مهر امسال، دانش‌آموزان افغانی غیرمجاز نیز در مدارس ایران درس می‌خوانند

«خوانِ» سواد برای دانش‌آموزان افغان پهن شد

پیرامون احساساتی که مدرسه در دانش آموزان برمی انگیزاند!

حال من دست خودم نیست

چند روز دیگر تا مهر نمانده و مثل هر سال هر دانش‌آموز احساسات مختلفی را تجربه می‌کند. احساساتی که نسبت به مدرسه داریم فرد تا فرد متفاوت است، اما یکسری چیزها بین دانش‌آموزان مشترک است. خواه حس‌های مثبت باشد یا احوالات منفی. دانش‌آموزها در تجربه‌ بعضی احساسات نقاط مشترک دارند.
کد خبر: ۱۴۷۳۴۶۹
نویسنده فاطمه پورابراهیم - نوجوانه

 
دراین کلاف به مناسبت استشمام بوی ماه مهر، رفتیم سراغ احساساتی که مدرسه در ما ایجاد می‌کند‌. احتمالا شما هم این احساسات را تجربه کرده‌اید پس کلاف این هفته را دنبال کنید تا کمی کنار هم پای درد دل هم باشیم.

شاگرد اول مدرسه
شاگرد اول نبودن خیلی‌ها را به گریه انداخته؛ نه این‌که آنها غصه‌ نمره را خورده‌اند و برای معدل۱۹ نشسته‌اند به گریه و بزرگ که شدند یادشان رفته است. حرف از آن دردی است که حتی مرد و زن‌های گنده‌ صاحب چند بچه هم هنوز حسرت‌شان را می‌خورند. حرف از کاردستی‌هایی است که ندیده به همه آنها نمره۲۰داده می‌شد. حرف طراحی‌های فوق‌العاده‌ای که کنار یک چشم‌چشم دو ابرو هر دو ۲۰ گرفتند. حرف والیبالیستی که هفته‌ رابرای آن یک زنگ ورزش می‌گذراند.خطاطی که گوشه‌ کتاب درسی شعر می‌نوشت. نویسنده‌ای که زنگ نگارشش را ریاضی درس دادند. همه‌ آنهایی که می‌توانستند شاگرد اول باشند؛ توی مدرسه سینه جلو بدهند و راه بروند؛ تشویق معلم‌ها و تحسین فامیل را داشته باشند؛ با هم‌کلاسی‌هایشان با عشق رقابت کنند؛ عزت نفس‌شان بالا باشد؛ اگر در مدرسه‌هایی درس می‌خواندند که به چیزهایی به‌جز نیم‌کره‌ چپ مغز هم اهمیت می‌داد. یادم است در دوران تحصیل کرونایی، روی پروفایل شادم نوشته بودم مدرسه هنرمندها را می‌کشد. دعوایم کردند. عوضش کردم. عکس گل گذاشتم، ولی هنوز دنبال تریبون‌های بزرگ‌ترم تا فریاد بزنم اگر من توی حل کردن مسأله‌های ریاضی شبیه نمره ۲۰ کلاس نیستم، شاعر خوبیم! دوست داشتم بگویم که شاگرد دوم کلاس چند سال است نقاشی را کنار گذاشته؛ تعریف کنم که یک‌سال مدیر بهم چند‌تایی لوح تقدیر از مقام‌های شعرم در آن نوبت تحصیلی داد و گفت اگر درست هم مثل شعر گفتنت بود چه بهتر می‌شد!مدرسه جای بهتری می‌شد اگر حسرت شاگرد اول بودن توی دل آدم‌های مستعد نمی‌ماند. سال به سال بخشنامه‌های جدید صادر می‌شود و کمتر خبری از بها دادن به چیزی به‌جز کارنامه هست هرچند که سال به سال دانش‌آموزها می‌فهمند چقدر تمام استعدادها پربها هستند.

قانون مدرسه 
بعضی چیزها دوره‌ دبستان راحت‌ترند. آن‌وقت‌ها کوچک‌تری و مطیع‌تر. کم‌کم که وارد سن نوجوانی می‌شوی ویژگی‌های جدیدی در تو ظهور می‌کند و جور دیگری قوانین را می‌بینی. در برابر هر تذکر، یک علامت سوال بالای سرت درست می‌شود. بعد زود می‌پرسی چرا؟ چرا باید ناخن‌هایم را از ته بگیرم؟! چرا این مدل کفش ممنوع شده؟! چرا مدرسه، به رنگ موهایم از زیر مقنعه هم کار دارد؟ چرا سر کلاس دخترانه باید مقنعه بپوشم؟! چرا نمی‌توانم موهایم را طبق مد روز فید کنم؟! این چرایی‌ها و ده‌ها سوال دیگر، مدرسه را تبدیل می‌کند به جایی که مدام دارد ما را عصبانی می‌کند. آن‌قدر این قوانین با حقیقت زندگی یک دانش‌آموز تفاوت دارد که انگار همیشه یک دلیل برای بیرون کشیدن‌مان از توی صف وجود دارد. آن بیرون کشیدن‌های تحقیرآمیز. نوجوان که می‌شوی، بعضی چیزها را برنمی‌تابی. مثلا تحمل نمی‌کنی کسی با تو بابت ناخن بلندت دعوا کند. عصبانی می‌شوی وقتی بابت بالا دادن آستین پیراهنت تذکر می‌گیری. تمام اینها وقتی ایجاد می‌شود که مدرسه دیگر محل گفت‌وگو نیست. وقتی که سوال‌های چرایی در ذهن دانش‌آموز می‌ماند. وقتی که زمینه‌ پرسشگری در مدرسه‌ها وجود ندارد. تفکر نقاد، سرکوب می‌شود. کسی نمی‌آید بنشیند پای حرف دانش‌آموزها و بپرسد چرا سر کلاس درس مقنعه‌ات را در می‌آوری؟ دلیلت را توضیح بده تا تو را بشنوم. وقتی تو را شنیدم بهتر می‌توانم قانعت کنم. گاهی هم حق را به تو می‌دهم. مدرسه جای بهتری می‌شد اگر درمورد قانون‌هایی که منطقی به نظر نمی‌رسند، حرف زده می‌شد. اگر می‌شد به نحوه اجرای آنها توسط کادر مدرسه اعتراض کرد. اگر می‌شد درمورد همه‌ی اینها به گفت‌وگو نشست. این قانون‌های خرده‌ریز، مدرسه تا مدرسه متفاوت هستند، ولی چیزی که مشترک است نبودن بستر گفت‌وگو است.

خلاف‌کار مدرسه
در‌هر‌صورت بعدازفارغ‌التحصیلی ازدوازده سال پایه‌ درسی وگرفتن مدرک دیپلم، بیشترین خاطراتی که تعریف می‌شود همین‌هاست. خاطرات قانون‌شکنی‌های ریز. انگار با ذات ما دانش‌آموزها گره خورده که باید چندتایی قانون بشکنیم. تو گویی روی پیشانیمان نوشته. حس هیجان و قدرت و استقلال ونافرمانی هرچند به غلط، ولی چیزیست که هردانش‌آموزی آن را تجربه می‌کند. آن روزهایی که حوصله‌ی صف صبحگاهی را نداشتیم و با چندتا از دوست‌ها توی کلاس قایم می‌شدیم و بیست دقیقه‌ی تمام، استرس تحمل می‌کردیم و چیزی درون شکم‌مان وول می‌خورد.  آن‌وقت‌هایی که زیر باران می‌رفتیم و مثل موش آب‌چکیده می‌شدیم و در حالی که ناظم داشت سرمان داد می‌زد، به هم نگاه می‌کردیم و می‌زدیم زیر خنده. دفعاتی که جای شلوار مدرسه، جین می‌پوشیدیم و خودمان را از ناظم قایم می‌کردیم. آن روزهایی که با دانش‌آموزهایی که نمی‌شناختیم دم آب‌خوری دعوا راه می‌انداختیم و شروع می‌کردیم به خیس‌کردن همدیگر‌. خاطرات تقلب‌های حرفه‌ای سر کلاس معلم‌های سخت‌گیر که هیچ‌چیزی از نظرشان دور نمی‌ماند.  روی میز ضرب‌گرفتن وآهنگ خواندن وکلاس راروی سرمان گذاشتن.انگاربعدازدوران تحصیل تمام آن نمرات ودرس‌ها ومعلم‌ها محو می‌شوند و چیزی که به یادگار می‌ماند، همان خلاف‌کاری‌های ریز است. اصلا انگار هرچیزی ممنوع می‌شود کیفش هم بیشتر می‌شود. روزهای جالب‌تر زمانی است که معلم‌ها هم با ما در این قانون‌شکنی‌ها همراه می‌شوند‌. می‌گویند این زنگ سر کلاس، همه اجازه دارند مقنعه‌هایشان را دربیاورند. حالا که دبیرتان نیامده، جای درس خواندن می‌توانید بروید فوتبال. آن روزهایی که به‌جای سرزنش، به خلاف‌های‌مان لبخند می‌زدند و چشم‌پوشی می‌کردند. مدرسه آن‌قدرها هم که ازش بد می‌گویند، پر ناراحتی نبود.

گوش مدرسه 
بعضی کلاس‌های مدرسه بیشتر شبیه خانه دوم است. آدم روی صندلی‌شان راحت‌تر ولو می‌شود. بی‌تکلف‌تر حرف می‌زند. رهاتر می‌خندد. آن کلاس‌ها بیشتر شبیه کلاس‌های مدرسه هستند. آدم کمتر با بغل دستی‌اش صحبت می‌کند. انشای زنگ بعد را نمی‌نویسد. تکالیف زنگ پیش را حل نمی‌کند. زیر میز با گوشی ور نمی‌رود. کلاس می‌تواند این شکلی، شبیه سریال‌های تلویزیونی باشد. اگر معلمش معلم باشد. همه ما خاطره‌ای از این کلاس‌ها و معلم‌ها داریم. دبیرهایی که آدم دلش می‌خواهد عین دبستان، هر زنگ با او کلاس می‌داشت. از آن معلم‌ها که جای حرف زدن، بیشتر گوش می‌کنند. آخر اگر آدم می‌خواهد به نسل جدید چیزی یاد بدهد، اول باید حسابی بشنودشان. باید اول یاد بگیردشان. دنیا را از نگاه آنها ببیند. اینجوری می‌شود که می‌فهمد «جذاب لعنتی» فحش نیست. موسیقی غیرفارسی لزوما مصداق حرام نیست‌.توی گوشی‌ها فسق و فجور نیست. وقت نوجوان آن‌قدرها هم رو به اتلاف نیست. نسل جدید، دیگر دنباله‌رو نیست‌. دانش‌آموز امروز، بلند پرواز است. امیدوار،هدف‌دار، متفکر‌.می‌بیند. می‌فهمد. نقد می‌کند. معلم‌ها هر چه بیشتر می‌شنوند، بیشتر یک تصویر ذهنی جدید ازشاگردها برایشان درست می‌شود.تصویری که می‌آید و می‌نشیند جای تصویر قبلی. تصویر قبلی که نوجوان را گودزیلا و دراکولا وهیولا می‌بیند. از دست رفته، بی‌ادب، پررو، گوشی‌باز، بی‌فکر، بی‌هدف، قر‌و‌فر‌دار، بی‌دین‌و‌ایمان.  بی‌تعارف نسل جدید در نظر بزرگ‌ترها از دور گاهی شبیه بعضی از این صفت‌ها می‌شود. معلم وقتی بچه‌های پشت نیمکت را این‌طور بشناسد چگونه قرار است با آنها تعامل کند؟! باید بشنود تا به شناخت درستی ازمخاطبش برسد و این‌قدر کورکورانه قضاوتش نکند.

 دوره‌ دوم مدرسه
دوره‌ دوم دبیرستان اما برای خیلی‌ها دوره بهتری است.اگر دیوکنکور ازهمان سال دهم خر‌تان را نگیرد و اجازه بدهد طعم درس‌های رشته تخصصی خودتان را بچشید، قرار است زیادی انگیزه‌ بگیرید؛ دورانی که انتخاب رشته کرده‌ای و در رشته‌ محبوب خود مشغول درس خواندن هستی.رشته‌ای که بعد از استرس‌های زیاد وجنگ و دعوا و تحقیق و پژوهش فهمیده‌ای بیشتر از باقی‌شان به دردت می‌خورد. درس‌ها تخصصی‌تر شده‌اند و دبیرها کاربلدتر از دوره‌ متوسطه‌ اول هستند. جواب سؤال‌های بیشتری را می‌دانند و کمی به درسی که می‌دهند علاقه‌مندترند. هر دبیر، اگر خوش‌ذوق باشد تبلیغ رشته‌ خودش را می‌کند و می‌گوید اگر این رشته را در دانشگاه ادامه دهید چه در انتظارتان است. این گونه می‌شود که شما مدام در فکر آینده هستید. در فکر مقطع بعدی تحصیلی. مشغول پیدا کردن چیزی که می‌خواهید به آن تبدیل شوید و همه‌ اینها امید و انگیزه‌ و خیلی از احساسات خوب دیگر را در انسان بیدار می‌کند‌. کتاب‌های دبیرستان به هم مربوطند و تو هم به آنها. انگار هر کتاب مکمل کتاب دیگری است و تو می‌فهمی باید همه را یاد بگیری، حتی اگر مورد علاقه‌ات نباشند. اگر هنرستانی باشی برای اولین بار طعم هنر را کنار آدم‌های هنرمند می‌چشی و شب‌های ژوژمان با این‌که در حال سختی کشیدنی، لبخند رضایت داری که این همان سختی‌ای است که خودت انتخابش کردی و رنج عزیز تو است و مایه رشدت. خودت بزرگ‌تر شده‌ای و سؤال‌های توی سرت بیشتر شده و میلت به علم‌آموزی‌ هم. اینجاست که اگر موقع انتخاب رشته به‌دنبال علاقه‌ات رفته باشی، دوره‌ دوم دبیرستان برایت دنیایی انگیزه به همراه دارد.

تعطیلی مدرسه
اما خودمانیم. بهترین بخش مدرسه، تمام شدنش است. آن وقت‌هایی که از پنج دقیقه زودتر کوله‌هایمان روی دوشمان است و بالاخره زنگ خانه می‌خورد و سمت در می‌دویم. زنگ تفریح‌ها، تعطیلات نوروز، تابستان عزیز. قسمت‌های خوشی که از مدرسه نام بردیم، هرچقدر هم که قوی باشند، حریف خوشی تعطیلی نمی‌شوند. اصلا خوشگذرانی‌ای را که قرار باشد صبح خروس‌خوان، ساعت ۷ به تو بدهند، می‌خواهیم که ۱۰۰سال اصلا ندهند و بگذارند بخوابی. اینها حرف‌های من نیست. از چندین دانش‌آموز پرسیدم آن بخش مدرسه که حس خوبی به شما می‌داد، کجا بود؟ همه گفتند تعطیل‌شدنش. بدون استثنا. راستش را بخواهید به خاطر این از آنها پرسیدم که خودم اصلا چیزی به ذهنم نمی‌رسید. نمی‌دانم خوبی‌های مدرسه کمترند که این‌قدر زیاده از حد در ذهن‌مان نمانده‌اند یا ما عادت داریم غر مدرسه را بزنیم و به خوبی‌هایش کمتر فکر می‌کنیم. بعید نیست این فراموشی از عادت به غر‌غر باشد، آخر یادم هست پایان هر تابستان ته دلم برای مدرسه دلتنگ بود؛ یعنی هرچند که بلندبلند غر آغاز شدنش را به این و آن می‌زدم ‌و دوره راه می‌افتادم توی خانه و فضای مجازی و می‌گفتم که یک مهر خر است و بوی ماه مهر بد است و فلان و بیسار ولی در کنارش یک‌ ذوقی هم بود. کیف و کفش‌هایم را کنار می‌گذاشتم و توی گروه کلاسی پیام می‌دادم تا دوباره فعال شود و از مدرسه سراغ دبیرهای دوست‌داشتنی و منفور سال پیش را می‌گرفتم تا ببینم با آنها کلاس دارم یا نه.  درست یادم نمی‌آید دقیقا دلم برای چه چیزش تنگ می‌شد. لابد یک خوبی‌هایی داشته که آن‌طور دلم قیلی‌ویلی می‌رفته برای شروع ماه مهر. نمی‌دانم همه جای جهان این‌طور است یا نه ولی می‌دانم در ایران این مسأله خیلی فراگیر است و مختص به یک اقلیم و یک دوره سنی خاص نیست. از کلاس اولی‌ها گرفته تا دبیرستانی‌ها. همه همزمان که غر بوی ماه مهر را می‌زنند حال و هوای‌شان مهرانه است.

امکانات مدرسه 
پوشیدن روپوش آزمایشگاه چیزی است که خیلی‌هایمان تجربه نکردیم. بچه‌های رشته تجربی خیلی بیشتر از این موضوع شاکی هستند. حتی اگر دبیرستان‌مان آزمایشگاه هم داشت از استفاده‌کردن از آن بی‌نصیب یا کم‌نصیب بودیم. چراکه همیشه یا وقتی برای انجام‌دادن آزمایش‌ها نبود یا موادش موجود. بخش عملی کتاب را می‌خواندیم و حفظ می‌کردیم و تئوریک امتحان می‌دادیم‌. دبیر علوم می‌گفت اگر این ماده را آرام‌آرام روی آن ماده بریزیم رنگش بنفش می‌شود و ما باید از او قبول می‌کردیم و توی امتحان همان را می‌نوشتیم. البته از حق نگذریم، معمولا در سال، یک‌باری به‌عنوان اردو به یک آزمایشگاه ما را می‌بردند و می‌گفتند بچه‌ها اینجا آزمایشگاه است. بعد تمام وسایلی که عکس‌شان را در کتاب‌ دیده بودیم را نشانم می‌دادند و یکی دو آزمایش را مسئول آنجا انجام می‌داد تا خدای نکرده درس‌ها تئوری محض نباشند و ما یکی دو ماده شیمیایی را از نزدیک دیده باشیم یا این که بفهمیم فیزیک فقط آن معادله‌هایی نیست که پای تخته حل می‌کنیم. البته بعدها تکنولوژی پیشرفت کرد و دیگر همان آزمایشگاه‌رفتن هم نیاز نبود. روی پرده‌ پروژکتور برایمان فیلم آزمایش‌ها را پخش می‌کردند. بالاخره آدمیزاد نباید ناشکر باشد. اگر این متن را می‌خوانید و فکر می‌کنید سیاه‌نمایی می‌کنم، شما جزو آن درصد خوشبخت دانش‌آموزهایید که باید بروید و کلاه‌تان را بیندازید هوا. چراکه گویی بخشنامه‌ها برای شما فقط کلمات روی کاغذ نبوده‌اند و واقعا اجرا می‌شدند و این واقعا مایه مباهات است. چه بر سر انگیزه‌ دانش‌آموزی می‌آید که با این امکانات می‌خواهد پژوهشگری کند یا درس یاد بگیرد. نمی‌شد از احساساتی که مدرسه به ما می‌دهد گفت و اشاره‌ای به نبود امکانات نکرد و حرفی از انگیزه‌ای که از دانش‌آموزان می‌کشد، نگفت.

ساعت مدرسه 
اولین‌بار چه کسی تصمیم‌گرفت ساعت اداری باید کله‌ صبح باشد و چه کسی آن را به مدارس تعمیم داد؟! گاهی فکر می‌کنم نصف بدبختی‌هایی که می‌کشیم از ساعت رفتن به مدرسه است‌‌. یعنی اگر از خواب ناز ما را بیدار نمی‌کردند و آن ساعت راهی مدرسه نمی‌شدیم، خیلی از فعالیت‌های آنجا آن‌قدرها هم منزجرکننده نبود‌.مثل صف صبحگاهی. فکرش را بکن، مدرسه‌رفتن این‌طور می‌بود که خواب کاملت را کنی، صبحانه‌ات را بخوری و ساعت ۱۱ ــ ۱۰ صبح بروی مدرسه.آن وقت سرپا ماندن و سرود ملی خواندن و ورزش‌کردن ‌آن‌قدر‌ها هم شکنجه‌آور نبود. یا سر امتحان‌ها بهتر مغز آدم کار می‌کرد و دیگر دلت نمی‌خواست سر کلاس‌های زنگ اول بخوابی. بوفه‌ مدرسه‌ هم حتی آیتم‌های بهتری برای تنقلات می‌آورد. یعنی به‌جای آش و فرنی، قرمه و پاستا می‌فروخت و چیزهای بهتری برای ارائه داشت.دیر رسیدن به مدرسه‌ هم دیگر معنای آنچنانی نداشت. یا اگر داشت، مقصرش واقعا خودت بودی و چوب خواب‌ماندن ساعت‌تان را نمی‌خوردی. فکرش را کن که پدر و مادرت یادشان رفته ساعت تنظیم کنند و بعد تو را دم در کلاس نگه می‌دارند که باید بروی از دفتر نامه بیاوری.سال گذشته چند آدم باخدا خواستند لطفی به یک جمعیت دانش‌آموز کرده و دردی از آنها دوا کنند و دعای خیری برای خودشان بخرند. خواستند ساعت شروع مدرسه‌ها را عوض کنند‌.آنها هم همین استدلال را داشتند که آن‌قدرها هم نیازی نیست ۷ صبح این بچه‌ها را به مدرسه بکشانیم اما به هزارویک علت که انگار از دانش‌آموزان مهم‌تر بود، این طرح به سرانجام نرسید.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها