دیشب به مادربزرگ و عمهام و از همه مهمتر مادرم، گفتم که فلانی را واسطه مطرح کردن پیشنهاد ازدواج با آن خانم قرار دادهام. راستش را بخواهی اشتباه کردم که گفتم. یعنی احساس میکنم که اشتباه کردهام. با خودم میگویم که اگر نتیجه ندهد چه! اگر جعفری با یک «نه» حالمان را بگیرد چه؟ بعدش من میمانم و توجیه این جماعت که چراچراگویان پیگیر علل و دلایل به نتیجه نرسیدن این پروژهاند! البته نه اینکه قانع نشوند، نه! تازه شاید خوشحال هم بشوند که نتیجه نداده، به خصوص مادرم که با زود ازدواج کردن کمی مخالف است. دغدغه من، خودم هستم! وقتی او بگوید نه، من دیگر حوصله توجیه کردن خودم را هم ندارم چه برسد به بقیه! خلاصه که تیر رها شده به کمان باز نمیگردد. خوب است آدم جوگیر نشود و بیموقع حرف نزند! البته زمانی که من پرده از این راز سر به مهر برمیداشتم ساعت۴صبح بود و خب شب هم بود و کمی خوابم میآمد! ولش کن. بگذریم!
آقای سینا! معدل دانشگاه من دارد تلاش میکند که زیر۱۷ نیاید. من این ترم در سه درس غیرتخصصی ۱۰گرفتم! این اصلا خوب نیست و کمی این مسأله نگرانم کرده است. دلم نمیخواهد درسم را جدی نگیرم. حتی غیرتخصصیها را. این ترم دیگر شوخی بردار نیست! درسی داریم با عنوان «عرفان». اشتیاق دارم ببینم چه طرح درسی پشت این عنوان بامسما خوابیده. البته استادش بسیار بد نمره میدهد. استاد سعیدی مرد ترسناک رشته ما در دانشگاه است. معمولا کسب فیض چندانی هم سر کلاسش نمیکنم. واقعا نمیدانم عرفانی که سعیدی بگوید چه نوع عرفانی از آب درمیآید! آب دوغ خیاریتر از این نمیشد! البته سعی میکنم قضاوت نکنم. یادت باشد دی ماه پیش رو، مجدد از من بپرسی که سرنوشت عرفان با سعیدی چه شد؟ آن وقت جواب منصفانهای خواهم داد به شرط حیات.
خوب است بگویم از مهمترین دغدغههای حال حاضر زندگیام هم اکنون چهار نکته زیر است که میگویم و گفتهام را به پایان میبرم.
۱. امتحان زبان انگلیسی۶ که قرار است نیمه مهرماه گرفته شود.
۲. از سرگیری مطالعه باقیمانده کتابی که چند روزی است پیگیریاش نکردهام. کاش «هم مباحثی» داشتم که مرا از رخوت فلسفی خارج میکرد. یک روز پژواک نازکی از تو سر زد که میایی و هم مباحث من میشوی! ای کاش دروغ آن روزت، راست شود!
۳. مورد سوم شلوار است. بله! شلوار! شلواری که بتوانم هر روز بپوشم و باهاش بروم بیرون. من کلا دوتا شلوار پارچهای دارم، یک شلوار لی زغالی، یک شلوار مخملی و سه شلوار کتان سبز و کرم و مشکی. آن دو شلوار پارچهای را رغبتی ندارم بپوشم، چون محکوم میشوم به سنتگرایی و سنم را بالاتر از اینکه هست نشان میدهد! شلوارهای کتانم بالمره کهنه شدهاند. خشتک شلوار مخملیام هم رنگ و رویش رفته و مایه خجالت است! آن شلوار لی زغالی هم سرور شلوارهای کمد من بود تا اینکه خالهام هفته پیش تصمیم گرفت آن را بشوید. وقتی انداختنش توی ماشین لباسشویی رنگش رفت! بعد اتویش زد. از قضا اتو سوزاندش! جمیع این مقدمات، من را بیشلوار کرده. میخواهم از مغازههای شهرستان شلوار بخرم اما چون حقوقها را ندادهاند بی پول ماندهام. امروز تقریبا آخرماه است. ممکن است بگویی خب برو از پساندازت پول بردار و شلوار بخر. پاسخ میدهم که الان هیچ پساندازی ندارم، چون همین چند روز پیش تمام پساندازم را خرج ماجرایی کردم که فعلا در این نامه، بازش نمیکنم و حرفی از آن به میان نمیآورم. دعا کن فردا حقوق پدر را لااقل بدهند که با پول او بنده بتوانم تنبانی ابتیاع کنم. فعلا خدانگهدار.
پاسخ نامه:
سیدصدرا جان، دوباره سلام!
الان که این نامه را مینویسم، نجفم، عموی بزرگوار ما رفته غذا بخرد، چون دیگر غذای «مجانا لزوار الحسین» راحت پیدا نمیشود! میدانی؛ راستش تا اربعین تمام میشود، همه چیز اینجا رنگ عوض میکند: همه میشوند همان آدمهای سابق! موکبها در چشم بر هم زدنی جمع میشود! اصلا غافلگیر میشوی! فردای اربعین که داشتیم از کربلا راه میافتادیم به سمت نجف، همه جا غریبه شده بود؛ با اینکه پنج روز در کربلا بودیم اما باید دوباره دنبال آدرس میگشتیم، از بس چهره خیابانها عوض میشود.
راستش را بخواهی، دلم میخواست داد بزنم: کجا میروید؟! امام حسین هنوز اینجاست!
غروب اربعین خیلی دلگیر است! خیلی! حال من، شبیه حال حضرت آدم است بعد از خوردن میوه ممنوعه. انگار فردای اربعین، پرتت میکنند بیرون از بهشت خدا! تبعید میشوی به زمین پست دنیایی. باید دوباره برگردی به روزمرگیهای زندگی شهری. در مسیر کربلا تا نجف، همینجور خیره مانده بودم به عمودها، عددهایی که به سرعت کم میشوند، همانهایی که یکییکی و قدم به قدم زیاد شده بودند... حالا که دارم این متن را مینویسم ساعات آخر همسایگی با امیرالمومنین است؛ آخرین ساعات نفس کشیدن در تتمه بهشت؛ آخرین ساعات قبل از شروع افسردگی فصلی!
ببین من هر سال، دوبار افسردگی را عمیقا تجربه میکنم: یکی بعد از دهه اول محرم، یکی بعد از اربعین. چرا افسرده میشوم؟ خیلی به این سؤال فکر میکنم هر سال، راستش خیلی چیزی هم دستگیرم نشده اما فکر میکنم همه چیز در یک کلمه است: معیت! در دهه اول محرم و در سفر اربعین، لحظه لحظه در معیت اباعبدا... هستیم. همراه او، به فکر او، به سمت او، هم قدم با عاشقان او... .
اربعین که تمام میشود، حسین که ما را بیرون نمیکند: ماییم که فرار میکنیم. انگار اسیر گرفته بودندمان! بابا حالا صبر کن! تو که چند روز مهمان آقای حسین بن علی بودی، بمان؛ شاید خوشت آمد!من افسرده میشوم، چون نه دیگر جسمم در معیت با اباعبدا... است، نه روحم! زندگی من هیچ ربطی به زندگی اربعینی ندارد!
منبری شد؛ بیخیال! راستی صحن حضرت زهرا(ص) امسال یک پله برقی مستقیم دارد به داخل حرم! فکرش را بکن، از جایت که بلند شوی، بدون کفش یک راست میروی داخل حرم! انگار شب را در «خانه پدری» خوابیده بودی! سرت درد آمد؛ شرمنده! من هم باید کم کم بخوابم، فردا آخرین روز از بهشت اربعین است و آغاز دوران افسردگی فصلی! بروم بخوابم که در این دوران سخت روحی، جسمم خسته نباشد لااقل!
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد