فرزند شهید که باشی همیشه دلت تنگ است. مادرم از همه بیشتر بوی پدرم را میدهد اما یکجفت چشم دیگر هم بود که مثل پدرم نگاه میکرد.
نه آنطور که تو تشخیص بدهی، آنطوری که خودم میفهمم فقط! یعنی من قاب عکس پدرم را تکثیر کردهام! همانی که زنده مانده بود، راه میرفت و نفس میکشید تا وقتی که از شهدا حرف میزدم و کسی باور نکرد با انگشت نشان بدهم و بگویم پدرم اگر بود شبیه او بود.
من به نشانهها معتقدم، به نشانهها و دنبالهها و رشتهها که همه از قعر تاریخ میآیند، مثل چشمهای حاجی که شبیه پدرم همیشه سرخ بود، میشد از روی جادههای بیداری که همیشه در سفیدی چشمش خون میپاشید نقشه خانه پدرم را پیدا کنی! درست مثل چشمهای پدرم که مادرم همیشه از سرخی آنها شکایت که نه، حکایت داشت.
من به نشانهها مومنام و خدا جوری آنها را مقابل من چیده و به من علامت داده که من نمیتوانم از کنار آنها عبور کنم؛ پدرم که با همرزمانش در جزیره مجنون میسوخت، میدانست وعده خدا خللناپذیر است و از آتش خود و یارانش مثل ققنوس، فرهنگی بال میگشاید که از آن روایتها میکنند و حکایتها میسازند.
خیبری شاید خردهروایت عاشورایی باشد اما هر چه هست، آن نهال با خون شهدای زیادی آب خورده و افتادنی نیست. در برگ آخر، در همان سطور پایانی، همانجایی که از لشکر تهران فقط ۴۰ نفر باقی مانده، محمدابراهیم همت که انگار در اطرافش دنبال چهره آشنایی میگردد به قاسم سلیمانی نگاه میکند و آخرین درخواستش را از برادرش میکند.
همت، فرمانده لشکر پایتخت از حاجقاسم یک دسته نیرو میخواهد تا آخرین ماموریت دنیویاش را انجام دهد که رو زدن آخرین ماموریت دنیای همت بود. او باید خودش را زمین میگذاشت تا سبکتر برود.
برادر روی برادر را زمین نمیگذارد و به یار باوفایش، سید پابرهنه، شهید میرافضلی میگوید با حاج همت برو و یک گروهان به او بده که این آغازی بود بر ادامه پدرم! آن دو راه افتادند اما نه در جادهای که به انتهای جزیره جنوبی میرفت، همت و میرافضلی رفتند تا به حسین و یارانش بپیوندند که هرکه سیمش وصل شد ته هر جادهای به کربلا میرسد.
من هم مثل شما میدانم که «آخ» کلمه مناسبی برای این متن نیست اما چه کنم، به اینجای حرف که میرسم قلمام درد میگیرد و خودش مینویسد آخ که من این قاسم را دوست داشتم، این قاسم را باید پیدا میکردم، این قاسم که روی پدرم را در آن لحظات که تحملش در توان هیچکس نبود زمین نگذاشت. همیشه فکر میکنم در آن لحظه آخری سرش را بیآنکه به چشم پدرم نگاه کند به سمت شهید میرافضلی چرخاند و دستور را صادر کرد.
دیدمش! بوی پدر میداد و من مدام در هر رفتارش میدیدم چقدر شهید است، چقدر بوی گلاب و اسپند میدهد، بوسیدمش، بوی خاک میداد؛ خاکی که مرز نداشت.
گفت دلتنگ بچه شهداست و خواست که بچهها را کنارش جمع کنم، از خطکشیهای بچهها پرسیدم و گفت عمو خط فکری برای من اهمیت ندارد و همه آنها عزیزان من هستند و مثل فرزندان خودم دوستشان دارم.
از همان روز اول معلوم بود که میرود، شک نداشتم، همانموقع که داستان پدرم را که از جاده مجنون جنوبی به کربلا رسیده بود فهمیدم توی یکی از همین خیابانها صدایش میزنند، او پاهایش به زمین وصل نیست. بله، میدانستم میرود، ولی اینطور ناجوانمردانه در باورم نمیگنجید، یاد این کلام پدرم افتادم: اتفاقا ملاک رسیدن به درجات بالای شهادت برای یک شهید مظلومیت است، شهادت هم درجات دارد همانطور که نماز برای خودش درجاتی دارد... پیکر سوختهات را همان روز کنار پیکر بدون سر پدرم توی قلبم گذاشتم تا هیچ روزی را بدون یادتان سپری نکنم.
تا پیراهن سوختهات هیچگاه داغ قلبم را سرد نکند. میخواهم پیکر زهرایی تو کنار پیکر حسینی پدرم بماند. آی دنیا، یادت باشد که ما یکبار به دنیا آمدیم و دوبار یتیم شدیم.
ما که با داغ قرابتی دیرینه داریم، تو برو فکر خودت باش دنیا، به آن کسی فکر کن که او را از ما گرفت و حالاحالاها باید پس بدهد. از همان روز کتاب عمر من ورق خورد! حالا برای لبخند بهانههای خیلی بزرگ میخواهم!
محمدمهدی همت - فرزند شهید همت
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد