برای همین است که در این شماره و در روزهایی که باید از مقاومت بیبهانه گفت، روایتی را نقل کردیم که ما را از دریچهای جدید به دل بحران میبرد. جایی که میتوان ققنوسوار از خاکسترش برخاست، صدای بیصدایانش شد و روایت کرد.
هواپیما برای بدن من سرد است اما همینکه بقیه مسافران از آن لذت میبرند برای من کافی است. کمی جای انگشتان نداشتهام زقزق میکند اما شاکرم که هنوز ضربان قلبم بهاذن خدا میزند. قلبی که مالامال از غم شهادت رهبرم، آقایم، سیدحسن نصرا...در رنج است و من نباید در کنج عزلت یا هیأتها بهعزای او بپردازم. چون او حتی بعد از شنیدن خبر شهادت حاجرضوان گفت فرصت عزا و ماتم نداریم و باید خود را قویتر کنیم. قویشدن بهراستی که واژه عجیبی است...در عصر هفده سپتامبر با دستکاری پیجرها توسط صهیونیستها از ناحیه چشمودست مجروح شدم. چشم راستم را تخلیه کردند و سه انگشت دست چپم هم قطع شدند. برای ادامه درمان من و مادر را به مشهد بردند؛ سفری که من آن را شهود قلبی خود مینامم. زیرا معنای مقاومت و برگزیدن این راه را در طول نقاهتم فهمیدم.
در ارتفاع سجود
من فرزند روستای سُجود (village of sujud)واقع در جنوب ملیخ(south of mlikh)از سلسلهکوه ریحان (jabal Rihan) هستم. ریشه سامی سجود به کلمه sgd یعنی سجدهکردن باز میگردد که در زبان عربی هم این معنا را دارد. روستای ما در قله این کوه در ارتفاع حدود ۱۲۰۰ متری قرار دارد و ساکنان آن شامل مسلمانان و مسیحیان هستند. برخی از ساکنان جبلریحان نام منطقه ما را بهخاطر وجود قبر یکی از پیامبران بنیاسرائیل، «مرد یهودی» (jewish man) مینامند. مردم ما این پیامبر را «نبی سجود» مینامند و پیش از این هم، قبرش توسط یهودیان صیدا تا زمان تاسیس رژیم منحوس اسرائیل مورد احترام بود. البته منطقه ملیخ دارای یک قدمت تاریخی عجیبی است و برای اسرائیلیها اهمیت بسیار دارد، چون در یکی از حوزههای جبل عامل بهنام منطقهالتُفاح قرار دارد و از موقعیت آبهای شیرین، مزارع سیب و ارتفاعات دژمانند طبیعی برخوردارست. التُفاح در ۵۰ کیلومتری شمال اسرائیل و ۸۰ کیلومتری بیروت قرار دارد. از این لحاظ در هنگام هجوم وحشیانه اسرائیل به جنوب لبنان در سال ۱۹۸۰، آنان سریعا روستای سجود را اشغال و بر کل منطقه التفاح مسلط شدند. سجود، نقطه استراتژیک آنان بود و جهت مقدسسازی اشغال خود پایگاه اصلیشان را در نزدیکی مزار «نبی سجود» ساختند. اسرائیلیها معتقد بودند این مزار متعلق به اوهولیاب (oholiab) از قبیله یهودی دان(jewish tribe of dan) است که در شمال فلسطین ساکن بودند. این قبیله در زمان سرگردانی همکیشان خود، به آنها در بیابان کمک کردند تا پناهگاهی سرپا کنند.ازطرفی،اسرائیلیها حضرت موسی(ع) را صاحب جبل لبنان میدانستند و میگفتند این صفت در کتاب تورات آمده؛ بنابراین، میخواستند بگویند ما دیندارانی هستیم که از پیشینیان خود پیروی میکنیم.
توفان فکری تشکیک
صدای گریه نوزادی چشمان من را باز میکند؛ ایکاش یک پتو از مهماندار میگرفتم تا کمی بدنم گرم شود اما نه نمیخواهم، من یک رزمندهام و نباید جسمم را بپوشانم بلکه باید همانند پدر شهیدم خودم را برای رزمی سخت آماده کنم. موقعیتی که در مدت نقاهتم در بیمارستان مشهد به آن فکر کردم؛ به اینکه چرا از لبنان مهاجرت نکردم؟ مگر در قرآن نیامده مستضعفان در زمین خدا میتوانند مهاجرت کنند، پس چرا به یک کشور آرام مثل سوئیس نرفتم؟ من که مسلمانم، آنجا هم که مسلمانم، تازه در آنجا هم میتوانم جریان اندیشه و تمدن اسلامی را گسترش دهم یا میتوانم مروج دینم در یک کشور بدون جنگ و خونریزی باشم؛ چرا از این موقعیت استفاده نکردم؟ در مدت بستری در بیمارستان این سؤالات با نگاه به انگشتان نداشتهام و دیدن صورت زخمیام بیشتر میشد. مدام به خودم میگفتم که من پدرم را در مسیر آزادی التفاح دادم، حالا دیگر چرا وارد حزبا... شدم؟ مگر هرشب مادر از مبارزهها و رشادتهای پدر در جنگل لویزه برایمان تعریف نمیکرد؟ از زخمها و جراحتهای عمیقاش که با اندک سلاحی مقابل ارتش زرهی اسرائیل میجنگیدند؟ بازهم که همین قصه است...اسرائیل همهچیز دارد و حزبا... یکسوم قدرت نظامی او را هم ندارد...پس من چرا این معرکه را انتخاب کردم؟ من که از ابتدا تا آخر این قضیه را با چشم عقل و دل دیدم، چرا مجدد وارد مسیر مبارزه شدم... راه من درست است؟ صدایی با قدرت تمام همه این افکار را همانند پنبه در هوا به باد داد... «میجنگیم تا عزت را برای نسل آیندهمان به ارث بگذاریم». سرم را بالا آوردم دیدم تلویزیون ایران سخنرانی شهید سیدعباس موسوی را نشان میدهد. مادرم که کنارم نشسته بود و قرآن میخواند، با صورتی اشکبار رو به من کرد و گفت خدا را بینهایت شاکرم. چون مرا توسط آخرین پیامبرش، قرآنش و بیناتش تربیت کرد. با حالتی از ابهام و با یک چشم به چشمان مادرم نگاه میکردم؛ او که سکوت و تشویش فکری مرا در این چندروز دیده بود گفت خداوند با اینها ظرفیت وجودی مرا افزایش داد و آنگاه با بلای اسرائیل رشدم داد.هدف من اززندگی تنها آسایش ورفع نیازهایم نبود، بلکه بهدنبال ذات بینهایتطلبم، حقیقت را در مبارزه با اسرائیل دیدم نه فرار و ترک وطن. چیزی که در وجود همه انسانهاست همین بینهایتطلبی است؛ خدا در آن ایام با بلای اسرائیل به من لطف کرد و راه را نشان داد. متوجه شدم که حجم ویرانیها بالاست، اسرائیل با پشتیبانی آمریکا نهتنها فلسطین، بلکه بخشی از لبنان و سوریه را هم میخورد، درست مثل وضعیت امروز.
حزبا...، حافظان زمینی آسمان
مادرم بلند شد، قرآن را بوسید و بالای میز گذاشت. سمت پنجره رفت و رو به گنبد طلایی امام رضا(ع) خاطراتی میگفت که قبلا من در دوره آموزش آنها را دقیقتر شنیده بودم. مادرم با نگاه به بیرون گفت آنزمان با میانجیگری آمریکا مذاکرات صلح با گروههای فلسطینی انجام میشد اما از پشت شارون کشتار صبرا و شتیلا را راه میانداخت. تنها گروه منسجم نظامی داخل لبنان هم سازمان اَمل بود که بعدا با ناپدیدشدن امام موسی صدر داستانطور دیگری شد. در سال ۱۹۸۵ حزبا... رسما آغاز بهکار کرد که رهبرش سیدعباس موسوی بود. او در مبارزه با اسرائیل از امام موسی صدر تبعیت میکرد و یکبار در تشریح جمله معروف «اسرائیل شر مطلق است» گفت شر مطلق، یعنی هیچ خیر و نیکی از ذات شرور به فردی نمیرسد. درهمان زمان گروههای چریکی کوچکی مثل النهجالصالح (راه درست) به رهبری شهید حاجحسن الحاج در التفاح فعال بودند. آنان در یکی از غارهای جنگلی منطقه لویزه فعالیت داشتند و عملیاتهای مهمی از ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۳ علیه صهیونیستها کردند. در این دوران، عملیات مهم بِئر کَلّاب بود که در جنوب منطقه ملیخ و در ارتفاع ۱۳۶۰ متری قرار دارد. این ناحیه بهجهت وجود تمدن فنیقی دارای سکونتگاههای فنیقی است و تا امروز هم توسط اسرائیلیها مینگذاری شده است. حزبا... در سال ۱۹۹۳ همین پایگاه تجهیزشده و صخرهای را با فریاد یا اباعبدا...(ع) گرفت و همزمان الاعلامالحربی از آن فیلم گرفت. فیلمها برای اسرائیلیها مثل تیرهای سهشعبهای بود که بر هیمنه زرهیشان وارد میشد، چون اصلا فکر نمیکردند رزمندگان حزبا... از آن ارتفاع و مینها عبور کرده، پایگاه را بگیرند و بعد پرچمهایشان را در آن نصب کنند.مادرم بعد این داستان برگشت و به من نگاه کرد، گفت: فایز خودت بهتر از من ریز این جریانات را میدانی اما چیزی که نمیدانی یا بهتر بگویم در آن شک کردهای، وعده نصرت خدا برابر دشمن است. مادرم جلو آمد و به تنها چشم داشته من خیره شد و گفت: فایز، با دشمنی مثل اسرائیل هیچوقت نمیتوان حرف زد و این برای حزبا... امری بدیهی است. پس تنها راه، همانا جنگ با آنان از محور جنوب و همین ارتفاعات ملیخ بود تا منطقه از وجودشان پاک شود که تا سال ۲۰۰۰ طول کشید. تو تنها چهار سال داشتی که سیدهادی ۱۸ساله، فرزند سیدحسن نصرا... درعملیات کمین همین ملیخ شهید شد. پسری که میتوانست بگوید من میخواهم در دانشگاههای اروپا درس بخوانم تا دکتر شوم و اینطور به مسلمانان خدمت کنم اما او در صف اول ایستاد و به ما عزت داد. عزتی که توأمان با امنیتی وصفناشدنی است چون در جبهه حق هستیم و عزتمندانه برای هر چیزی، بدون هیچ واهمهای مشتاقانه آمادهایم. پسرم تو در نوجوانی موزه ملیتا را دیدهای، حکایت آزادسازی و سروری ما را بر اسرائیلیها دیدهای... .
بهناگاه صدای آهوناله در بیمارستان بلند شد و خبر شهادت سرورم سیدحسن نصرا... در همهجا پیچید. مادر صحبتهایش را قطع و آرامآرام بهسمت تلویزیون رفت...اما من یاد خاطرات بازدید موزه ملیتا افتادم که شهید عماد مغنیه دستور ساخت آن را داده بود. چون نماد مقاومت حزبا...و بیرونراندن اسرائیلیها ازارتفاعات التفاح در سال ۲۰۰۰ بود. موزهای که سیدحسن نصرا... میگفت: «ملیتا حکایت زمین برای آسمان است»؛ حکایتی با خون جوانان حزبا... .
حالا او نیست و من تازه معنای حرف عزت را فهمیدم.سیدحسن نصرا...برایمان ارث بزرگی گذاشت که باید شکرگزار آن باشیم؛ شکرانه آن هم ادامه راه او با مبارزه است. چون دیگر نابودی اسرائیل نزدیک است... من دوباره در بیروت نشستهام و دوباره این مسیر را میروم... به قول سیدحسن اگر صدها بار ما را بکشند و آتش بزنند، ما این راه را دوباره خواهیم رفت.