخی و خنده و سروصدا و کشیدن سیگار، اوقات خود را می‌گذراندند.
کد خبر: ۱۰۴۱۹۵۱
دیوار‌ کوتاه قاضی

یکی از همسایگان که منزلش نزدیک محل تجمع این افراد بود و سروصدای آنان مزاحم آسایش و استراحتشان بود، به این کار اعتراض می‌کند، اما آنها توجهی نکرده و ارزشی قائل نشدند.

بی‌توجهی جوانان و تکرار اعتراض و تذکرات موجب مشاجرات لفظی میان طرفین می‌شود. از آن پس، جوانی که سردسته این عده بوده هرگاه می‌دید این همسایه از محل رد می‌شود، برای استهزاء و مسخره ‌کردن و خنداندن دوستانش می‌گفته بچه‌ها ساکت، ناظم محله دارد می‌آید. این همسایه چند باری خودش را به نشنیدن می‌زند، اما می‌بیند جوان روزبه‌روز متجری‌تر می‌شود.

یک شب پس از شنیدن متلک‌ها، یقه جوان را می‌گیرد و با او درگیر می‌شود. سایرین وساطت می‌کنند و درگیری را فیصله می‌دهند.

همسایه با پیراهن پاره و سروصورت کبود و خونی به منزل می‌رود. در پاسخ مادرش، موضوع را کتمان می‌کند. می‌گوید موقع آمدن به منزل پایش پیچ خورده و به زمین افتاده و این بلا سرش آمده است. این همسایه چندوقت بعد که خسته و کوفته شب هنگام درحال مراجعه به منزل بوده دوباره با اجتماع جوانان سرکوچه مواجه می‌شود. جوان گستاخ با دیدن او می‌گوید بچه‌ها حسابی ادبش کردم و آدم شده و دیگر کاری با ما ندارد. همسایه خطاب به جوان می‌گوید حرف دهنت را بفهم. جوان می‌گوید ما حالیمون هست. خود جناب نفهم تشریف دارید و فضول هستید و فکر می‌کنید همه‌کاره محله‌اید،آقا!

همسایه با شنیدن این درشتگویی قرار از کف می‌دهد. دودستی یقه جوان را می‌گیرد. جوان او را به عقب هل می‌دهد و چند مشت و لگد به سمتش پرتاب می‌کند. چاقویی که همراهش بوده را از کمرش درمی‌آورد و در سینه همسایه فرو می‌کند و از مهلکه می‌گریزد. مدتی متواری ‌شد. اما سرانجام دستگیر و پرونده با تکمیل تحقیقات به دادگاه ارسال می‌شود.

قبل از فرارسیدن وقت دادرسی، دو خانم آمدند. ابتدا خود را معرفی کردند و گفتند خواهران مقتول هستند. برادرشان آزارش به یک مورچه هم نمی‌رسید.

قاتل، برادرشان را مظلومانه کشته و تقاضای قصاص قاتل را دارند. گفتم آن مرحوم مگر پدرومادر و فرزندی ندارد؟ گفتند پدرشان سال‌ها پیش فوت کرده، برادرشان مجرد بوده و با مادر پیرش زندگی می‌کرده است. گفتم با وجود مادر، شما ولی‌دم محسوب نمی‌شوید. گفتندآقای قاضی یعنی چه؟ ما که خواهر آن مرحوم هستیم، چرا نمی‌توانیم شکایت کنیم؟ گفتم قانون فقط به ولی‌دم حق شکایت داده است. گفتند این دیگر چه قانونی است. ما که برادر عزیزمان را از دست دادیم چرانبایدحق شکایت داشته باشیم؟ هرچه توضیح دادم دیدم مجاب نمی‌شوند. گفتم در جامعه ما وقتی می‌خواهند دختری را از خانواده‌ای خواستگاری کنند، آیا سراغ پدرومادر این دختر و به خانه پدریش می‌روند یا سراغ خواهران و برادرانش می‌آیند؟ گفتند خب معلوم است هیچ‌کس برای خواستگاری سراغ برادران و خواهران دختر نمی‌رود. گفتم پس تا پدرومادر در قید حیات باشند، فقط آنها ولی‌دم محسوب می‌شوند. در روز رسیدگی دادگاه، برای مادر مقتول اختیارات قانونی ولی‌دم را توضیح دادم و خواستم به دلیل کهولت سنی همانجایی که هست بنشیند و شکایت و تقاضایش را بگوید. قبل از این‌که او شروع به صحبت کند، یکی از خواهران مقتول بلند شد آمد پشت تریبون گفت مادرم پیر است و شکایت را من می‌گویم. گفتم خانم شما سمتی در پرونده ندارید و خواستم برود سر جایش بنشیند.

مادر مقتول باحالت تأثر و گریه شروع به صحبت کرد و گفت پسرم تنها نان‌آور من بود. به خاطر من هرگز حاضر نشد ازدواج کند. می‌گفت اگر زن بگیرم تو تنها می‌مانی. زنم نمی‌گذارد تندتند بیایم به تو سر بزنم. اگر تشکیل خانواده بدهم گرفتار می‌شوم. آن وقت ناچارم تو مادر پیرم را تنها بگذارم. خدا به این کار راضی نمی‌شود. زن‌های الآن هم که راضی نمی‌شوند تو را پیش خودم ببرم‌. پس زن نمی‌گیرم. حال درست است که جوان من کشته شده، اما با کشتن یک جوان دیگر، پسرم برای من زنده نمی‌شود. من قصاص نمی‌‌خواهم. دیه می‌خواهم. پسرم در حق من خیلی محبت کرده بود. با رفتن او می‌خواهم دنیا برایم نباشد. پسرم به خاطر من زن نگرفت و بچه‌ای نداشت. من قصد دارم دیه بگیرم وبه نیت پسرم صرف بچه‌های بی‌سرپرست و امور خیر کنم. فردای آن روز خواهران مقتول دوباره به دادگاه آمدند.

گفتند آقای قاضی چه حکمی دادید؟ گفتم فعلا حکمی نداده‌ام. گفتند پس حکم قصاص بدهید. گفتم وقتی ولی‌دم از قصاص صرف‌نظر می‌کند ما نمی‌توانیم حکم قصاص بدهیم. رفتند دو روز دیگر آمدند. پرسیدند چه حکمی دادید؟ گفتم رأی صادر شده، ابلاغ می‌شود.

گفتند اگر به قصاص محکوم نکنید حق ما را ضایع کرده‌اید. چندوقت بعد با نسخه‌ای از رأی که دستشان بود آمدند. با پرخاشگری و عصبانیت گفتند این چه رأیی است که دادید؟ شما اجازه ندادید ما در دادگاه صحبت کنیم. حرف ما را قبول نکردید و تقاضای مادرمان را قبول کردید. شما باید قاتل را اعدام می‌کردید. رأی شما عادلانه نیست. در حق ما ظلم شده است. دیدم با هیچ توضیحی قانع نمی‌شوند. گفتم از شما یک سوال می‌کنم، تا حالا نزد پزشک یا پزشک متخصص رفته‌اید. هر دو گفتند بله بارها.گفتم آیا اتفاق افتاده دکتر پس از معاینه برای شما نسخه‌ای تجویز یا آزمایشی نوشته باشد و شما آن را قبول نکنید و بگویید به جای این دارو باید فلان دارو را می‌نوشتید یا نیازی به آزمایش نیست. گفتند این چه حرفیه، خب معلوم است تشخیص بیماری در تخصص پزشک است.
ما که نمی‌توانیم مریضی‌مان را تشخیص بدهیم. گفتم آیا قضاوت نیاز به تخصص ندارد؟ پس چرا همه وقتی نزد قاضی می‌آیند زود قضاوت می‌کنند و دوست دارند هرجوری هست رأی بر وفق میل و خواسته آنان باشد؟!

دکتر محمدباقر قربانزاده - رئیس دادگاه کیفری یک استان تهران

ضمیمه تپش جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها