پیرمرد باغبان، بیل را روی دوش انداخت و به سمت بالای باغ رفت تا مسیر عبور آب در جوی را باز کند. چند قدمی برداشته بود که با دیدن صحنهای در جای خود میخکوب شد. بیل از دستش رها شد روی زمین. بعد از چند ثانیه خودش را جمعوجور کرد و به سمت جسدی رفت که از درخت گردو آویزان بود. هر کاری کرد نتوانست طناب را از دور گردن زن جوان باز کند. به همین دلیل به انبار رفت و چهارپایه را آورد و از آن بالا رفت و با چاقویی که در جیب داشت، طناب را برید و جنازه را پایین کشید.
جسد دختر جوان سرد بود و بهنظر میرسید چند ساعتی از مرگش گذشته است. سوار موتورش شد و خود را به دهیاری رساند و ماجرا را به دهیار خبر داد. دهیار هم با پلیس تماس گرفت. دقایقی بعد خودروهای پلیس و قاضی کشیک و پزشکیقانونی خود را به روستا رسانده و آرامش عصر جمعه اهالی را شکستند. اهالی که تازه متوجه ماجرا شده بودند، به صورت پیاده یا سوار بر موتور به سمت باغ مشعباس به راه افتادند.
سرگرد از سرباز پاسگاه خواست مقابل در بایستد و اجازه ندهد کسی وارد باغ شود اما اهالی خود را روی دیوار کاهگلی باغ کشیده و به تماشا نشسته بودند. کارآگاه به بررسی محل کشف جسد پرداخت. دو ته سیگار مشابه روی زمین افتاده بود که بهنظر میرسید دختر جوان قبل از خودکشی آنها را کشیده بود.
صاحب باغ نخستین فردی بود که تحت بازجویی قرار گرفت و به کارآگاه گفت: «امروز برای آبیاری به باغ آمده بودم که با این جسد روبهرو شدم. سعی کردم طناب را پاره کنم اما دستم نرسید و مجبور شدم چهارپایه بیاورم و بالای آن بروم تا طناب را از بالای گردن او ببرم. این روزها که فصل برداشت تمام شده کمتر به باغ سر میزنم. امروز هم بعد از یک هفته به باغ آمدم و با جسد روبهرو شدم.»
کارآگاه: مقتول را میشناسی؟
مرد باغبان: نه. تا بهحال او را ندیدم. فکر میکنم اهل روستای دیگری یا شهر باشد.
کارآگاه: غریبهای را در اطراف باغ ندیدید؟
مرد باغبان: نه.
کارآگاه: در باغ قفل بود؟
مرد باغبان: اینجا در و پیکر درست و حسابی ندارد. فقط موقع باردهی درختها در باغ، نگهبانی میدهیم.
سرگرد سپس سراغ جسد دختر جوان رفت. او لباس بیرون از خانه به تن داشت اما کفشی به پا نداشت. آثار کبودی روی گردنش دیده میشد و طنابی ضخیم در کنارش قرار داشت. بعد از بررسی صحنه جرم، جسد دختر جوان به پزشکی قانونی منتقل شد. سرگرد دستور داد در صورت طرح شکایت فقدانی با هویت دختر جوان، موضوع سریع به او اعلام شود.
روز بعد مامور پاسگاه با سرگرد تماس گرفت و خبر داد، پیرمردی به آنجا آمده و از ناپدید شدن دخترش خبر داده. آنطور که بررسی کرده، مشخصات او با جسد پیدا شده در باغ یکی بوده است. کارآگاه از افسر جوان خواست پیرمرد را به پزشکی قانونی بفرستد و خودش هم راهی آنجا شد.
اکبر با صورت آفتابسوخته در سالن انتظار منتظر بود تا صدایش کنند برای شناسایی جسد. مرد میانسالی سبزپوش درحالیکه پیشبند سفید بلندی پوشیده بود، وارد شد و او را صدا کرد و خواست دنبالش برود. هر چه به اتاق نزدیک میشدند، قدمهای پیرمرد سستتر میشد. مرد میانسال کشویی را بیرون کشید و زیپ کاور را باز کرد. احمد با دیدن صورت کبود دخترش، دیگر توان از دست داد و روی زمین افتاد. همزمان سرگرد هم وارد اتاق شد و به پیرمرد کمک کرد تا از اتاق بیرون بروند. در حیاط پزشکیقانونی لیوان آبی به احمد داد. تا جرعهای آب از گلویش پایین رفت، انگار بغضش ترکید و دانههای اشک از میان چینهای صورتش عبور کرد و روی زمین میچکید.
سرگرد کنارش نشست و سعی کرد او را آرام کند. «پدر جان، من افسر پرونده دخترتان هستم. دیروز صحنه را بررسی کردم اما آنچه حس پلیسیام به من میگفت، مرگ دخترتان خودکشی نبوده است.»
احمد با شنیدن کلمه خودکشی، خیره به پیرمرد ماند و با تغییر حالت صورتش و لحنی تند گفت: «کی گفته عسل خودکشی کرده؟ اصلا برای چی باید خودکشی میکرد؟ هیچ چیزی در زندگی کم نداشت. درسته من کشاورزم اما هر چه لازم داشته را برایش آماده کردم. حتی دانشگاه رفت و در رشته تربیتبدنی مدال گرفت. او ورزشکار بود. هیچوقت خنده از روی لب دخترم محو نمیشد. مطمئن هستم او را کشتهاند.»
سرگرد برگهای از میان پوشهای که در دست داشت بیرون کشید و از پیرمرد خواست اگر به فرد یا افرادی مشکوک است اسم و مشخصات آنها را به او بدهد. «مطمئنم کار سلمان هست. چند بار تهدید کرده بود بلایی سر دخترم میآورد.»
سلمان کیست؟
خواستگار سمج دخترم. او در روستای ما زندگی میکند و چند بار به خواستگاری دخترم آمد اما عسل راضی به ازدواج با او نبود.
کارآگاه مشخصات سلمان را گرفت و از معاونش خواست او را دستگیر و به پلیس آگاهی انتقال دهند. خودش هم پیرمرد را تا مسیری رساند و راهی اداره شد. در مسیر بود که سروان تماس گرفت و خبر داد، سلمان را دستگیر کردهاند.ساعتی بعد سرگرد در اتاق بازجویی روبهروی سلمان نشست. پسر جوان مضطرب بود و به سیگارش پک محکمی میزد. کارآگاه صبر کرد تا سیگار کشیدنش تمام شود. بعد بازجویی را آغاز کرد.
چرا عسل را کشتی؟
همه میدونند اون خودکشی کرده.
اما دلایلی که من دارم خلاف حرفت را نشان میدهد. بهتره واقعیت را بگویی و خودت را خلاص کنی.
سلمان قصد داشت سیگار دیگری روشن کند که کارآگاه بسته سیگار را از دستش کشید و پرت کرد گوشه اتاق. «فکر کردی اومدی هتل. همان سیگار هم بهخاطر این بود که سر عقل بیایی و واقعیت را بگویی. حالا هم دیر یا زود اعتراف میکنی. دلایلم علیه تو آنقدر قوی بود که بازپرس دستور بازداشتت را صادر کرد.»
پسر جوان مکثی طولانی کرد و گفت: «عاشقش بودم اما هر کاری میکردم عشقم را نمیدید. نمیتوانستم از فکرش بیرون بیایم. آخر سر هم شنیدم که مردی به خواستگاریش آمده و میخواهد با او ازدواج کند. نمیتوانستم عسل را کنار مرد دیگری تصور کنم. به همین خاطر او را کشتم.»
سرگرد برگه بازجویی را روبهروی سلمان گذاشت و خواست تمام ماجرا را بنویسد. بعد از این که بازجویی تمام شد، او را به بازداشتگاه معرفی کرد تا روز بعد به دادسرا منتقل شود.
منبع: ضمیمه تپش روزنامه جامجم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد