از پاکبانی که مشغول نظافت است، نشانی قطعه را میپرسم و او تندیسی را از دور نشانم میدهد:«برو سمت خیابان اخلاص. آن قلب سرخ و سفید بزرگ را میبینی؟ آنجا قطعه۳۰۷ است. مزار اهداکنندگان عضو همانجاست.» به سمت تندیس قلب سرخ و سفید و کتیبه سنگیاش میروم که نماد اهدا کنندگان عضو است.
ازدور صدای مرثیهخوانی مداح میآید. دو خانواده مشغول خاکسپاری عزیزانشان هستند. یکی از آنها کودک است و دیگری مردی میانسال. روی مزار کودک پر است از گلهای زرد و سفید داوودی. تازه او را به خاک سپردهاند. زنان در چندقدمی مزار مشغول عزاداری هستند و مردان هم دور مزار نشستهاند. مداح طلب خیر و آمرزش برای روح امیرمهدی شش ساله میکند و بعد از زنان میخواهد سر مزار بیایند و عزاداری کنند. با رفتن مردان، زنان و دختران دور مزار امیرمهدی جمع و صدای شیونشان بلند میشود. مادر امیرمهدی کنار مزار پسرکش نشسته و آرام اشک میریزد. کنار او هم دختر جوانی به شدت بیتابی میکند و زنان دیگر سعی میکنند او را آرامکنند. کنار مادر مینشینم و برای امیرمهدی فاتحه میخوانم. نگاه بعضی زنان عزادار بهتزده است و باورشان نمیشود امیرمهدی از میانشان پرکشیده و دیگر نیست.
غلام یوسفی، پدر امیرمهدی هم گوشهای ایستاده و مشغول عزاداری است. بعد از معرفی خودم به عنوان خبرنگار جامجم و گفتن تسلیت، از او میخواهم درباره حادثهای که به اهدای عضو امیرمهدی منجر شد، توضیح دهد:«از زمان وقوع حادثه تا اهدای عضو فقط یک هفته طول کشید. آن روز من سرکار بودم و امیرمهدی با مادرش در خانه بود. همسرم به مدرسه رفتهبود تا همراه با سایر مادران در جلسهای شرکت کند. امیرمهدی خواب بود و وقتی از خواب بیدار شد، متوجه میشود مادرش درخانه نیست. احتمالا از نبود مادرش ترسیده و برای همین با یک چکش شیشه در بالکن خانه را شکسته بود.اطراف بالکن یک دیواره حدود ۸۰سانتیمتری وجود دارد، اماامیرمهدی خودش راازآن بالاکشیده، اما نتوانستهبود تعادلش را حفظ کند وازبالکن روی پشتبام همسایه پایینی میافتد.»
مادر امیرمهدی در ادامه صحبتهای همسرش میگوید: «وقتی به خانه برگشتم، دنبال پسرم گشتم، اما نبود. همه جای خانه را گشتم و وقتی به بالکن رفتم با خرده شیشهها مواجه شدم که روی زمین ریخته بود. از بالکن اطراف را نگاه کردم و یکدفعه چشمم به پسرم افتاد که روی پشتبام همسایه افتاده بود. دیگر حال خودم را نفهمیدم و با فریاد و گریه از همسایهها کمک خواستم.»
با شنیدن صدای ضجههای مادر، همسایهها بیرون آمدند تا ببینند چه خبر است و بعد با اورژانس تماس گرفتند و درخواست کمک کردند. دقایقی بعد آمبولانس رسید و امیرمهدی را به بیمارستان لقمان حکیم منتقل کرد.
پدر ادامه میدهد: «با من تماس گرفتند و گفتند بچهام در بیمارستان است و خودم را به آنجا برسانم. به بیمارستان رفتم و دکتر گفت پسرتان باید جراحی شود و دو سه روز بعد حالش خوب میشود. باور میکنید با وجود خرده شیشهها، اما هیچ بریدگی در بدنش نداشت؟! حتی لبههای تیز شیشه که مثل نیزه از در بالکن بیرون آمدهبود هم به او آسیب نزدهبود. عمر پسرم به دنیا باقی نبود. منتظر بودیم امیرمهدی حالش خوب شود و او را به خانه برگردانیم، اما متاسفانه این اتفاق نیفتاد. یک روز سرظهر از بیمارستان با من تماس گرفتند و گفتند همراه با همسرم به بیمارستان برویم تا با ما در مورد موضوعی صحبت کنند. این جمله را که گفتند فهمیدم یا پسرم از دنیا رفته یا چیزی به پایان عمرش نماندهاست. به بیمارستان رفتیم و دکتر گفت او دچار مرگ مغزی شده و ضربان قلبش هم به خاطر وجود دستگاههای پزشکی است، اما خودش دیگر زنده نیست. بعد هم گفتند هم میتوانید اعضای بدن او را اهدا کنید تا بیماران دیگر از مرگ نجات پیدا کنند، هم اینکه بدون اهدا، مراسم خاکسپاریاش را برگزار کنید. کمی با خودم فکر کردم و گفتم من که پسرم را از دست دادهام و او دیگر به این دنیا برنمیگردد، حداقل با بخشش اعضای بدن او، لبخند به لب مادران دیگری بنشیند که فرزندشان بیمار است. همسرم با این موضوع موافق بود و بعد ازا علام رضایت، پسرم به بیمارستان مسیح دانشوری منتقل و آنجا دو کلیه و کبد او اهدا شد.»
میان صحبتهایمان دوباره صدای بیقراریهای دخترجوانی که سرمزار امیرمهدی نشستهاست، بلند میشود. از پدر میپرسم او چه نسبتی با امیرمهدی دارد که اینطور بیتابی میکند و او در جواب میگوید: «او دختردایی امیرمهدی است که هم خیلی دوستش داشت و هم به نوعی او پسرم را بزرگ کرده بود. برای همین اینطور گریه و بیقراری میکند.»
مراسم خاکسپاری تمام میشود و از پدر امیرمهدی خداحافظی میکنم. کمی آن طرفتر، یک خانواده دیگر هم مشغول عزاداری برای عزیز از دست رفتهشان هستند. زنی میانسال که همسر اوست، بالای سر مزار نشسته و آرام و با چهرهای درهم شکسته اشک میریزد. چشمانش به سختی باز میشود. حال روحی زن میانسال بدتر از آن چیزی است که حتی بتواند صحبت کند. چند زن از اقوامش دورهاش میکنند و مراقبش هستند تا روی زمین نیفتد. بعضی از اطرافیانش میگویند شوهر او در خانه تنها بود که سکته کرد. مرد میانسال با همان حال بد با همسرش تماس گرفت و کمک خواست، اما بعد از انتقال به بیمارستان درمانها افاقه نکرد و او دچار مرگ مغزی شد. بعد از اعلام مرگ مغزی توسط پزشکان، خانوادهاش تصمیم گرفتند اعضای بدن او را هدا کنند. مراسم تمام شده ومهمانان یکی پسازدیگری درحال ترک آرامستان هستند وبا رفتن آنها،قطعه۳۰۷ دوباره آرام گرفته و درسکوت فرومیرود.
یادمانی برای بخشش
ظاهرا تندیس اهدای عضو و کتیبه سنگیاش پیش از این در قطعه ۳۰۷ نبود و آبان امسال این تندیس را قرار دادند تا در آرامستان به عنوان قطعه اهداکنندگان عضو شناخته شود. در روز رونمایی از تندیس اهدای عضو، همچنین تفاهمنامه توسعه همکاریهای مشترک سازمان بهشت زهرا(س) و مرکز مدیریت پیوند ودرمان بیماریهای وزارت بهداشت درمان و آموزش پزشکی در راستای استفاده از ظرفیت و امکانات این آرامستان به امضا رسید. درجریان امضای این تفاهمنامه که محمدجواد تاجیک، رئیس سازمان بهشت زهرا(س)، دکتر ساناز دهقان، مسئول اداره پیوند و فراهمآوری وزارت بهداشت و مسئولان واحدهای فراهمآوری اعضای پیوندی دانشگاههای علومپزشکی تهران، ایران، شهیدبهشتی و تعداد زیادی از خانواده اهداکنندگان حضور داشتند، به مسائلی مانند اهمیت فرآیند اهدای عضو، ارتقای سرمایه انسانی با هدف حفظ جان بیماران نیازمند به پیوند اعضا، ارج نهادن به مقام اهداکنندگان اعضا وجایگاه بسیار خاص خانوادههایی که دربدترین شرایط روحی وعاطفی تصمیمی حیاتبخش گرفتهاند، اشاره شد.