به گزارش
جام جم آنلاین به نقل از روزنامه جام جم، این وصف حال فاطمه علیزاده است؛ مادر شهید علیاصغر انصاری که هنوز که هنوز است، هر صبح تا شبی که میآید و میرود، چشمش به در و گوشش به زنگ است که شاید خبری از پسرش برسد. پسری که قرار بود اربعین آن سال بیاید و با مادرش به کاروان پیادهروهای حرم اباعبدا... برسند، اما هیچوقت نیامد و وعدهاش محقق نشد؛ حالا حسرت یک همسفری در پیادهروی اربعین امامحسین (ع) تا همیشه بر دل مادرش مانده است.
فاطمه علیزاده در ایران به دنیا آمده است؛ شاید برای همین است که هیچخاطره و تصوری از افغانستان ندارد، اما تا دلتان بخواهد میداند سوریه چه شکلی است و آن روزها در وجب به وجب سوریه چه خبر بوده است؛ اوضاع و احوالی که پسر و برادرش از آنجا برایش تعریف کردهاند. حالا یک دلش در روستایی از روستاهای دمشق، پیش پیکر نیامده پسرش است و یک دلش هم در بهشت رضای مشهد، پیش برادرش است؛ همراه و همرزم پسر شهیدش.
علیاصغر بیست و یکی دو ساله بود که صمیمیترین دوستش به سوریه رفت و چند هفته بعد خبر شهادتش به گوش او رسید؛ مادرش میگوید از وقتی این اتفاق افتاد، علیاصغر دیگر خواب و خوراک نداشت: «حمید که شهید شد، زمزمههای علیاصغر برای رفتن به سوریه شروع شد؛ مدام از کاری که دوستش کرده بود میگفت و پشتبندش میگفت من هم دیگر نمیتوانم همینطور اینجا بنشینم و دست روی دست بگذارم.» انگار که علیاصغر در حال و هوای خودش باشد و شهادت دوستش، تلنگری باشد که او را به خودش بیاورد؛ آنقدر که بشود یک علیاصغر دیگری از کسی که تا به حال بوده و کوتاه هم نیاید: «هرچه گفتیم علیجان آنجا که جای تو نیست؛ نرو! گوش نکرد. به هیچ طریق و روشی، صرافت رفتن به سوریه در او ذرهای کم نمیشد.»
آن سال پاییز آمد و رفت و به زمستان رسید و علیاصغر صبحی را بدون فکر به اوضاع نابهسامان سوریه شروع نکرد؛ آنقدر که از آبان ماه و زمان شهادت حمید تا اسفند پافشاری کرد و بالاخره شب عید راهی سوریه شد:
«نه من و نه پدرش نتوانستیم بیشتر از این مانعش شویم و علیاصغر برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه اعزام شد.»
از غربتش بگو
«اجازه را از ما گرفته بود، اما باز هم سعی میکردیم منصرفش کنیم.» تلاشی که بیهوده بود و البته با همه وعده و وعیدها به نتیجهای هم نرسید: «در تمام آن چند ماهی که تصمیمش را به ما گفته بود و ما رضایت نمیدادیم، با هم حرف میزدیم. ما میگفتیم بمان دامادت کنیم؛ بمان و صاحب خانه و زندگی بشو.»، اما جواب همه حرفهایش یک چیز بود؛ اینکه خانه و زندگی من سوریه است. آنجا و در کنار حرم حضرت زینب (س): «دلم طاقت نمیآورد، اما چه میتوانستم بکنم؟»
دومین فرزند از پنج فرزند فاطمه خانم که راهی سوریه میشود؛ حرف از سوریه و دفاع و غربت، حرف صبح و شب خانه میشود. مادرش میگوید در طول تمام این دو سال رفت و آمدش به آنجا، بعد از هربار مرخصی
ده، پانزده روزه فقط از غریبی و غربت آنجا برای خانواده تعریف کرده است: «هر بار میپرسیدیم آنجا چه خبر است؟ فقط از حال و هوای حرمها برایمان تعریف میکرد. میگفت مامان اگر بدانی حرم حضرت رقیه و حضرت زینب (س) چقدر غریب است، تو هم با من میآیی.» میگوید علیاصغر از حال و هوای مردم میگفت؛ از ترسی که به جان همه افتاده بود. از دشمنهایی که جرات زیارت حضرت زینب (س) را از محبانش گرفته بود: «میگفت اگر من نروم، دیگری هم نرود، پس کی برود؟ پس آنجا چه میشود؟ اگر ما نرویم حرم
از دستمان میرود.»
انگار باید اهل مشهد باشی تا تعریف از غریبی حرم اهلبیت برایت معنای عمیقی داشته باشد. انگار که باید روز و شب حرم امامرضا (ع) را دیده باشی تا غربت حرم حضرت زینب (س)، برایت داغ تازهای باشد؛ داغی که برای خانواده علیاصغر بزرگ بود: «میگفت مامان میبینی حرم امامرضا چقدر شلوغه؟ چقدر خوبه؟ اما حرم حضرت زینب خیلی سوت و کوره؛ دشمن اونجا رو گرفته.» و شاید این تنهاترین منطقی بود که میتوانست راه رفتن به سوریه را بعد از هربار مرخصی، برای علیاصغر باز کند: «به خاطر مظلومیت حضرت زینب (س) و حضرت رقیه راضی میشدیم.»
همراهی که دلش تاب نیاورد
اما در تمام طول این راه و مسیری که پسر فاطمه خانم انتخاب کرده بود، او یک همراه باوفا هم داشت که دلشان به هم قرص بود؛ همراهی که شهادتش، غم شهادت فرزند را برای مادر علیاصغر تازه کرد: «علیاصغر و برادرم حسین نه مثل دایی و خواهرزاده که مثل دو تا برادر، مثل دو رفیق، همراه هم بودند؛ آنقدر که همین که علی عزم رفتن کرد، برادرم هم او را همراهی کرد.» و هر دو برای اولین بار وارد خاک سوریه شدند. مادر علیاصغر و خواهر حسین، از رابطه عجیب آنها تعریف میکند: «همه ریز و درشت زندگیشان با هم بود؛ یا حسین خانه ما بود یا علیاصغر خانه مادرم. هرطور بود آنها با هم کار میکردند، با هم حرف میزدند و از فکر و خیالهای هم خبر داشتند.» انگار که طرز فکر و نگاهشان به زندگی هم یکی بود؛ اصلا برای همین سرنوشتشان هم شبیه به هم شد: «اگر زمان مرخصیآمدنهایشان با هم یکی نبود، هرکدام از آنها، از دیگری میخواست صبر کند تا با هم به سوریه برگردند.»
و آخرین بار که علیاصغر به سوریه رفت و هنوز هم برنگشته، با داییاش همسفر بوده است: «با هم رفتند، ولی حسین بدون علیاصغر برگشت.» سکوت طولانی خانم علیزاده، با صدای اشکهایش میشکند؛ اشکهایی که با یادآوری تنها برگشتن برادرش طولانیتر میشود: «برادرم تا مدتها بعد از شهادت علیاصغر به صورت من نگاه نمیکرد؛ میگفت خواهر رویم نمیشود نگاهت کنم. رویم نمیشود با تو همکلام شوم. ما با هم رفتیم، ولی علیاصغر شهید شد و من ماندم.» میگوید حسین آرام و قرار نداشت؛ آنقدر که نتوانست رفیق نیمهراه شود و سه سال بعد، او هم به شهادت رسید و فاطمه خانم ماند و جای خالی پسر و برادرش.
حسرت یک پیادهروی دو نفره
حالا بیشتر از شش سال است که همه چشم و گوش مادر علیاصغر به اتفاقات و وقایع آن منطقه از سوریه است که خبر دادند فرزندش آنجا شهید شده است: «هر روز با صدای یک تلفن یا صدای یک زنگ آیفون، از جا میپرم؛ هنوز امید دارم کسی خبری از علیاصغرم به من بدهد.» علیاصغری که هنوز پیکرش به مشهد و نزد خانوادهاش برنگشته است: «پنج روز به شروع محرم مانده بود که زنگ زد و گفت میخواهم مرخصی بگیرم؛ گفت عاشورا نشده برمیگردم و میمانم تا اربعین امسال به کربلا برویم. نمیدانید چقدر خوشحال شدم.» خوشحالیاش هنوز بعد از شش سال هم معلوم است؛ آنقدر که وقتی از وعده زیارت اربعینی حرف میزند که هیچوقت محقق نشده هم صدایش پر از شعف میشود: «تا دهم محرم چشم به راهش بودم؛ عاشورای امام حسین (ع) که گذشت و باز نیامد، دیگر دلم شور زد. بعد از آن، کارمان شده بود به اینطرف و آنطرف و دوست و آشنا زنگ بزنیم و خبر از علیاصغر بگیریم؛ تا بالاخره یکی از همرزمانش جوابمان را داد.» و راستش را به مادرش گفت: «او گفت که همه ما برای استفاده از مرخصی به دمشق آمدیم، ولی علیاصغر یکدفعه نظرش عوض شد و گفت من نمیآیم؛ دوستانش از عملیاتی در روز تاسوعا گفتند که علیاصغر برای حضور در آن عملیات، قید مرخصی آمدن را زد.» دوستانش برای مادر تعریف کردهاند که علیاصغر گفته است من باید بمانم؛ اگر سالم از عملیات برگشتم، میروم مشهد و اربعین امسال، با مادرم به کربلا میروم، اما اگر نیامدم، یعنی شهید شدهام و دیگر برنمیگردم: «این جمله دیگر برنمیگردم، حجت را بر من تمام کرد.» انگار که تازه یادش آمده باشد در آخرین مکالمه تلفنیشان با هم چه گفته و چه شنیدهاند: «همان روز که از وعده سفر اربعین گفت، حرفهای دیگری هم زد که من جدیاش نگرفتم؛ انگار وصیت میکرد.»، اما خانم علیزاده آنقدر غرق در سفر اربعین پیشرو بوده که باقی حرفهای علیاصغر را نمیشنود: «آن روز خانه مادرم بودم؛ بعد از اینکه پشت تلفن از سفر اربعین گفت، از من خواست تلفن را به مادربزرگش بدهم تا با او هم حرف بزند.» شاید علیاصغر توان بیان اصلیترین حرفش را به مادرش نداشت، ولی به مادربزرگش چرا: «چند دقیقهای با مادرم حرف زد و خداحافظی کردند؛ همین که گوشی را گرفتم، مادرم گفت فاطمه، علی از من خواست از تو بخواهم حلالش کنی.» مادر هم با خنده و شوخی حلالش میکند: «حالا واقعا شهادت حلال و گوارای وجودش.»