این ادبیات و لحن و روایت را بارها در سینما به شکل مستند و داستانی دیدهایم و گاهی آنقدر جذاب میشود که بیننده خود را در قالب قهرمان قرار میدهد و با او حرکت میکند. سینماگرانی که تجربه روزهای آغازین جنگ یا نبرد رودررو با دشمن را داشتهاند در بیان خاطرات خود از زوایه دوربین سینمایی روایت میکنند سعی دارند میزانسن صحنه را رعایت کنند. همایون اسعدیان، محمدعلی باشهآهنگر و حمید بهمنی از جمله فیلمسازانی هستند که روزهای اول جنگ و درگیریهای میدان نبرد را از پشت دوربین بیان کردهاند؛ روایتی که ماندگار است و برای نخستین بار شنیده میشود و موسیقی دلانگیزی همراه با بیان آنها به گوش میرسد.
میگ در میدان انقلاب
همایون اسعدیان: درست نمیدانم روز اول جنگ بود یا اولین روزی که میگ عراقی آمد در تهران. در میدان انقلاب قدم میزدم، چون آن موقع دانشگاهها تازه تعطیل شده بود. کنار سینما مرکزی -که آن موقع اسمش کاپری بود- با دوستی ایستاده بودم دم یک کتابفروشی. میخواستیم کتابی بخریم. یکدفعه نگاهم افتاد به سینما بهمن. دیدم هیولایی از پشت سینما کاپری آمد بالا. یک میگ بود. همه دهانها باز مانده بود. آمد روی خیابان انقلاب مانوری داد و ویژ رفت بالا. این اولین چیزی بود که من از جنگ دیدم. خیلی بهتزده شده بودم.
دوست داشتم عکاس جنگ بشوم
رشته من سینما بود و بهعنوان یک عکاس جوان فعالیت داشتم. عکاسی میکردم. آن موقع، چون سینماها نسبتا تعطیل بود خیلی عکاسی میکردیم و طبیعتا خیلی دوست داشتم بروم جبهه عکس بگیرم. دو تا از دوستانم آن موقع در ستاد جنگ تحمیلی بودند که کتابهای جنگ تحمیلی را منتشر کرده بودند و خیلی ارزشمند بود. از طریق یک دوست برای حضور در جبهه اقدام کردیم که اگر میشود برویم، ولی نشد، چون سخت میگرفتند. این عکسها میتوانست هزار جور استفاده شود و به این سادگی هم نبود. مثلا دوستانی که در خبرگزاری کارمند بودند، راحت میرفتند، ولی برای ما مقداری سخت بود. دوست داشتم بهعنوان عکاس بروم، نه رزمنده، چون در خودم نمیدیدم. راستش را بخواهید نمیخواهم جا نماز آب بکشم یا تعارفی بکنم. عکاسی میکردم و دوست داشتم با عنوان عکاس بروم بعدا خیلی غبطه خوردم به دوستانی که با دوربین هشت میلیمتری رفتند فیلم گرفتند. آن گروه شاهد و خیلی از کارگردانهای فعلی هم جزو آنها بودند. غبطه خوردم، ولی برای من موقعیتش نبود.
بنزین در اروند
محمدعلی باشهآهنگر: زمان جنگ پنجسال در آبادان و فاو بودم. در فاو زندگی کردم. یک روزهایی مسئول انتقال سوخت از آب بودم. رزمندهای به نام صمد ابوغیش با من همراه بود. ما هر دو بنه بنزین دستمان بود. آنقدر جوان و پررو بودیم وقتی هواپیماها میآمدند نفتکشها را یک متر آن طرفتر میگذاشتند و میگفتند بیایید ببریدش از وحشت. ما بیرون مخزن میخوابیدیم. دستمان زیر سرمان بود. پاهایمان تا زانو در مخزن بنزین ۹۰هزار یا ۴۵هزار لیتری بود که دهانهاش از خاک بیرون بود. شیلنگ را از بنزین میگرفتیم در مخزن میگذاشتیم. حرفم میزدیم، میخواندیم، اما همه میترسیدند جلو بیایند. حتی غذا را هم سر وقت نمیآوردند. وقتی بنزین کف پایمان میرسید، میگفت محمد بنزین کف پایم رسیده برو فلکه را ببند. تا سر میرسید که مجبور میشدیم شیر را ببندیم. غمی نداشتیم. ولی یک بار، اتفاقاتی روی همین لوله انتقال سوخت رخ داد. خمپاره به لوله اصابت کرده و لوله قطع شده بود. ۲۰دقیقهای بنزین به اروند میریخت. آنقدر ترسیده بودیم که نمیدانستیم به چه کسی بگوییم اروند را ببندد. اگر گلوله میخورد معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد. هر کسی بود آتش میگرفت. آنجا تازه فهمیدیم باید جدیتر باشیم.
توبیخ بهخاطر نمایش عملیات
وقتی دوربین را برده بودیم جبهه، میدان تیر آبادان عملیاتی شد. از یک روز قبل میدانستم قرار است نیمههای شب عملیات محدود شود تا جاده آبادن ـ ماهشهر را از دست عراقی در بیاوریم. گفتیم سحری بخوریم، میرویم. ماه رمضان بود. عملیات باید ساعت۳نیمهشب شروع میشد. تا صبح منتظر ماندیم و خبری نشد. هوا که روشن شد دیدیم شروع شد. وقتی رفتیم، بچهها از بین رفته بودند. وقتی رسیدیم پشت سر هم زخمی و شهید آوردند. علتش هم این بود که همه مانده بودند کی بروند. یک تیر بار سمت گروهی از بچههایی که سمت یک گروه نظامی بود گیر کرده بود و ادامه نداده بودند. بعد هم فشار روی گروه دیگر آمده بود. آنجا فرماندهای بود که ما را به خاطر عکس و فیلمی که میگرفتیم، توبیخکرد.
ما مسئول ثبت بعضی رخدادها بودیم. خیلی برایمان سخت بود. با فرمانده درگیر شدیم که تهدیدمان کرد. ما هم نیمهکاره گرفتیم و راشها را با هلیکوپتر به اهواز فرستادیم. گفتیم ماجرای عملیات امروز بود. فیلم رله شده بود و تلویزیون هنگام اخبار پخش کرد. ما را به خاطر این فیلم توبیخ کردند. آن سالها هنوز دوربینها وارد معرکههای جدی نشده بود. اوایل سال۶۰ بود. هنوز آبادان در محاصره بود. روایت فتح از سال۶۲ شروع کرد. ما قبل از روایت فتح کار میکردیم و ۱۰۰۰ساعت فیلم از آبادان داشتیم. فیلمهایی گرفته بودیم که هواپیمای توپولوف مسافربری سر همه بمب میریخت و پدافندها هم نمیتوانستند مقابله کنند. موشک هم در آبادان نبود. برای همین راحت میآمدند و بمب میریختند و میرفتند. ما از روی پشتبامهای مختلف فیلم میگرفتیم. یک ساعت کامل از بمبها فیلم گرفتیم و به مجلس فرستادیم. نسخهاش را هم نداشتیم. فیلم بین نمایندهها پخش شده بود. بعد از آن موشک ضدهواپیما را در ۱۸کیلومتری آبادان مستقر کردند.
شیار تپه ۱۸۲
حمید بهمنی: ما در شیلتپه بودیم. داشتیم میرفتیم بالا. دم صبح بود. فهمیدند و شروع به شلیک توپ، خمپاره و... کردند. من فرمانده گروهان بودم. وقتی زدند، دوسه تا از بچهها تیر به صورتها و پاهایشان خورد. یکیهم داشت ضجه میزد. میگفت عقب بروید. گفتیم نگران نشو برمیگردیم. بعد که رفتیم و برگشتیم، بچههایی را که شهید میشدند، میدیدیم. چون باید نوک تپه میرفتیم. نوک تپه هم که رسیدیم داخل شیار مستقر شدیم که عراقیها در همان شیار هم بچهها را میزدند که خیلیها همانجا به شهادت رسیدند. ولی هیچکدامشان را نتوانستیم بیاوریم. البته ما عقبنشینی نکردیم. تپه۱۸۲ را نتوانستیم بگیریم. بعد فهمیدیم تعدادی از بچهها را برگرداندند که دوسه تا از شهدای معروف شیراز هستند که هنوز پیدا نشدهاند. یکی از آنها همین آقای حبیب بود که عارف بود. از یک خانواده سه شهید هم هستند که این شهید، شهید اولشان است. ایشان همانجا ماند و دیگر هم پیدا نشد. بعضی از بچههایی که زخمی شدند قسمهای خیلی تندی میدادند. میگفتند «تو را به پهلوی زهرا من را ببر»، میگفتیم «بابا نمیشود الان ما در عملیات هستیم»، اما میگفتند «نه شما نامردید.» مخصوصا دو تا از بچهها بودند در همان عملیات خیلی درد میکشیدند و خودشان را نگه میداشتند. بروز نمیدادند و کنجی شهید میشدند.
بچهام را ببین چقدرناز است
یادم هست عملیات فکه قبل از اینکه تپه را بگیریم در یک چاله پنهان شده بودیم. مفصل آتش میریختند. دوستی داشتیم بهش میگفتیم حسن ریش، معروف به حسن عراقی. دشمن تانک عراقی بود. خیلی نترس بود. وقتی عملیات بود حداقل باید دو تانک شکار میکرد اینقدر نترس بود. همینطور که داشت میرفت گفتم حسن من گشنمه. فاصلهمان حول و حوش ۲۰متر بود، چیزی داری؟ گفت آره نان دارم. یک تکه نان گذاشت در پلاستیک و برایم پرت کرد. گفتم حالا داری به چه فکر میکنی؟ یکهو دیدم کف دستش را آورد بالا دیدم کف دستش عکس بچه اش هست. یعنی این خیلی سینمایی است. بعد که رفتم نزدیکش گفتم ببین، بچه ات چقدر ناز است. داشت میخندید. الان هم زنده است.
روزنامه جام جم