از آن خوشخوابهای از دندهچپ بیدارشویی بودم که تا همین الان هم به هیچ صراطی سر زودخوابیدن مستقیم نیست و فکر میکند اگر زود بخوابد، بهترین زمان برای خلقایده و تفکر را از دست میدهد.البته هنوز معتقدم آدم با آدم فرق میکند و من هرچقدر هم شب زود بخوابم، بازهم صبحها مغزم روشن نمیشود.غرهای روزانه از زود بودن ساعت مدرسه و چرتهای مابینش که تمام میشد با صورت شسته و نشسته از ترس پریدن خواب، روپوش مدرسه را میپوشیدم و آماده میشدم تا نیم ساعت در سکوت مسیر خانه تا مدرسه حوصلهام سر برود و حالا که به رفتارهایم نگاه میکنم، این خصلت اداییبودن را هنوز در این سن و سال حفظ کردهام و یادم میآید بند کتونیهایم را که میبستم، آرزو میکردم خدا عنایتی کرده و به نوجوانیام رحم کند و قابلیت طیالارض را برایم فعال کند تا منِ فراری از سرما مجبور نباشم تمام طول مسیر دندانهایم را به هم فشار بدهم تا بههم نخورد و این آرزو هنوز پاییز و زمستون قبل از رفتن بیرون از خانه با من است.توی دلم همیشه به آنهایی که صبح با سرویس میآمدند حسودیام میشد و فکر میکردم حداقل جایشان گرم و نرم است و دم در راننده سرویسی که کل مسیر را آهنگ شاد یا رادیو جوان گذاشته است تا کله سحر بچهها سرحال بیایند، پیادهشان میکند و هیچوقت هم مثل من با تاخیر و قول کتبی وارد مدرسه نمیشوند.بیاشتهایی به صبحانه و کلافگی راه، با ضعف و گرسنگی در صف مدرسه برایم شبیه به کابوس بود و هنوز هم معنی کار تربیتی و پرورشی در سگ سرمای صبحی که یکی در میان با چشم نیمهباز خمیازه میکشیدیم و حال حرف زدن با همدیگر را هم نداشتیم، نمیفهمم و راستش دلم هم نمیخواهد هیچوقت آن روزها را برای خودم یادآوری کنم اما این شماره از نوجوانه یادآوری یک روز از زیست دانشآموز این مملکت است.