ناهید با دستهای بسته همراه یک افسر خانم پشت در اتاقی نشستهبود که رضا سعیدی، وکیلش وارد راهرو شد و به سمت او آمد.
سعیدی گفت: نگران نباش. من کمکت میکنم. هنوز برای بازجویی پیش سرگرد نرفتی؟
ناهید با سر اشاره کرد نه.
سعیدی گفت: سرگرد مفخم از دوستانمه. آدم خوبیه و توی کارش حرفهایه. کمکمون میکنه.
در اتاق باز شد و سرگرد که مردی با موهای جوگندمی و قد بلند بود، نگاهی به بیرون انداخت. تا چشمش به سعیدی خورد لبخند زد و گفت: رضا تو اینجا چی کار میکنی؟ دوباره در پروندهای من افسر تحقیق و تو وکیل متهمی؟!
سعیدی لبخندی زد و با سرگرد دست داد و گفت: تنها کسی که میتونه این پروندهها رو حل کنه خودتی. به نظرت چارهای داشتم؟
سرگرد لبخندی زد و از سعیدی خواست وارد اتاق شود. در بسته شد و ناهید نگران پاهایش را تکان میداد. نیمساعتی به همان شکل گذشت. ناهید منتظر بود و در این مدت آدمهایی را با دستهای بسته میدید که همراه ماموران در رفت و آمد بودند. یکباره در باز شد و سرگرد از ناهید و افسر همراه او خواست وارد اتاق شوند. هر دو وارد شدند. سعیدی در حال چای نوشیدن بود. سرگرد به افسر خانم با اشاره فهماند که دستبند ناهید را
باز کند. افسر دستبند را باز کرد و گوشه اتاق ایستاد. سرگرد با اشاره دست از ناهید خواست روی صندلی مقابلش و کنار سعیدی بنشیند.
سرگرد نگاهی به ناهید انداخت و گفت: من و آقای سعیدی مفصل درباره این پرونده صحبت کردیم. شما متهم به قتل یک مرد هستید. اما ابهاماتی در این پرونده وجود داره که باید روشن بشه. شما چطور اون مرد رو به قتل رسوندین؟ خواهش میکنم همه چیزو با جزئیات تعریف کنین.
ناهید هر آن چیزی را که برای سعیدی تعریف کردهبود، با همه جزئیات برای سرگرد هم تعریف کرد. سرگرد به فکر فرو رفت. از روی صندلیاش بلند شد و در اتاق قدم زد. صحبتهای ناهید که به پایان رسید، روی صندلی اش نشست و گفت: شما اظهار میکنین که با کیف اون مردو هل دادین و سرش خورده به شومینه و مرده اما توی گزارش ما ضربات چاقو دلیل مرگ بیان شدهاست.
ناهید با تعجب گفت: چاقو؟! مگه من قاتلم که با خودم چاقو داشتهباشم؟
سرگرد گفت: چاقوی آشپزخونه مقتول بوده. بهتره حقیقت رو به من بگین تا کمکتون کنم.
ناهید مضطرب گفت: به خدا من به چاقو دست نزدم. اصلا اون مرد با چاقو کشته نشد.
سرگرد گفت: البته اثر انگشت شما هم روی چاقو نبوده. ممکنه مثل چیزهای دیگه پاک کردهباشین.
ناهید گفت: به خدا من به هیچ چاقویی توی اون خونه دست نزدم. اصلا مگه اونجا دوربین نداره؟
سعیدی به جای سرگرد پاسخ داد و گفت: نه دوربین اون ساختمون مدتهاست خرابه.
ناهید گفت: من که فایل صحبتهامونو به همکاراتون دادم. میتونین همه چیزو ضبط شده بشنوین.
سرگرد گفت: اون رو هم بررسی میکنیم.
سرگرد رو به مامور خانم کرد و گفت: ایشون رو به بازداشتگاه منتقل کنین.
ناهید سرش را میان دستهایش گرفتهبود و گریه میکرد. مامور خانم به سمت او آمد و دستبند را به دستهای ناهید زد و هر دو از اتاق خارج شدند. سرگرد از فلاسک روی میز برای خودش چای ریخت و رو به سعیدی کرد و گفت: یکی دیگه میخوری؟
سعیدی گفت: با اینکه چاییهات بوی جوشیدگی و کهنگی میده اما به من میچسبه. آره میخورم.
سرگرد برای سعیدی چای ریخت و گفت: یه چیزی این وسط مشکوکه. دختره که داره به قتل اعتراف میکنه. پس چرا به قتل با چاقو اعتراف نمیکنه؟
سعیدی گفت: میدونم به چی فکر میکنی؟ به نفر سوم.
سرگرد لبخندی زد و گفت: تو هم خوب حرفهای شدی. بیا جای من بشین.
هر دو خندیدند.
سرگرد از جایش بلند شد و سعیدی با تعجب پرسید : کجا که کارآگاه در پاسخ گفت: میخوام برم محل جرم رو بررسی کنم.
-منم میتونم بیام؟
سرگرد کمی مکث کرد و جواب داد: بیا اما با من نمیتونی بیای و داخل خونه هم نمیتونی بیای .
هر دو از جای خود بلند شدند و به سمت محل جنایت رفتند. سرگرد از همسایههای ساختمان پرس و جو کرد. سعیدی هم عکس ناهید را به آنها نشان میدادند و دربارهاش پرس و جو میکردند. سرگرد سعی داشت در ذهنش آن صحنه را با توجه به صحبتهای ناهید تداعی کند. چند بار آن را مرور کرد. یکباره پیرمردی عصا به دست و دستمال گردن زده، وارد آپارتمان شد.
سرگرد گفت: پدر جان شما نباید وارد این آپارتمان بشی.
پیرمرد خودش را معرفی کرد و گفت: من سرهنگ عقیلی هستم. درسته بازنشسته شدم، اما همه قوانین رو خوب بلدم.
سرگرد لبخندی به او زد و گفت: ببخشین اما واقعا ورود به اینجا ممنوعه. ما داریم تحقیق میکنیم.
سرهنگ عصایش را به سمت سرگرد گرفت و گفت: میدونم جوون. منم میخوام بهتون کمک کنم. من میدونم کی اون مرد رو کشته.
وقتی قیافه متعجب سرگرد رو دید ادامه داد: من اون دخترو دیدم که از اینجا بیرون اومد و از پلهها فرار کرد.
منبع: ضمیمه تپش روزنامه جامجم