احساس عذاب وجدانی هم نیست که از دایره حدود خالق خارج شدهای. صاحبنظر بزرگی به نام جلالالدین محمد بلخی معروف به «مولوی» است، صاحب مثنوی و دیوان شمس، یکی از پنج ستون تاریخ و فرهنگ ادبیات ما، چه از این بهتر؟ برقص و خوش باش و عاشقی پیشهکن.
۳ قاب از ابتدا تا پایان فیلم
قاب اول: فقیهی عالم، مشهور و فاضل، مشغول تدریس و شاگردپرور، صاحب کرسی فقاهت، سخندان در منبر برای مردم و در حال نماز.
قاب دوم: فقیه مذکور با درویشی آشنا میشود، چهل شب مؤانست با او تحولی بنیادین در عمق جان و اندیشه فقیه، آنگونه که گویی از سرگشتگی نجات پیدا کرده و راز هستی را کشف کرده است.
قاب سوم و پایانی: فقیه صاحب کرسی و کتاب و درس دیگر کتابخانه شلوغی ندارد و قفسهها را از کتب علوم دینی پاک کرده است و ما در آخرین صحنه، عالم منقلب دست یافته به راز هستیای را میبینیم که همراه شاگردان دیروز کرسی درس، مسرورانه رقص میکنند و میچرخند.
تحول از کدام راه!
مست عشق داستان ایده «شمس تبریزی» همان درویش فیلم است برای زندگی و تحول که کارگردان تلاش کرده من مخاطب را به آن تذکر دهد، روشن کند یا هر عنوان خیرخواهانه دیگر اما شمس چه میگوید در فیلم؟شمس تبریزی در مواجه با مولوی، در جلسه درس، کتب فلسفی و اصولی مولوی را به آب میاندازد و آن را بیفایده مینامد؛ اولین مواجهه شمس درویش با مولانا در جایگاه فقیه، در ادامه از باب تجربه زیسته خود میگوید: عدهای درس و بحث را محل زراندوزی یا قدرتطلبی و جاه و مقام کردهاند و جایی دیگر آن را حجاب خطاب میکند.چه سادهباورانه است اگر بگوییم که: «چیز بدی نگفت که، مگر بزرگان دیگری و احادیثی نگفتهاند: العلم حجاب الاکبر؟ علم بدون یکسری از ملاحظات میتواند حجاب معرفت باشد و عبودیت همانطور که نماز بدون یکسری ملاحظات میتواند منشأ کبر و خودپسندی و سقوط آدمی باشد. خب! چه کنیم؟ بهکل نماز را کنار بگذاریم؟ کسب ثروت هم بدون یکسری از ملاحظات پلکان سقوط و خارج شدن آدمی از دایره انسانیت است. با این احتمال کسب ثروت و معاش را هم کنار بگذاریم؟ حجاب شدن علم ذاتی علماندوزی نیست، همانطور که غرور یک نمازخوان ربطی به نماز ندارد. اصلا فقه مگر چه چیزی عجیبی است؟
چاره برای فهم دین
فقه یکسری راهحل برای فهم معارف دینی، احادیث و قرآن و سیره نبی و معصومین است در زمانی که دسترسی به امام حاضر نیست، خب چاره چیست؟ چاره دیگری داریم برای فهم دین؟ اگر دین را ندانیم، به چه عمل کنیم؟ به قول کتاب نخل و نارنج «اگر فقیهان نبودند، اهل طریقت برای ورود به حریم ذکر، نمیدانستند وضو چطور باید گرفت» مگر آنکه بگوییم:اصلا مگر ضرورتی به فهمیدن دین است؟ خب ندانیم.
این پرسش آخر را مقدمه بگذارید برای ادامه مطلب:
عشق یا تکلیف
شمس فیلم حسن فتحی، یک ایده مرکزی دارد و آن «عشق» است. آنچه که ما فقاهت و سیر برای فهم حقیقت دین میدانیم را «تکلیف» و در مقابلش مفهومی به نام عشق را میآورد که در این دوگانهسازی چندباره، نهیب میزد که: زندگی به تکلیف؟ یا به عشق؟ جای تکلیف بگذارید رعایت حدود و دستورات الهی و دینی استخراج شده.پس در نهیب جناب شمش سینمای ترکیه یا شما فقیه مسلمان هستید که به تکلیف زندگی میکنید یا یک انسان هستید که به عشق زندگی میکنید و انگار نوع سومی نیست! که گویی نمیتوان فقیه یا انسان مسلمانی بود که عاشقانه تکلیف را انجام میدهد و شمس فیلم بهکرات تکلیف را کنار صفت منفی «عادت» میآورد که گویی هر تکلیفمداری یک عادت بیمزه و تکراری و بیبهره از طراوتاست.این دوگانه غیرمنطقی دیگر چیست؟ سؤال: امام حسین بر پله عشق پا به میدان کربلا گذاشت یا بنا بر پله تکلیف؟ هیچکدام! چرا دوگانه میسازیم که مخیر به انتخاب یکی باشیم؟ کنش حسین(ع) زاییده یک نگاه سوم بود: بنا بر تکلیف شرعی یک انسان عاشق به حقیقت.
نسخه تحول آفرین کجاست؟
مولوی و شمس استانبولی جناب فتحی دوگانه میسازد، چرا که در نگاه سومی که گفته شد، ممکن است شریعت و دینی تایید شود، چرا که دین، شریعتی دارد و شریعت یعنی تکلیف و سازندگان نمیخواهند نسخه تحولآفرین شمس به مولانا و مخاطبان از گذرگاه شریعت و دینی بگذرد، همانطور که در مکاشفهای در دل جنگ میگوید: «انسانی که تنها به عادت رعایت دیگران را تکلیف میداند، دست بالا، دوستدار همکیشان خویش است، انسان عاشق اما دوستدار همه مخلوقات جهان است، زیرا قبول دارد خدا در هیچ کیش و آیینی نگنجد».ابتدا از کجا استنباط میشود تکالیف دینی یعنی قهر با غیر همکیشان؟ اسلام مولانا توصیهای چنین دارد؟ اما مهمتر درباره دیالوگ مذکور: همه توصیه شمس به یک واژه به نام عشق است، بدون تفسیری خاص که از خدا سرچشمه میگیرد و ورای همه آیینهاست و در هیچ آیینی هم نگنجد! پس آیینها و شریعت موضوعیتی ندارند. جدا اینگونه است؟ خدای سرچشمه عشق، این نکته شمس استانبولی فیلم را نمیدانسته که شریعت فرستاده؟ و نبیاش حضرت محمد را خاتم خطاب کرده جدا خدا در هیچ آیینی نگنجد؟! حتی اسلام که فرستاده خود خداست؟! مست عشق مقالهای سطحی در نفی شریعت است، یک مقاله سلبی و نه ایجابی خود فیلم هم نمیداند دقیقا این عشق چیست؟عشق، طریقت و شریعت نمیخواهد؟ هر که به هر تفسیر با توسل به یک حس و کشش درونی عاشق است؟ معیار برای تشخیص درستی آن نیست؟جدا چه واژه بیدفاع و ترسناکی؛ تکلیف کسانی که با ذکر خدا بر دهان، سر انسانها را میبرند چه میشود؟ بهدنبال مقام هم نیستند وقتی که بمب به خود میبندند و در دل جمعیت میروند؛ آنها هم تصور میکنند عاشق حقند. این حد از گشاده دستی کور، سر خود عشق را هم بیخ تا بیخ میبرد، هر کسی میتواند ادعا به عشق کند بنا بر تفسیری؛ پناه بردن به یک نوع نسبیتگرایی از ترس برچسب دینداری خوردن.
از طبیعت بودا یا اذکار مطول صهیونیست
شمس استانبولی حسن فتحی به همه جا راه دارد، از کنار یوگا در طبیعت بوداییها تا اذکار مطول صهیونیستها کنار دیوار ندبه، عارف بیخطر، بیشریعت، بیهیچ التزام و باید و نبایدی، دعوتکننده به یک واژه صرفا (عشق)؛ راستی تذکر ضدجنگ جناب شمس به مولانا در میانه حمله مغول دیگر چه بود؟! جهاد در مقابل حمله مهاجم هم بد است جناب کارگردان؟ به چنگیز بگوییم عاشقت هستیم دست میکشد؟!عشق هم ممکن است شمشیر به دست آدمی دهد عشق به زندگی، عزت حریت یا دفاع از حق به قول دوستی که به شوخی میگفت: بالاخره باید کسی در میدان بجنگد تا شما در خانقاه برقصید. خالق اثر، دوست ندارد شعف انتهایی مولوی را به نام اسلام سند بزند و کسی در انتهای فیلم تصور نمیکند برای رسیدن به حال خوب، آرامش، عشق یا هرچه که منظور است، باید مومن به طریقت محمد(ص) بود، این پایانبندی برای فقیه شاعر مسلمانی است که خودش گفته: بخت جوان یار ما دادن جان کار ما / قافله سالار ما، فخر جهان مصطفاست. منظور از مصطفی چیست؟ صرفا یک اسم؟ یک مرام و شریعت نیست؟ شریعت محمد(ص) تکلیف نمیآورد؟
فعلا بس است... یا حق