نگارش زندگینامه شهید مدافع سلامت؛ پرستار" محمد شکری"

زندگینامه پرستار" محمد شکری"؛ شهید مدافع سلامت در بیمارستان ثامن الائمه(ع)ناجا به قلم "فریبا طالبی مقدم" همسر ایشان به نگارش درآمد.
کد خبر: ۱۲۷۸۱۳۹

به گزارش جام جم آنلاین نقل از پایگاه خبری شهدای ناجا ؛ پرستار" محمد شکری" از پرستاران بیمارستان ثامن الائمه(ع) ناجا در حین خدمت به بیماران کرونایی به دنبال ابتلا به کرونا و شدت عوارض این بیماری، ششم مرداد ماه به خیل شهدای مدافع سلامت کشور پیوسته بود. در زندگینامه این شهید راه سلامت که به قلم فریبا طالبی مقدم همسر ایشان به نگارش درآمده است، می خوانیم:

نگارش زندگینامه شهید مدافع سلامت؛ پرستار

"بسم رب الشهداء و الصدیقین

 

در اواسط روز تقریباً هم زمان با اذان ظهر اول اردیبهشت ماه ۱۳۴۸ هجری شمسی نوزادی پسر در خانه روستایی در اطراف شهرستان "چناران" خراسان رضوی دیده به جهان گشود .

 

وی اولین فرزند این خانواده بود. او را "محمد" نام گذاشتند. خانواده وضعیت مالی خوبی نداشت ولی با آمدن این فرزند درهای رحمت الهی به روی آنان گشوده شده بود .

 

از همان کودکی مهربانی در وجودش موج می زد، او هر روز بزرگ و بزرگ تر می شد تااینکه به سن تحصیل رسید. دوران ابتدایی را در همان روستا گذارند .

 

روستای "گاه" مدرسه راهنمایی نداشت و خانواده برای ادامه تحصیل فرزندشان مجبور شدند تا اتاقی را در شهر مشهد اجاره نمایند تا محمد بتواند به تحصیل خود ادامه دهد .

 

مادربزرگ همراه او راهی مشهد می شود تا شرایط درس خواندن را برای محمد مهیا کند .

 

همدم آن روزهای محمد مادربزرگ مهربان و مومنه او بود، زنی که هرگز نماز اول وقت و مناجات شبانه اش را ترک نمی کرد. او برایش غذا می پخت، لباس هایش را شستشو می کرد و محمد کنارش درش عشق و خداشناسی می آموخت .

 

محمد برای جبران محبت های این مادربزرگ دوست داشتنی به او قول داد تا دعای جوشن کبیر را برروی کفنش بنویسد .

 

در تابستان همان سال محمد با گرفتن روزه ۳ شبانه روز بعد از نماز صبح شروع به نوشتن دعا بر لباس آخرت مادربزرگ نمود. او می خواست رضایت مادربزرگ را به هر شکلی شده بدست آورد .

 

سال ها گذشت و محمد وارد دبیرستان شد. او آن دوران را با تلاش و کوشش و با نتایج موفقیت آمیز پشت سر می گذاشت. در همان سال های دبیرستان برای اولین بار از طریق بسیج به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد .

 

بعداز گذراندن دوره ی امدادگری توانست در آن لباس به خدمت رسانی بپردازد.

 

تقریباً حدود سال ۶۵-۶۶ بود که محمد بعداز گذراندن یک دوره طولانی در جبهه بعداز مدتی با گرفتن مرخصی برای دیدن خانواده به روستا برمی گردد .

 

مادرش می گوید: می دانستم که قرار است محمد بیاید. برای استقبالش بر سر راه اتوبوس رفتم با اشتیاق داخل اتوبوس را نگاه می کردم و چشمانم به دنبال او می گشت. آخرین نفر هم پیاده شد ولی از او خبری نبود .

 

بانگرانی دروبرم را نگاه می کردم، در دلم آشوب بود که ناگهان دستی از پشت سر، روی شانه ام زد و گفت: مادر دنبال چه کسی می گردی؟

 

برگشتم وای خدای من! محمد بود چه قیافه ای، خسته و درمانده، آنقدر نحیف و لاغر شده بود، باعین حال که از جلوی من گذشته بود ولی او را نشناخته بودم .

 

به تحصیل در دبیرستان ادامه می داد و تا پایان جنگ تحمیلی چندبار به جبهه اعزام شد .

 

او خاطرات زیادی را از دفاع ۸ ساله ایران در مقابل رژیم بعثی عراق یاد می کرد .

 

به گفته ی خودش در یکی از شب های تابستان که هوا بسیار گرم بود، باهمرزمان خود داخل سنگر بودند و راننده ی لودر در حال درست کردن خاکریز درهمان نزدیکی، که ناگهان باشنیدن صدای خمپاره از سنگر بیرون می آید و شاهد منفجر شدن لودر و شهید شدن راننده بوده است. بدن این همرزم شهیدش تکه تکه شده بود و محمد بسیار متاثر و غمگین این خاطرات را مرور می کرد .

 

او عاشق شهادت بود و به دوستان شهیدش غبطه می خورد چراکه لیاقت پیدا نکرده بود تا همسفر دوستان سفرکرده اش به دیارعاشقی بشتابد .

 

محمد اهل نماز اول وقت، تلاوت قرآن و توسل به ائمه اطهار (ع) بود. او هرچه داشت را از پروردگارش می دانست و تربیت شده ی دست مادر بزرگی پاکدامن و مومنه بود.

 

او باانگیزه و علاقه ی زیادی درس می خواند. با پشتکار فراوان کار می کرد تا بتواند خرج تحصیل خود را در بیاورد. کم کم باگرفتن مدرک دیپلم، خودش را برای ورود به دانشگاه آماده می کرد .

 

محمد در کنکور سال تحصیلی ۶۸-۶۹ شرکت کرد و توانست در رشته کارشناسی پرستاری دانشگاه علوم پزشکی مشهد پذیرفته شود .

 

در دانشگاه عضو بسیج دانشجویی بود، به عنوان دانشجوی پرتلاش و مومن و متعهد انجام وظیفه می کرد .

 

تقریباً در سالهای آخر دانشجویی بود که به فکر ازدواج و تشکیل خانواده افتاد. از ازدواجش کاملاً ستتی بود. مادر برایش دختری از آشنایان را انتخاب کرده بود و او به نظرش احترام می گذاشت. در مهرماه ۱۳۷۱ هجری شمسی همزمان به میلاد حضرت محمد (ص) قرار شد تا آقای داماد برای اولین بار به دیدن عروس خانم بیاید .

نگارش زندگینامه شهید مدافع سلامت؛ پرستار

چه روز خاطره انگیزی! محمد با دسته گل ساده و زیبایی به همراه مادر و خاله اش به منزل عروس آمدند. بعد از ملاقات عروس و داماد برای شنیدن نظرات یکدیگر به اتاقی رفتند .

 

محمد نظراتش را در مورد زندگی آینده اش گفت. روحیه رزمندگی و شهادت در وجودش موج می زد .

 

اولین حرفش برای شریک زندگیش پیروی متعهدانه از رهبری و ولایی بودن بود. او عاشق ولایت، متعهد و مقید به نماز اول وقت و رعایت حجاب اسلامی بود .

 

البته این را هم بگویم که عروس او هم دختر یک رزمنده بود، او هم سال های طعم فراق و دوری از پدر را در جبهه چشیده بود، نا آشنا به این مقوله نبود .

 

شرط را با جان و دل پذیرفت چون چیزی جدا از خواسته ی خود نمی دید .

 

فقط تنها نکته اینجا بود که عروس خانم هم دانشجوی رشته ی "پرستاری" بود ولی محمد به دلیل تعصبی که داشت، شیفت های شب را خیلی مناسب برای خانم ها نمی دید. عروس محمد چون شیفته و دلداده ی وی شده بود تصمیم به انصراف از تحصیل در رشته پرستاری و با توافق محمد به ادامه ی تحصیل در رشته ی "مامایی" که حرفه ای کاملاً زنانه بود، گرفت .

 

همین اتفاق هم افتاد و او بعد از مدتی در رشته ی مامایی پذیرفته شد .

 

سرانجام در تاریخ ۲۱ مهر ۱۳۷۱ صیغه عقد بین آن دو نفر جاری شد. مراسم ازدواجشان کاملاً ساده و کم هزینه بود. آنها زندگی مشترک خود را سرشار از عشق و دلدادگی آغاز نمودند، هر روز عاشقانه تر از روز گذشته سپری می شد .

 

بعد از اینکه محمد موفق به دریاقت دانشنامه کارشناسی پرستاری از دانشگاه شد. کم کم سروکله ی یک دختر کوچولوی زیبا و دوست داشتنی در خانه ی ساده ولی عاشقانه ی آنها پیدا شد .

 

۱۲ شهریور سال ۱۳۷۴ محمد برای اولین بار طعم شیرین پدر شدن را چشید .

 

از آنجایی که علاقه ی زیادی به اسامی مذهبی داشت نام دخترش را "مائده" نام نهاد و روزهای زندگی با آمدن مائده کوجولو شیرین تر از همیشه سپری می شد .

 

بعد از مدتی محمد برای گذراندان دوران طرح به یکی از شهرستان های استان خراسان رضوی رفت و بعد از اتمام مدت سربازی، وسایل زندگی شان را جمع کردند و به شهرستان "قوچان" کوچ کردند .

 

او در اورژانس بیمارستان "امام خمینی" قوچان  مشغول خدمت رسانی به بیماران شد .

 

تقریباً 2 سال بعد با تمام شدن دوران طرح به مشهدمقدس بازگشتند و وی به دلیل علاقه ای که به خدمت کردن در نظام داشت به استخدام نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران درآمد و در بیمارستان ثامن الائمه ناجا مشهد مشغول به کار شد .

 

باگذشت سال ها زندگی شان جا افتاده و پخته تر شده بود و آنها بیشتر بهم وابسته شده بودند به حدی که لحظه ای تحمل دوری از یکدیگر را نداشتند .

 

همسرش در طول این سالها هرگز به یاد ندارد که محمد حتی ۲ رکعت نماز صبحش قضا شده باشد، آنقدر سجده ها و تعقیبات نمازش طولانی بود که همیشه بالبخند او را "جعفر طیار" خطاب می کرد .

 

هم نفسش می گوید: تماشای قرآن خواندنش به من آرامش می داد. وقتی به حرم ثامن الحج (ع) مشرف می شدیم کنارش می نشستم و او زیارت نامه می خواند و فقط خدا می داند که شنیدن صدایش چه حسی در وجودم خلق می کرد .

 

محمد باعلاقه زیادی اخبار روز را دنبال می کرد و به شدت نگران آینده کشورش بود به همراه دختر و همسرش در راهپیمایی های "۲۲ بهمن" تا جایی که می توانست و شیفت های بیمارستان به او اجازه می داد شرکت می کرد .

شرکت در مراسم دعای شب های "قدر" را وظیفه می دانست. جلسه ی قدیمی داشتند که مربوط به هم ولایتی هایش بود، شب های جمعه و در آن قرآن تلاوت می شد. سعی می کرد لابه لای تمام مشغله هایش در آنجا هم حضور داشته باشد .

 

عاشق سیدالشهداء، امام حسین (ع)، محرم و صفر بود. تمام دهه ها خودش را موظف به شرکت در عزادارهای می دانست .

 

او برای خدمت رسانی به زائرین اربعین در لباس پرستاری عازم کربلا هم شد .

 

بعداز گذشت چندسال، فرزند دومش هم به دنیا آمد و از آنجایی که محمد ارادت خاصی به امام زمان (عج) داشت دختر دومش را "مهدیه" نامید .

 

وابستگی محمد به دخترانش مخصوصاً مهدیه هر روز بیشتر می شد. البته این را هم بگویم که خوب، دختران هم بابایی اند و رابطه ی خاصی با پدر دارند .

 

باگذشت زمان محمد در بیمارستان ثامن الائمه(ع) ناجا با خدمت در سمت ها و بخش های مختلف به یک پرستار باسابقه و با تجربه تبدیل شده بود که خدمات شایسته ای از خود نشان می داد .

 

"پرتلاش، مهربانی و درستکاری" در امورات زندگیش اولویت اصلی بود و بر این ادعا همکارانش گواهی می دهند .

 

چنان بر بالین بیماران دلسوزانه ظاهر می شد. همانگونه که در جبهه های زمانی به عنوان امدادگر برای رزمندگان زخم پانسمان می کرد و تلاش می کرد تا مرهمی بر جراحات آنان باشد .

 

محمد در زمان جنگ رزمنده ای مسوولیت پذیر در سنگر جبهه های حق علیه باطل بود و در بخش های بیمارستان ثامن پرستاری مومن و متعهد برای بیماران خود بود و همیشه در دل آرزوی شهادت را داشت .

 

او پدری مهربان و فداکار و همسری همراه و عاطفی بود .

 

مائده دختر اولش بعد از پایان دوره متوسطه، خود را آماده ورود به دانشگاه می کرد. او با پیگیری و توصیه های دلسوزانه پدر برای تحصیل و پرورش بنیه علمی خانواده توانست در رشته ی داندانپزشکی دانشگاه مشهد پذیرفته شود .

 

در یکی از شب های قدر مائده با پدر از مراسم دعا بر می گشتند، او از پدر پرسید: باباجان اگر من پسر بودن آیا حاضر بودی با وجود اینکه می دانستی جبهه رفتن من عاقبتی جز شهادت ندارد، رضا یت به رفتنم می دادی؟

 

محمد در جواب دخترش می گوید: البته دخترم، حتماً این کار را می کردم، شهادت آرزوی خودم بود و من این نوع رستگاری را برای فرزندم می طلبیدم .

 

روز شهادت سردار رشید ایران، حاج "قاسم سلیمانی" بسیار متاثر شده و بعداز گذراندن شیفت شب و صبح به منزل آمده بود و گریه می کرد و به شهادت ایشان عبطه می خورد.

 

و می گفت: "اگر این سردار عزیز به گونه ای دیگر از دنیا می رفت جای بسی تاسف بود و تنها شهادت لایق این بزرگ مرد بوده است" .

 

روز تشییع پیکر سردار در مشهد به علت شیفت در بیمارستان نتوانست در مراسم شرکت کند ولی همسر و دخترانش در مراسم حضور داشتند، لحظه به لحظه با آنان در تماس تلفنی بود و حال و هوای مراسم را جویا می شد .

 

کم کم دختر دومش مهدیه هم داشت به سن تکلیف نزدیک می شد. البته قبل از آن به توصیه ی پدر خواندن نماز را از سال ها پیش شروع کرده بود .

 

آخرین ماه رمضان محمد، اولین سال روزه داری واحب مهدیه بود. او به همراه پدر سحرهای ماه رمضان بیدار شد، کنار مهربان ترین بابای دنیا سحری خورد، نماز صبح اش را خواند و روزها در کنارش قرآن تلاوت کرد .

 

مهدیه کنار پدر افطاری های خاطره انگیزی داشت به همراه بابا قبل از افطار نماز مغرب و عشایش را می خواند و بعد با شوخی و لبخند به خوردن افطاری می پرداخت .

نگارش زندگینامه شهید مدافع سلامت؛ پرستار

آخرین شب های قدر محمد هم به خاطر شرایط "کرونایی"، در منزل و کنار خانواده اش همراه با مراسم تلویزیون برگزار شد .

 

محمد به خاطر اینکه دختر کوجولویش توانسته بود تمام روزه هایش را بگیرد، برایش یک چادر نماز زیبا خریده و در روز عیدسعید فطر به فرزند دلبندش هدیه داد .

 

و این عزیزترین هدیه ایست که مهدیه از پدر به یادگار دارد .

