البته این وسط طبق روال همه پدرهای ایرانی او هم مجبور بود روی رشته تجربی سرمایهگذاری بیشتری کند. بچه روستا بود؛ جایی به نام خرمیثن در شمال شرقی ایران، ولی از آنجا که باور کرده بود همه چیزهای مهم را در شهرهای بزرگ و بهویژه پایتخت خیرات میکنند؛ او هم خودش را به این نقاط رساند. پدرش آقا عبدا... مرد سختکوشی بود و برای اینکه فرزندش در کنکور سراسری رتبه خوب بیاورد و دکتر شود؛ خیلی برایش زحمت کشید و معلم خصوصی هم گرفت. یکی برای درس فقه یعنی استاد اسماعیل زاهد و یکی هم استاد ابوعبدا... ناتلی که منطق، فلسفه و هندسه را به حسین آقای قصه ما یاد میداده است.
ستاره خانم مادر حسین هم خیلی خانم مهربانی بود و بین درس خواندنها، برای پسر عزیزش آب پرتقال پالپدار با کوکیهای دستساز خودش را میبرد که یک وقت فشارش نیفتد با این همه خرخوانی. یکی از عمههایش تعریف میکند: «حسین از بچگی استعداد زیادی داشت. آنقدر ریاضی و زیست و بقیه درسهایش خوب بود که حتی به او اجازه نمیدادیم وقتش را با نقاشی کشیدن و کارهای هنری بیارزش تلف کند!»
فضولی کلمهای نیست که بتواند توصیف خوبی از رفتار حسین عزیز، در دوران نوجوانی بکند. در واقع او تشنه یادگرفتن بود. برای همین هم رفت سر کتابخانه استادش و کتاب «مابعدالطبیعه» اثر ارسطو را برداشت و ۴۰بار خواند و عاقبت هم مثل آهو در عسل ماند و هیچ چیز آن را نفهمید. بعد رفت از یکی از این مؤسسات که خون انسانها را توی شیشه میکنند و رتبه کنکور میفروشند، یک کتاب کمک درسی خرید اثر آقای فارابی که در توضیح کتاب ارسطو بود. آنقدر آن را خواند که تقریبا در سن ۱۸ سالگی همه چیز را یاد گرفت. یعنی دیگر هیچ چیز نبود که او بلد نباشد. برای همین بابایش یک جشن برایش گرفت و اسمش را گذاشت «پدر علم پزشکی». عکسش را هم جلوی مدرسهشان با بنر زدند و چندتا از وزیرها و شرکتهای عمومی و خصوصی با او عکس یادگاری گرفتند جهت پز دادن!
البته او خیلی چیزها آرزو داشت و به لطف مسؤولان وقت، به هیچکدامشان نرسید. میخواست فرار مغزها کند که عمرش کفاف نداد. آخر سر هم با اینکه خودش درمان همه دردها را بلد بود؛ از بیماری قلنج جان به جان آفرین تسلیم کرد.
سروتهش را که میزدی از مدرسه فرار میکرد و خودش را میرساند یک گوشه تا آتش بسوزاند. بچه شهرری بود و خب این رفتارها طبیعی. البته این شیطان بودن، چیزی از ارزشهای او کم نمیکرد. چون برای رو کم کنی هممحلهایهایش هم که شده، بعدازظهرها که از باشگاه ورزشی به خانه برمیگشت مینشست و تا خروسخون فردا درس میخواند. البته چون اهل موسیقی و شعر هم بود، گاهی بین مطالعه، عود مینواخت و شعر میسرود.
محمد، نه اینکه به درس و مشق علاقه داشته باشد؛ ولی سرش درد میکرد برای اکتشاف و اختراع. میرفت توی آشپزخانه، هرچه دم دستش بود بر میداشت و دور از چشم مادر، همه را میریخت روی هم تا یک چیزی کشف کند. مثل خیلی از همنسلیهایش دوست داشت یکشبه پولدار شود. برای همین رفت سراغ یادگیری علمی عجیب به نام کیمیاگری. علمی که به او یاد میداد چطوری از مس، طلا درست کند. برای همین هم بود که چند بار به سینما رفت تا فیلم طلا و مس را تماشا کند و نکتهبرداری کند که البته خیلی هم به دردش نخورد!
خلاصه آنقدر به هر کتاب و علم باخود و بیخودی سرک کشید که دوستانش اسمش را گذاشته بودند «همه چیزدان». یک آزمایشگاه کوچک در زیرزمین خانهشان درست کرده بود و وقت و بیوقت میرفت آنجا. وسط همین مسخرهبازیها یکبار چند چیز را که با هم قاطی کرد نوشید تا ببیند چه مزهای میدهد. چشمتان روز بد نبیند. یکهو اوردوز کرد. اورژانس در خانهشان آمد و محمد را بردند نزدیکترین بیمارستان محل. ولی آنجا دوباره حالش خوب شد. البته خوب خوب که نه. کمی منگ بود ولی گفت: «من خودم دکترم برای چی مرا آوردهاید بیمارستان. آن هم اینجا که الکی میگویند پوز بانکیاش خراب است تا دولا پهنا از ما پول نقد بگیرند؟!» این بود که با اصرار به خانه برش گرداندند. این وسط برای خودش مهم شده بود که آنچه ساخته است چرا این حال را به او داده. برای همین دوباره و سه باره و چندباره آزمایشاتش را ادامه داد و بالاخره فواید متنوعی برای کشف جدیدش پیدا کرد و «الکل» وارد بازار شد. البته او قبلا مرگ موش و اسیدسولفوریک را هم کشف کرده بود. ولی با کشف الکل مشهورتر شد. قشنگ شده بود یک سلبریتی که در همه برنامههای تلویزیونی دعوتش میکردند تا درباره کشفش صحبت کند. برای همین کلی هم شاگرد دور و برش جمع شد. اصلا این ماجرای حضور انترنها در کنار پزشک هنگام معاینه بیمار از اداهای همین محمدآقا بود که دوست داشت همیشه دور و برش پر باشد. خب همزمان با او بازیگران و مجریان و گزارشگران فوتبال و خیلیهای دیگر هم بودند که همین مدلی رفتار میکردند.
اسماعیل بچه گرگان بود اما چون کمی سوسولتر از رفقای همدورهایاش بود، خودش را همه جا جرجانی معرفی میکرد. برای همین روحیه هم بود که از فشارهای خانواده برای اینکه برود سراغ رشته تجربی، خیلی هم استقبال میکرد. فقط دوست داشت حرف جدیدی بزند و روی علوم قبلیها متوقف نشود. او در خانوادهای مذهبی به دنیا آمده بود و خب رابطه خوبی هم با مسؤولان حکومتی داشتند. اسماعیل سرش درد میکرد برای یادگرفتن چیزهای نو. فرقی نداشت کجا باشد، توی مترو، ایستگاه اتوبوس، ورزشگاه آزادی یا هرجای دیگری که فرصتی پیدا میکرد، میرفت توی اینترنت و یک چیز جدید یاد میگرفت.
مخصوصا خیلی به علم ژنتیک علاقه پیدا کرده بود. برای همین هی میرفت دم آزمایشگاههای مدرن و تازه تاسیس شده میایستاد و از نزدیک همه چیز را نگاه میکرد. یک دوره هم شاگردی کلاسهای حسین را کرده بود. (رجوع کنید به داستان اول).
خیلی زود خودش هم کار تدریس در دانشگاههای اصلی کشور را پیدا کرد. البته چون حقالزحمهها کفاف زندگیاش را نمیداد، بعدازظهرها روی ماشین هم کار میکرد. مدتی هم توی یکی از این داروخانههای معروف که باید سه ساعت توی صفهای طولانیاش بایستی و عاقبت هم داروی مدنظرت را نگیری، کار میکرد. یکی از مهمترین کارهایی هم که انجام داد این بود که یک دایرهالمعارف پزشکی به زبان فارسی نوشت. ابلته نه زبان فارسی که همدورهایهایش با آن در فضای چت رومها و شبکههای اجتماعی حرف میزدند؛ بلکه فارسی درست و درمان!
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتوگوی «جامجم» با نماینده ولیفقیه در بنیاد شهید و امور ایثارگران عنوان شد