افرا خودش را پتوپیچ کرده و عمیق خوابیده بود. صدای لرزش تلفنهمراه روی میز کنار تخت را شنید. سرش را زیر پتو کرد و اهمیتی به تلفن نداد. اما تماس مدام ادامه داشت و لرزش موبایل روی میز او را اذیت میکرد. همانطور که سرش زیر پتو بود، دستش را به سمت میز برد و دنبال گوشی گشت. آن را برداشت و بدون اینکه شماره را ببیند با صدای خواب آلود گفت: بله؟
صدای شادی از پشت تلفن شنیدهشد که گفت: کجایی تو؟ چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟ صد بار زنگ زدم.
افرا همچنان با صدای خوابآلود گفت: چی کار داری این وقت شب؟ مگه تو خواب نداری؟
صدای شادی باز هم از پشت تلفن شنیدهشد که گفت: شب کجا بود دختر؟ اول صبحه. مگه قرارمون یادت رفته؟ پاشو دیگه.
افرا که گیج و خوابآلود بود، گفت: کدوم قرار؟چی میگی؟
صدای شادی باز هم شنیده شد که گفت: ای بابا افرا؟ یادت رفت؟ پاشو یه آبی به صورتت بزن یادت میاد. خدافظ
افرا گوشی را روی تخت انداخت و به خوابیدن ادامه داد. اما یکباره چیزی به خاطرش آمد و از جا پرید و سریع خودش را به دستشویی رساند و مشتی آب به صورتش پاشید. سریع کولهپشتیاش را از داخل کمد اتاقش درآورد و مقداری لباس و خرت و پرت داخل آن ریخت. شارژر گوشیاش را برداشت و سریع آماده شد. دنبال سوئیچ ماشین گشت اما پیدا نکرد. اتاقش را زیرو رو کرد. همانطور که دنبال سوئیچ میگشت، با مادرش هم تماس گرفت. مادر با صدای خوابآلود جواب داد و گفت: چی شده این وقت صبح؟ اتفاقی افتاده؟
افرا سلام کرد و گفت: ببخش مامان. با بچهها قرار دارم سوئیچ رو پیدا نمیکنم.
در این بین صدای پدرش هم از پشت تلفن شنیده شد که گفت: چی شده؟ اتفاقی برای افرا افتاده؟
مادر گفت: نه سوئیچو پیدا نمیکنه.
بعد رو به افرا کرد و ادامه داد: مگه کنار در نیست؟
افرا یکباره دستی به پیشانی اش زد و گفت: اوخ اوخ یادم نبود. ببخش مامان بیدارت کردم. به بابا سلام برسون.
صدای مادر شنیده شد که گفت: درست رانندگی کن. مراقب خودت باش.
افرا به سمت در رفت و سوئیچ را روی آویز در دید. آن را برداشت و سریع خودش را به پارکینگ رساند و راهی خانه شادی شد. به جای اینکه با شادی تماس بگیرد، چند بار بوق زد. دوستش از پشت پنجره سرش را بیرون کرد و گفت: چه خبرته؟ الان همه رو بیدار میکنی. صبر کن الان میام.
افرا موسیقی گذاشت و چشمانش را بست و منتظر ماند. یکباره تاکسی زرد رنگی مقابل در ساختمان توقف کرد و دوست مشترکشان بهار با کولهپشتی از آن خارج شد. بهار با دیدن افرا به سمت خودروی او رفت و سوار شد. همین که در ماشین را باز کرد، افرا چشمانش را باز کرد و گفت: تویی؟ ترسیدم.
بهار لبخندی زد و سلام کرد و با افرا دست داد. در این بین شادی هم از راه رسید و افرا صدای موسیقی را زیاد کرد و هر سه با خوشحالی راهی جاده شدند.
شادی روی صندلی عقب نشستهبود و بهار کنار افرا. با صدای بلند با خواننده همخوانی میکردند و غرق در خوشحالی بودند. هوا روشن شدهبود که شادی گفت: بچهها من گرسنمه. کجا صبحونه بخوریم؟
افرا گفت: من یه کلهپزی خوب سراغ دارم اما یه نیم ساعتی باید صبر کنی.
شادی با خشم گفت: افرا؟ تو که میدونی من از کله پاچه متنفرم.
افرا و بهار با صدای بلند خندیدند. افرا گفت: میدونم. خواستم اذیتت کنم. یه کم صبر کنی میرسیم وسط جنگل صبحونه آتیشی بهت میدم.
شادی گفت: بابا ظهر میرسیم اونجا. جلوی یه رستوران نگهدار صبحونه بخوریم، ناهارو میریم جنگل.
جاده خلوت بود و افرا هم سرعت ماشین را بیشتر کرد تا هر چه زودتر به مقصد برسند. یکی دو ساعتی گذشت که وارد جنگل شدند و افرا آتش را برای صبحانه آماده کرد و شادی و بهار هم چادر را برپا کردند. افرا بعد از آماده کردن آتش، املت درست کرد و هر سه کنار هم صبحانه خوردند.
تلفن بهار زنگ خورد. بهار گفت: مامانمه. الو؟ الو؟ مامان صدات نمیاد.
افرا گفت: اینجا که آنتن نمیده. رفتیم بیرون جنگل بهش زنگ بزن.
شادی همین طور که لقمهای املت در دهان میگذاشت رو به افرا کرد و گفت: مامان و بابات کی برمیگردن؟
افرا گفت: تازه دیروز رفتن. فکر کنم یه هفتهای میمونن.
بهار پرسید: بچهها بعد از صبحونه بریم یه سمتی که آنتن بده. مامانم نگران میشه.
افرا گفت: بسه دیگه خیلی خوردیم. جمع کنیم بریم.
دخترها چادر و وسایل را جمع کردند و به سمت شهر رفتند. برای چند روزی که قرار بود در جنگل باشند، خرید کردند و نزدیک غروب بود که به سمت جنگل برگشتند.
بهار کمی ترسیدهبود و گفت: بچهها اینجا به نظرتون امنه؟ میخواین بریم هتل؟
شادی گفت: اه چقدر لوسی تو. اومدیم کارای هیجانانگیز کنیم. بریم هتل؟ هتل هیجان داره آخه؟
افرا گفت: بذار هوا تاریک بشه. صدای حیوونا میاد. تازه میگن جنگل جن داره.
بهار که حسابی ترسیدهبود گفت: میگم امشب رو بریم هتل. فردا تا شب بیایم جنگل.
شادی گفت: ای بابا روز که هیجان نداره. حالا امشب رو تحمل کن، عادت میکنی.
بهار سکوت کرد اما حسابی ترسیدهبود. دخترها چادر و آتش را برپا کردند و افرا شام درست کرد. غذا را خوردند و بعد از کلی حرف و شوخی و خنده برای خواب به داخل چادر رفتند. بهار سریع به میان دخترها رفت و خوابید. اما شادی و افرا خاطرات دوران دانشجوییشان را مرور میکردند. یکباره تلفن افرا زنگ خورد. افرا نگاهی به صفحه گوشی کرد و با دیدن شماره جواب نداد. اما باز هم تلفنش زنگ خورد.
شادی پرسید: کیه؟ چرا جواب نمیدی؟
افرا پاسخ داد: مهم نیست.
بهار اعتراض کرد و گفت: ای بابا افرا گوشیتو خاموش کن میخوام بخوابم.
افرا گوشی را برداشت و از چادر خارج شد. چند دقیقهای گذشت. اما خبری از افرا نشد. شادی کمی ترسیدهبود اما جرات این را که از چادر خارج شود هم نداشت. بهار را از خواب بیدار کرد و گفت: بهار؟ پاشو. پاشو دیگه. افرا نیست. نگرانشم.
بهار از خواب پرید و گفت: یعنی چی که نیست؟
شادی گفت: تلفنش زنگ خورد، رفت بیرون جواب بده اما هنوز برنگشته. منم میترسم برم دنبالش. بیا با هم بریم.
بهار گفت: منم میترسم برم بیرون.
شادی گفت: خودتو لوس نکن. بیا با هم بریم دنبالش. من چراغ قوه دارم.
شادی به هر طریقی بود، بهار را راضی کرد و هر دو با چراغ قوه از چادر خارج شدند. شادی با صدای آرام و با ترس افرا را صدا میکرد و بهار هم لباس شادی را محکم گرفتهبود و حرفی نمیزد و فقط دنبال او میرفت. یکباره در تاریکی پای شادی به چیزی برخورد کرد و روی زمین افتاد و بهار هم پشت سر او زمین خورد. شادی چراغ قوه را به سمت چیزی که برخورد کرد گرفت و یکباره با دیدن چهره افرا که روی زمین افتادهبود جیغ بلندی زد. بهار هم جیغ زد و هر دو به سمت چادر دویدند. زیپ چادر را بالا دادند و همدیگر را بغل کرده و با صدای بلند گریه کردند.
منبع: ضمیمه تپش روزنامه جامجم
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد