بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم / همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم / شدم آن عاشق دیوانه که بودم!
به گزارش
جام جم آنلاین، مشیری که امروز سالگرد درگذشتش است، شعر و ترانه زیاد دارد، اما امان از شعر کوچهاش که گره خورده به دلمان و احساسی که همه ما تجربه کردهایم. محمد علی بهمنی؛ شاعر که از بچگی با زندهیاد مشیری آشنا شده و هم او بوده که شاعرانگی را در بهمنی کشف کرده هم بر این باور است که شعر کوچه هنوز هم بهترین شعر استاد است.
بهمنی میگوید: «این شعر را با صدای خودش باید میشنیدید تا هم شیفته خودش شوید و هم شعرش و دیگر دل از هیچکدام برنکنید. وقتی جوان بود شعر کوچه را با حس و حال ویژهای میخواند چنانکه با تک تک سلولهای بدنم همه واژگان و تصویری را که میساختند حس میکردم...»
رد نوازش استاد
بهمنی ۹ساله بوده که با فریدون مشیری آشنا میشود. خودش درباره این آشنایی میگوید: مادرم معلم بود و از اولین کسانی بود که مدرک زبان فرانسه را دریافت کرده بود و علاقه عجیبی به شعر و ادبیات داشت و همیشه برای ما شعر و نثر میخواند و ما را با این مقولهها آشنا میکرد. برادر بزرگترم در بخش صحافی چاپخانه تابان کار میکرد که مجله روشنفکر در همین چاپخانه چاپ میشد و آقای مشیری مسؤول صفحات شعر این مجله بود. تابستان بود مدرسهها تعطیل و من با برادرم میرفتم چاپخانه.
اوایل آقای مشیری را نمیشناختم و گاهی میرفتم طبقه بالا که حروفچینی بود. صفحات که بسته میشد، آقایی میآمد و آنها را میخواند و اصلاحات را انجام میداد. یک روز صفحات شعر بسته شده بود، اما آقای مشیری نیامده بود. من رفتم و شعرهای حروفچینی شده را خواندم، اما یک خط را نتوانستم. آهنگ و ریتمش سکته داشت و روان نبود. با همان لحن بچگانهام به مسؤول حروفچینی گفتم: اینجا را غلط نوشتهاید! آقای مسؤول عصبانی شد و مرا از اتاق بیرون کرد و گفت: «بچه خجالت بکش به من نگو غلط نوشتهام».
منظورم از غلط، اشتباه بود. وقتی دیکته مینوشتم، مادرم اشتباههایم را میگرفت و میگفت: غلط نوشتی و من از او یاد گرفته بودم. بیرون اتاق نشسته بودم و جرأت نداشتم بروم پایین پیش برادرم که نکند او هم مرا دعوا کند. تا اینکه آقای مشیری آمد و صفحات را دید و همان غلط را گرفت! حروفچین مردانگی کرد و مرا به آقای مشیری نشان داد و گفت این بچه نیز همین غلط را گرفت. آقای مشیری مرا صدا زد و از سن و سالم پرسید و این که با شعر چگونه آشنا شدهام و... بعد هم یک شعری نوشت و به من گفت بخوان اگر غلط داشت، بگو.
شعر را خواندم و باز هم متوجه شدم یک جایی از شعر اشکال دارد و آهنگ و لحنش درست نیست. وقتی به آقای مشیری گفتم، متوجه شدم به عمد آنجا را اشتباه نوشته که ببیند من متوجه میشوم یا نه. همان جا دستی به سرم کشید که هنوز هم رد نوازش آن را به یاد دارم. بعد از آن بود که دوستی ما شروع و رفت و آمدهایمان خانوادگی شد.
آقای مشیری مهربانی و زلالی داشت که بعد از او در هیچکس ندیدم. پیر شدهام، اما هنوز هم یادآوری آن نوازش حالم را خوب میکند. اقای مشیری سرنوشت مرا تغییر داد. او در کشف استعداد و آموزش بینظیر بود. اگر استعداد شاعرانگی در کسی میدید، با لحن مهربان و حمایتگری میگفت: تو راهت را پیدا کردهای پس پیگیر باش و از هر زاویهای که دوست داری حرفت را در قالب شعر بگو. همین که با آن لحن منحصر به فردش میگفت: راهت را پیدا کردهای و پیگیر باش، یعنی ایجاد انگیزه برای ادامه راه.
معاشرت با مردم
بهمنی میگوید: اولین شعرم را در ۱۳سالگی سرودم. آقای مشیری به من میگفت: شعر بنویس. میگفتم: بلد نیستم درباره چه بنویسم؟ چطوری بنویسم؟ میگفت: درباره هر چیزی که بسیار دوست داری. من عاشق مادرم بودم و اولین شعرم را برای مادرم نوشتم: «ای واژه بکر جاودانه /ای شعر موشح زمانه/ این چشمه سینه جوش الهام /ای حس لطیف شاعرانه...» وقتی شعر را برای آقای مشیری خواندم، گفت: خودت گفتهای؟ گفتم: بله. گفت: میدانی «موشح» یعنی چی؟ گفتم: بله، یعنی امضا. گفت از کجا میدانی؟ گفتم: «آن روز شما گفتید صفحه را باید موشح کنم. معنیاش را از مادرم پرسیدم و در شعرم استفاده کردم...» آقای مشیری به من گفت: «شعر در غریزه و ذاتت هست، راهت را پیدا کن...» همین جمله کوتاه «راهت را پیدا کن» کافی بود تا برای همیشه با شعر قاطی شوم و تلاش کنم راهم را پیدا کنم. مهربانی و سخاوت بیدریغش زبانزد بود. شاعران زیادی با او همدوره بودند، مثلا نادر نادرپور. شعرهایش خوب بود، اما مردم برای نزدیک شدن به او یا معاشرت با او اشتیاق نداشتند. آقای مشیری، اما مهربانیاش آنقدر فراگیر و بیدریغ بود که همه مردم از مصاحبت و دیدار با او خشنود میشدند.
ماجرای چاپخانه بندرعباس
۱۳ ساله بودم که در سفری به بندرعباس همراه آقای مشیری شدم. آن زمان چاپخانهداری مثل الان نبود که زیاد خواستار داشته باشد.
به آقای مشیری گفتند که یک امتیاز چاپخانه مانده و کسی آن را نمیگیرد. ایشان گفت بدهید به این بچه. گفتند نمیشود، سنش کم است. گفت: بزنید به نام برادرش. وقتی ماجرا را به مادر و برادرم گفت، آنها گفتند چاپخانه وسیله و سرمایه زیاد میخواهد که ما نداریم. گفت: بسپارید به من. یک روز من و برادرم را برد بازار فروش لوازم چاپخانه در تهران. همه وسایل را خرید و به فروشنده گفت اینها را ببرید بندرعباس و نصب کنید و شش ماه فرصت بدهید چاپخانه کار کند، بعد به صورت اقساطی پولش را از آنها بگیرید. آنها هم به اعتبار آقای مشیری قبول کردند. هنوز آن چاپخانه را داریم. اینگونه از جوانها حمایت میکرد. آنقدر به من لطف داشته که شمارش از دستم خارج شده و فقط میتوانم بگویم هر چه دارم از بزرگواری و لطف آقای مشیری است.
بیتفاوت نبود
شعر کوچه به دل مینشیند، چون از دل برآمده. چون تجربه نابی است که شاعری بزرگ آن را در قالب کلمه و شعر بیان کرده. شاعرانگی در ذات و غریزهاش بود. به باور من شعر باید شاعر را پیدا کند. شعر، آقای مشیری را پیدا میکرد و او کلمات را کنار هم مینوشت. چنین نبود که تصمیم بگیرد شعری بنویسد و بعد قلم بردارد و دنبال کلمه و واژه و قالب بگردد که اگر چنین میکرد شعرش جاودانه نمیشد. شعر «گرگ» یکی از اشعار اجتماعی اوست. خیلیها میگفتند و میگویند مشیری که استاد اشعار و ترانههای عاشقانه بود، نباید سمت شعر اجتماعی و سیاسی میرفت، اما من میگویم: شاعر وقتی در بیان احساسات به بلوغ میرسد، دیگر نمیتواند در مقابل اتفاقات اجتماعی و سیاسی بیتفاوت باشد و باید نسبت به آنها نیز موضعگیری کرده و نظر خود را درباره آنها نیز بیان کند که زندهیاد مشیری هر زمان لازم بود این کار را میکرد.
طاهره آشتیانی روزنامه نگار / روزنامه جام جم