 

او امسال کلاس چهارم ابتدایی را در حالی شروع کرد که دیگر پدر او را برای رفتن به مدرسه بدرقه نکرد و سخت ترین روز زندگی اش بود .

 

محمد رابطه ی عمیق عاطفی با همسر خود داشت. بسیار بهم وابسته بودند، بطوریکه در یک شیفت کاری چندین بار بی دلیل باهم تماس تلفنی داشتند تا فقط صدای یکدیگر را بشنوند .

 

این روزهای خوش ادامه داشت تا اینکه ردپای ویروس منحوس کرونا-مهمان ناخوانده-در ایران پیدا شد. بیمارستان ثامن الائمه ناجا یکی از بیمارستان های مشهد بود که اقدام به پذیرش و بستری کردن بیماران کرونایی به جهت خدمت رسانی به مردم نمود .

 

محمد همان طور که آگاهانه مسیر خود را در زمان ۸ سال دفاع مقدس انتخاب کرده بود، عمل کرد .

 

آگاهانه و با علم به خطرناک بودن این ویروس با روحیه ی ایثارگری که داشت، به صورت داوطلب متقاضی خدمت در بخش بیماران کرونایی شد .

 

بعداز حدود ۳ الی ۴ ماه سرانجام در تاریخ ۲۶ تیر ماه  نتیجه "سی.تی.اسکن" ریه وجود این ویروس را تایید کرد .

 

در مدت بیماری محمد، همسر و خانواده تمام تلاش شان را برای بهبود او کردند .

 

رییس بیمارستان ثامن الائمه دکتر "محمد پردل"و تمامی کارکنان کادر درمانی دلسوزانه و شبانه روزی پیگیر روند درمان او شدند .

 

همسرش با پوشیدن لباس حفاظت فردی عاشقانه تمام این مدت در بیمارستان در کنارش بود. و از او مراقبت و پرستاری می کرد. ولی تقدیر الهی این گونه بود که او از قافله یاران شهیدش باز نماند .

 

علی رغم همه ی تلاش ها، "شهادت" رزقی بود که خداوند برای این بنده مومن و مخلص خود در نظر گرفته بود .

 

لحظه ی احتضار همسرش و دخترش مائده بر بالین اش بودند .

 

سرانجام در تاریخ ۱۷ مرداد ماه سال ۹۹ در بخش "آی.سی.یو" بیمارستان ثامن الائمه مشهد همزمان با اذان ظهر بعداز شنیدن دعای فرج که در کنار گوشش پخش کردند، دعوت حق را لبیک گفت .

 

و روز بعد یعنی، روز عید غدیر باز هم هنگام اذان ظهر در گلزار شهدای بهشت رضا در کنار همرزمان شهیدش در خاک آرام گرفت .

 

او تعهد خود به سرزمین اش را از "سنگر" دفاع مقدس شروع کرد و بالاخره در "بخش" کرونا بیمارستان ثامن الائمه (ع) به سرانجام رساند .

 

او انسان والایی بود که در این مدت هیچگاه و در هیچ شرایطی شانه از مسوولیت خالی نکرد. تااینکه به آرزویی که سال ها حسرت آن را در دل داشت رسید .

 

مطمئناً به همسر و فرزندانش خیلی سخت خواهد گذشت .

 

دوری از عزیزترین مرد زندگیشان، ولی راضی اند به اینکه "امتحان الهی" جزء لاینفک زندگی انسانهاست و امتحان های بزرگ برای انسان های بزرگ است و آنان نیز خود را سربلند در این آزمون الهی می دانند .

 

آن کس که تو را شناخت جان را چه کند

 

فرزند و عیال و خانمان را چه کند

 

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

 

دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند

 

من "فریبا طالبی مقدم" همسر شهید "مدافع سلامت"، راوی داستان زندگی همسفرم بودم .

 

"باشد تا یاد و خاطره ی این عزیز را برای همیشه زنده بدارم و با تربیت شایسته و ولایت مدارانه ی فرزندانش پیرو راستین راهش باشم .

 

ان شاءالله

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۱ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها