فاطمهالسادات مرقاتی خوئی - فعال حوزه کتاب
چندی پیش در وانفسای زلزله خوی، در یکروز برفی استخوانسوز مادربزرگم را به خاک سپردیم همه رفتند و من دلم نیامد تنهایش بگذارم. تا آنجا که توان داشتم، کنار مزارش ماندم. برفریز بیامان میبارید. برای آنکه روح و جسمم گرم شود، همان کاری را کردم که از ناخودآگاهم میآمد. رفتم سراغ قطعه شهدا همانجا که از کودکی زندهترین جای عالم بود برایم. وقتی هم آرام اشکمان جاری میشد وقتی دل را سبک میکردیم پشت بندش شادی و سرزنده گی میآمد به سراغمان به یقین ما در کنار زندهترین مردان عالم بودیم و کداممان بود که گرمای حضور پدرانمان را کشف نکرده باشد؟! نشستم کنار حوض معروف مزار شهدا؛ همان که در کودکی جاذبه خاص گلزار شهدای خوی بهحساب میآمد! یاد روایتهای حسین شرفخانلو در دو کتاب «قصه قبرستون» و شاهکار جدیدش «بیبابا». از حوض خون دوران کودکی افتادم؛ جمع ما بچههای بیبابا در مزار، دور آن حوض و فواره دهه شصتی. بیبابا، کتابی است بسیار محترم!
حیف است نخوانیم یا حتی در کتابخانهمان نداشته باشیمش. روایتهای بیبابا تلخ است اما نویسنده خوب توانسته با نثر خوب و روان شیرینش کند. هم اشک بگیرد و هم لبخند بر چهره بنشاند درست مثل یک بنای زیبا و مستحکم که در آن هیچ چیز نابجا و زائدی وجود ندارد. همه چیز به جای خود و به اندازه و قاعده مخاطب را همراه کند تا به قول نویسنده در مقدمه کتاب، رفتارمان را در مواجهه با مسأله یتیمی، بلکه درستتر کرد.
مواجهه بهتر با مرگ و همدلی با «بیبابا»ها
رؤیا اسدی - فعال حوزه ادبیات
«از بابات بیشتر حساب میبری یا از مامانت؟» با دوستانمان گرم صحبت بودیم و دوستم شیرین از سختگیریهای پدرش برای او که نوجوانی سر به هوا و کمالگرا بود، تعریف میکرد که این سؤال را از طاهره پرسید. من که طاهره را از روز اول مدرسه میشناختم و مادرم با مادربزرگ و مادرش دوست و آشنا بود؛ میدانستم پدر طاهره سالهاست به رحمت خدا رفته. با این سؤال رنگم پرید و به تته پته افتادم و نمیدانستم چطور قضیه را درز بگیرم که طاهره بعد از چند ثانیه سکوت که بهتش را نشان میداد، گفت: «احتمالا بیشتر از بابام حساب میبرم!» وقتی خلوتی پیش آمد یواشکی و دور از چشم بقیه در گوش شیرین گفتم: «صحبت از بابا نکن، پدر طاهره خیلی وقته فوت کرده...» فقط میخواستم گوشی دستش باشد و حرفی نزند که طاهره برنجد و خاطرش آزرده شود، ولی وقتی شیرین رفت و عذرخواهی مبسوطی کرد، شد آنچه نباید میشد. طاهره دعوای سختی با من کرد و تا سر حد قهر پیش رفت که چرا این حفره عمیق زندگیاش و این درد درماننشدنی را به کس دیگری گفتهام و راز بیپدر بزرگ شدن او را بر ملا کردهام... انتظار نداشتم، مکتوم بودن بیباباییاش بعد از گذشت ۱۰ سال به این اندازه برایش حیاتی و سری باشد. وقتی با راز بیبابایی از پرده برون افتاده کنار آمد و من را بخشید، قول دادم تا وقتی زندهام در هر ختم قرآنم چند جزء به نیت روح پدرش بخوانم. وقتی اولین یادداشت بیبابا با موضوع بیپدری و کلمات با حسن سلیقه چیده شدهای را خواندم که میخواست با میل و اختیار خود، این مگوترین واقعیت زندگی عزیزانی که بابا را از دست دادهاند و باید خاطرات و روزهای زندگی خود با بابا و بیبابا را بکاوند و دست بکشند روی رد زخمی که بهجا مانده و نگفتنیترین احساسات و دردهای چشیده خود را افشا کنند، یاد طاهره افتادم و آشفتگی روحی و روانی بعد از آشکار شدن رازش و بعد به آرامش رسیدنش با برداشتن سنگینی بار نگفتن و پنهان کردن. از همان اولین نوشته بهعنوان کسی که این واقعیت را فقط از دور دیده بود با کم تحملی این دست بردن توی زخم و واکاوی در ضمیر را دنبال میکردم و مدام میپرسیدم چطور میشود این حجم از درد و تلخی را خواند و دوام آورد؟ چطور میشود به عزیزی که بابا برایش حسرت شده، کلامی گفت تا بار سخت و گرانش را راحتتر تاب بیاورد؟ اصلا میشود تسکینی برای عزیز جانی که این فقدان و غم محترم را در دل دارد، سراغ داشت؟
بیبابا در روز ولادت بابای عالم، امیرالمؤمنین(ع) متولد شد. ۱۷روایت کتاب بیبابا آنقدر نثر ساده و سلیسی داشت که یکروزه با اشکهای حلقه شده در چشم خواندم و نویسنده را تحسین کردم که صرف درد را روایت نکرده و برایمان قصه گفته از بیبابایی، شاید که با مرگ مواجههای بهتر و همدلی شایستهتری با عزیزان بیبابا داشته باشیم. خواندم و آرزو کردم این یادآوری روزهای با و بیپدر برای راویان کتاب، استخوان ترکاندن و سبک کردن بار باشد و همدلی خوانندگان تسلیخاطری برای این درد مزمن باشد. از خدا خواستم «أَلَمْ یجِدْک یتِیمًا فَآوَى» ای که پایان خوش کتاب را رقم زد در سرنوشت همه بیباباهای عالم بگنجاند و پناهشان باشد به حق درّ یتیم خلقت.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد