یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
به گزارش جام جم آنلاین به نقل از بیتوته ، در این مطلب اشعار شاعران مشهور ایرانی همچون حافظ ، مولوی و عطار را در موضوع تنهایی می خوانیم :
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
چند اندر میان غوغایی
خوی کن پاره پاره تنهایی
خلوتی را لطیف سوداییست
رو بپرسش که در چه سودایی
خلوت آنست که در پناه کسی
خوش بخسپی و خوش بیاسایی
زیر سایه درخت بخت آور
زود منزل کنی فرود آیی
ور تو خواهی که بخت بگشاید
زیر هر سایه رخت نگشایی
سوی انبان ما و من نروی
گر چه او گویدت که از مایی
رو به خود آر هر کجا باشی
روسیاهست مرد هرجایی
خود تو چیست بیخودی زان کس
که از او در چنین تماشایی
چون رسیدی به شه صلاح الدین
گر فسادی سوی صلاح آیی
مولوی
بیا بیا که شدم در غم تو سودایی
درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی
عجب عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین ببین که چه بیطاقتم ز شیدایی
بده بده که چه آوردهای به تحفه مرا
بنه بنه بنشین تا دمی برآسایی
مرو مرو چه سبب زود زود میبروی
بگو بگو که چرا دیر دیر میآیی
نفس نفس زدهام نالهها ز فرقت تو
زمان زمان شدهام بیرخ تو سودایی
مجو مجو پس از این زینهار راه جفا
مکن مکن که کشد کار ما به رسوایی
برو برو که چه کژ میروی به شیوه گری
بیا بیا که چه خوش میخمی به رعنایی
مولوی
سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنیها را، تو هم هرگز نپرسیدی
شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود
میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بود
در آن هنگامهی تردید، در آن بنبست بیامید
در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود
در آن ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود
شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود
اردلان سرفراز
چون تو مستغنی ز دل بودی دل آرایی چه بود
بر دل و جان ناز را چندین تقاضایی چه بود
در تصرف چون نمیآورد حسنت ملک دل
این حشر بردن به اقلیم شکیبایی چه بود
مشکلی دارم بپرسم از تو ، یا از یارتو
جلوهٔ خوبی چه و منع تماشایی چه بود
بود چون در کیش خوبی عیب عاشق داشتن
جرم چشم ما چه باشد عرض زیبایی چه بود
گشته بودم مستعد عشق ، تقصیر از تو شد
آنچه باشد کم مرا زاسباب رسوایی چه بود
از پی رم کرده آهویی که پنداریپرید
کس نمیپرسد مراکاین دشت پیمایی چه بود
گر مرا میکرد بدخو همنشینیهای خاص
وحشی اکنون حال من در کنج تنهایی چه بود
وحشی
از غمت روز و شب به تنهایی
مونس عاشقان سودایی
عاشقان را ز بیخ و بن برکند
آتش عشقت از توانایی
عشق با نام و ننگ ناید راست
ندهد عشق دست رعنایی
عشق را سر برهنه باید کرد
بر سر چارسوی رسوایی
بس که خفتند عاشقان در خون
تا تو از رخ نقاب بگشایی
تا ز ما ذرهای همی ماند
تو ز غیرت جمال ننمایی
در حجابیم ما ز هستی خویش
ما نهانیم و تو هویدایی
هستی ما به پیش هستی تو
ذرهای هستی است هر جایی
هستی ما و هستی تو دویی است
راست ناید دویی و یکتایی
نیست عطار را درین تک و پوی
هیچ راهی به جز شکیبایی
عطار
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد