ناهید از روی نیمکت بلند شد و همانجا قدم زد. هوا تاریک و دلشوره و استرس ناهید بیشتر شده بود. به اتفاق دوستش تاکسی دربست گرفتند و خودشان را به آن ساختمان رساندند. جلوی ساختمان پر از جمعیت بود و چراغهای گردان ماشین پلیس هم روشن بود. ناهید و مریم از تاکسی پیاده شدند. ناهید خودش را پشت یک ماشین پنهان کرد و به مریم گفت: دیدی گفتم مرده.
مریم گفت: از کجا معلوم؟ خودم میرم جلو ببینم چی شده. تو همین جا بمون.
مریم به سمت ساختمان رفت و سعی کرد از بین جمعیت سرک بکشد. نگاهش به جنازهای افتاد که در حال انتقال به آمبولانس پزشکی قانونی بود. به سمت ناهید برگشت و منمن کنان گفت: اون مرده.
ناهید با شنیدن چیزهایی که مریم دیده بود، حسابی دست و پایش را گم کرد. دستهایش میلرزید. او متهم به قتل بود. نمیدانست چه تصمیمی بگیرد. مریم با دیدن این وضعیت گفت: به نظرم خودتو به پلیس معرفی کن. حتما کمکت میکنن.
ناهید با صدای لرزان گفت: منو اعدام میکنن مریم. من آدم کشتم. مامانم! تکلیف اون چی میشه؟
مریم که میخواست به دوستش دلداری بدهد، گفت: نگران نباش. من هوای مادرتو دارم. تازه تو از خودت دفاع کردی. مدرکم که داری. همه چیز و ضبط کردی. خبرنگارم که هستی. به نظرم بهترین راه همینه که گفتم.
ناهید گفت: باید دربارش تحقیق کنم ببینم چه بلایی سرم میاد. بعد تصمیم بگیرم.
مریم گفت: به من اعتماد کن. کمکت میکنم. به پسرعموم ماجرارو میگم. اون وکیله. میتونه کمکمون کنه.
ناهید گفت: میشه همین الان بهش زنگ بزنی و باهاش قرار بذاری؟
مریم با پسرعمویش تماس گرفت و خلاصه ماجرا را برای او تعریف کرد. بعد هم برای یک ساعت بعد با او در محل کارش قرار گذاشت. ناهید و مریم سریع خود را به دفتر وکیل رساندند و منتظر ماندند. ناهید که هنوز آرام نشده بود، پایش را تکان میداد. تا جایی که نظر منشی و یکی از مراجعهکنندهها به او جلب شد. مریم دستش را روی پای ناهید گذاشت و گفت: آروم باش عزیزم. آروم باش.
ناهید از روی صندلی بلند شد و به سمت منشی رفت و پرسید: خانوم کی نوبت ما میشه؟ ما عجله داریم.
منشی نگاهی از بالای عینکش به او انداخت و گفت: صبور باشین خانوم. چند دقیقه دیگه داخل میشید.
مریم به سمت منشی آمد و گفت: ببخشین خانوم دوست من عجله داره. در ضمن آقای وکیل، پسرعموی من هستن. فکر کنم بهتون گفتن که ما میایم؟
منشی گفت: بله هم آقای سعیدی فرمودن و هم شما عرض کردین. منم گفتم چشم اما این دوستتون زیادی عجله داره.
مریم لبخندی به خانم منشی زد و دست ناهید را گرفت و روی صندلی نشاند. در این بین آقایی از اتاق وکیل بیرون آمد و ناهید بدون اینکه منتظر حرف منشی بماند، وارد اتاق شد. مریم از منشی عذرخواهی کرد و پشت سر ناهید وارد اتاق شد. آقای وکیل که رضا سعیدی نام داشت، با دیدن مریم از جایش بلند شد و با او احوالپرسی کرد و حال پدر و مادر مریم را پرسید. ناهید روی صندلی نشسته بود و پایش را تکان میداد و مضطرب بود. یکباره عصبانی شد و گفت: مریم خانوم اگه چاق سلامتیتون تموم شده درباره مشکل من صحبت کنیم؟
مریم گفت: آخ ببخشین. یادم رفت. آقا رضارو خیلی وقته ندیدم. رضا، ایشون دوستم ناهیده. دربارش باهات تلفنی صحبت کرده بودم. چطور میتونی کمکمون کنی؟
رضا عینکش را از روی چشم برداشت و چشمهایش را ماساژ داد و گفت: باید همه چیز و برای من کامل تعریف کنی. همه چیزو. بدون کم و کاست. چون جزئیات خیلی مهمه.
ناهید سعی کرد اتفاقات پیش آمده را بدون کم و کاست برای او تعریف کند. رضا هم با دقت به حرفهای ناهید گوش میداد. او از ضبط صوت و نحوه قتل آن مرد هم برای رضا گفت. صحبتهای ناهید که تمام شد، رضا گفت: شما از خودتون دفاع کردین. این خیلی مهمه. مدرک هم دارین اما به هر حال قتل نفس برای خودش قوانین و مجازاتی داره. منم با مریم موافقم. بهنظرم بهتره قبل از اینکه پلیس حکم جلب شمارو بگیره، خودتون رو معرفی کنین. در مجازات خیلی مؤثره. منم قول میدم کمکتون کنم و هر کاری از دستم بربیاد، انجام بدم. وکالتتون رو خودم به عهده میگیرم.
ناهید گفت: اشتباه کردم. نباید خودم و درگیر این چیزا میکردم.
ناهید این جمله را گفت و از اتاق خارج شد. مریم رو به رضا کرد و گفت: رضا هر طور میتونی کمکش کن.
رضا با سر تایید کرد و او نیز از اتاق خارج شد و دنبال ناهید رفت. ناهید در ایستگاه اتوبوس مقابل دفتر وکالت نشسته بود و سرش را میان دستهایش گرفته بود. مریم به سمت او آمد و سعی کرد دلداریاش بدهد.
ناهید گفت: ممنون از کمکت. تو برو. من باید تنها برم کلانتری.
مریم گفت: بزار باهات بیام.
ناهید گفت: نه. بهتره تنها برم. تورو هم توی دردسر نندازم. فقط... فقط اینکه یه جوری به مادرم خبر بده.
مریم گفت: وای خیلی سخته اما باشه.
ناهید گفت: مریم جان حواست به مادرم باشه. اون به کمکت نیاز داره.
مریم دوستش را در آغوش گرفت و گفت: خیالت راحت باشه. حواسم هست. تازه تو خیلی زود برمیگردی و خودت هوای مادرتو داری.
ناهید از روی صندلی بلند شد و اشکهایش را پاک کرد و تاکسی دربستی گرفت و سریع سوار شد و خیلی زود دور شد.
تاکسی مقابل کلانتری توقف کرد. ناهید هنوز هم نگران و مضطرب بود. همانطور روی صندلی میخکوب شده بود. راننده از آینه روبهرو نگاهی به او انداخت و گفت: خانوم رسیدیم. پیاده نمیشین؟
اما ناهید نشنید. راننده گفت: خانوم با شما هستم؟ رسیدیم.
ناهید یکباره به خودش آمد و نگاهی به اطراف انداخت و پیاده شد. راننده چند بار بوق زد تا توجه ناهید را جلب کند اما ناهید متوجه نشد. راننده از ماشین پیاده شد و گفت: ای بابا این چه مسافریه به پست ما خورده. خانوم کرایتو نمیخوای بدی؟
ناهید دستش را در کیفش کرد و دو تراول50هزار تومانی درآورد و به راننده داد و به سمت کلانتری رفت.
راننده گفت: صبر کن بقیه شو بهت بدم.
اما ناهید توجهی نکرد و وارد کلانتری شد. راننده هم در حالی که زیر لب غر میزد، از آنجا دور شد. ناهید وارد شد. سربازی که مقابل در ایستاده بود یکباره به سمت او آمد و گفت: خانوم کجا؟ یه دستشویی رفتیم فکر کردی اینجا بیصاحبه؟ با کی کار داری؟ کارت چیه؟
ناهید نگاهی به او انداخت و گفت: من آدم کشتم. اومدم خودمو معرفی کنم.
سرباز یکباره از جا پرید و سلاحش را به سمت ناهید گرفت و با صدای بلند گفت: سرکار، سرکار بیاین این خانوم اومده خودشو معرفی کنه. میگه آدم کشته.
منبع: ضمیمه تپش روزنامه جامجم