آواردهاند که روزی از روزها، حکیم در کوچهپسکوچههای بلاد راه میرفته که احساس میکند چیزی کم است. یک نگاه آن طرف میکند، یک نگاه این طرف؛ ردایش را کندوکاو میکند، شاید که سوئیچ الاغ را جا گذاشته باشد اما نه؛ کم و کسری نبود! جلوتر رفت و یکسر فکر کرد تا فهمید که چه چیزی کم است. بله؛ خدمت به خلق!حکیم احساس کرد کمی خدمت به خلق خونش کم است. البته از آنجا که همیشه اصل ما بر صداقت است، باید بگویم که کمی قدرت و مقام خونش هم کم بود اما مسلما خدمت به خلق برایش مهمتر بود. پس تصمیم گرفت در انتخابات ریاست بلادشان نامزد شود. البته اولش خیال میکرد باید برود خواستگاری اما خداروشکر زود توجیه شد که مسأله، چیز دیگری است. اما هنوز اقدام نکرده بود که احساس کرد دیگر آدم مهمی است؛ پس خیلی با احتیاط راه میرفت تا کسی او را نشناسد. راهکارش جواب میداد و کسی او را نمیشناخت؛ چون اصل کس خاصی نبود!
۲- حکیم احساس کرد یکسری چیزها برای کاندیدا شدن کم دارد. در و همسایه را که نگاه کرد، دید هر کس کاندیدا شده است، اول از همه دوتا قلتشن گذاشته تا مواظبش باشند؛ بعد چندتا جمله قشنگ قصار حفظ کرده و دائما تکرار میکند. پس با جورکردن همین موارد مورد نیاز، راهی شد تا برای کاندیدا شدن ثبتنام کند. وقتی به آنجا رسید، جماعتی را دید که عشق خدمت به خلق دارند و در صف ایستادهاند تا ثبتنام کنند. از دیدن آن همه احساس مسئولیت بغض کرد و چشمهایش نمدار شد اما خدا رو شکر، سریع جلوی نم را گرفت که تبله نکند!بگذریم! حکیم نرسیده به صف، فهمید که اول از همه باید سند تحصیل در مکتبخانه را تا درجات نهایی داشته باشد. پس تصمیم گرفت که این مشکل را هم حل کند.شاید خیال کنید که حکیم راهی مسیر علم شد. هرگز! حکیم برای اولینبار در تاریخ بشریت و در اقدامی بیشرمانه که به جز مورد حکیم سابقه دیگری ندارد، از مکتبخانه مدرک خرید و با رئیس مکتب تبانی کرد که اگر رای بیاورد و رئیس بلاد بشود، او را مسئول آب و فاضلاب بلاد کند. حالا شاید بپرسید چرا آب و فاضلاب؟به چند علت حکیمانه! اول اینکه به هرحال زشت است که بخواهد هرکس را سر جای خودشان و جایی که تجربه و تخصص دارند، بگذارد. پس حیف کردن استعدادها و ضعف در مدیریت چه میشود؟ بعدش اینکه احساس کرد با توجه به سطح تدریس و وضعیت شاگردانش، استعداد بیشتری در مدیریت فاضلاب دارد؛ در ثانی رنگ کاریاش هم بیشتر به فاضلاب میخورد.
۳- وقتی که حکیم سند مکتبخانهاش را جور کند، این بارنوبت پاک کردن سوءسابقهها بود.به هرحال، حکیم معتقد بود دست کردن درجیبمردم آنهم دروسط بازار،یکجور شوخی بهحسابمیآید.البته شوخیشوخی هم بود،آنهم درمقابل رشوههاو زمینخواریهایی که کرده بود، رسما شوخی به حساب میآمد!شاید بگویید چه عجیب! مگر حکیم قدرتی برای زمینخواری داشته است؟ باید عرض کنم که ایشان با همت عالی توانستهاند روزی دو متر زمین بخورند و با توجه به عمر درازی که دارند، حجم زیادی از زمینهای بلاد را خورده است. معدهاش را کمی اذیت میکند اما به هرحال، میخورد!وقتی حکیم برای پاک کردن سوءسابقهاش اقدام کرد، کمی به مشکل خورد اما به طرز عجیبی که ما هم نمیدانیم چطور و چگونه، همه سابقهاش پاک شد و مثل کف دست، پاک پاک بود. البته چون حکیم دستهایش را با مایع «حکیمیان و برادران» میشورد،کف دستش سفیدتر است(صرفا جهت تبلیغ، چون که نوجوانه خرج دارد). بگذریم!
۴- بعد ازراست و ریست کردن تمام سندها و پیشنیازها،در صف ثبتنام ریاست بلاد ایستاد تا نوبتش شود. در این میان برنامههایش را چید. با خودش گفت اولش چهارتا شعار آبکی میدهم، بعدش وعدههای سرخرمن، آخر هم یکی دوتا جمله قصار که کار در بیاید. بعد فکر کرد در سخنرانی دوم چه بگوید. هرچه فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید. به مکالمه مردم گوش داد، دید کسی میگوید: «هوا گرمه؛ پختیم.» او هم تصمیم گرفت همین را بگذارد شعار انتخاباتیاش. هرکس هم معنیاش را پرسید، بگوید گرما یعنی گرمای الهی، پختن هم فشار تحریمهاست. خلاصه در همین فکر و خیالها بود که نوبتش فرا رسید. برعکس آنچه فکر میکردیم، ممکن است رد یا تایید صلاحیتشان خیلی طول بکشد اما به ثانیه بند نشد که فرد مسئول، حکیم را رد صلاحیت کرد. حکیم که متعجب مانده بود که با آن حجم از کمالات چرا رد صلاحیت شده است، از مسئول علت را پرسید. مسئول هم گفت که به خودش مربوط است و ما هم بیشتر از این صحبتی نکردیم. البته به گمان ما یک عاملی در رد شدنش تاثیرگذار بود، آن هم اینکه این مرد، همانی بود که یکبار حکیم جیبش را زده بود... .