وقتی قرار شد معاون حقوق زنان را ببینم همه آنچه در ذهنم بود را جمعوجور کردم و راهی انقلاب شدم. این شما و این هم روایتی از همنشینی جمعی از ما دختران نوجوان با زهرا بهروز آذر، معاون زنان رئیسجمهور:
حقیقتا اولین انتظارم، این بود که در یک مکان رسمی بهنظاره همایشی بنشینیم و بعد از حدود یک ساعت هم جلسه تمام شود و هر کداممان راهی جایی شویم که از آن آمده بودیم اما هرچه مقصد را در اپلیکیشنهای مسیریاب سرچ میکردم، تنهاچیزی که میدیدم یک کافه کوچک بود در میدان انقلاب. در همان میدانی که بارها و بارها در موقعیتهای مختلف آغاز و پایانش را شمرده بودم و در کافههایش خاطره داشتم.
با خودم فکر کردم، احتمالا همهچیز رسمی خواهد بود. قرار است یک نفر حرف بزند و ما یادداشت کنیم؛ چیزی شبیه به رویدادهای کوچک در دانشگاهها که قبلا دیده بودم یا انتظار داشتم سروته خیابان را ببندند که مبادا خودرویی مزاحم آمدن افراد شود. همهچیز خیلی پر سروصدا و تیره در ذهنم نقش بستهبود.
تا اینکه در کافهای کوچک آنهم درست کنار خیابان، تنها با یک مرد روبهرو شدم. آن مرد بلندقامت هم آنجا ایستاده بود تا نامم را چک کند و اجازه دهد وارد کافه شوم. نه جایی را بسته بودند، نه کسی آنقدر پلیسی و تاریک مردم را برای حفظ امنیت چک میکرد. انتظار برای یافتن نامم که بهطول انجامید، خانمی با روی گشاده آمد و خواست وارد سالن شوم.
گفتند درست نیست که مهمان را جلوی در نگه دارند.
من هم وارد شدم. یک کافه کوچک دوطبقه که پلههایش را با فرش پوشانده بودند. برای رسیدن به جایی که باید میرفتیم کافی بود یک نیمطبقه، آن پلهها را طی کنیم. به غیر از من چند نوجوان دیگر هم آنجا بودند. گرم صحبت که شدیم، خانم دیگری آمد برای گرفتن سفارشها.
از دختری که روبهرویم نشسته بود پرسیدم چرا آنجاست و گفت: «فکر کردم ارزشش رو داره.»
من هم بههمان قصد رفته بودم. فکر میکردم خالی از لطف نیست که معاون امور زنان دولت چهاردهم را ببینی و به او مستقیما حرفهایت را بزنی.
مدتی نگذشته بود که توجهم به پاکتهای صورتیرنگی جلب شد که روبهرویمان گذاشته بودند.
قرار شد اگر حرفی باقی ماند که نمیتوانستیم یا نمیخواستیم در جمع و جلوی دوربینها بزنیم، در آن پاکتها بنویسیم و قول دادند که معاون حتما آنها را مطالعه میکند- بهامید خدا که خوانده باشند. برای همین هم آنچیزی که میدانستم در زمان جلسه نمیگنجد را نوشتم و در پاکت گذاشتم.
حدود یکساعتی زمان برد تا تمام کافه پر شد و خود خانم معاون رسید. وقتی هم که اکثر افراد رسیدند معرفیها شروع شد.
از اولین میز هرکدام از دخترانی که آنجا بودند، خودشان را معرفی کردند.
یکی مقام قرآنی آورده بود و دیگری محقق در رشتههای تجربی بود؛ آنیکی در مدرسه دوزبانه مقام رباتیک داشت و دیگری خبرنگاری بود سیزدهساله.
بیشتر بچهها خوشسر و زبان بودند و آماده گفتوگو. میخواستند حرف بزنند و شنیده شوند.
چه دل پردردی هم داشتند از آموزش و پرورش. از تعدد کتب درسی گفتند تا طرح گرافیکی و رنگ جلد کتابها.
هرچه دم دستشان بود نقد کردند و هرچه میتوانستند گفتند تا صدایی باشند از هرکسی که آنجا نیست.
در آن جمع سینفره که اکثرشان از مدارس خاص تهران بودند، یک حس همدردی مشترک وجود داشت برای آنهایی که به هردلیلی نمیتوانند در این جنس از مدارس درس بخوانند و عملا عدالت در آموزش برایشان رویاست.
از دانشآموزان بلوچ گفتند در نقاط مرزی وقتی با کتاب زبان روبهرو میشوند و دانشآموزانی که کتابهای کمکآموزشی برایشان یک کالای لوکس محسوب میشود.
دردشان نه فقط برای رفاه خودشان که برای آسایش هرآن کسی بود که میدانستند در رنج است.
از کار گفتند و نگرانی برای آینده. از اینکه چقدر زود درحال بزرگ شدند و چهچیزهایی را زودتر از سنشان میدانند که جهان را به کامشان تلخ میکند.
از سختیهای «زنبودن» در جهان گفتند و اینکه چهچیزی میتواند رنج حیات را برایشان کمتر کند.
و برخلاف تصورم این نشست کوچک نه یک سخنرانی تکنفره بلکه یک گفتوگوی سهساعته شد.
سه ساعت تمام، سی دانشآموز و نوجوان در این کشور از هرآنچه که میتوانستند گفتند و مسئولی صحبتهایشان را نوشت.
گاهی ازشان سؤال کرد و گاهی هم بین کلامشان نظری را اضافه کرد.
از فرزند خودش گفت که نوجوانیست چهاردهساله که با همین مسائل دستوپنجه نرم میکند.
مانند اکثر ما درسخواندن برایش سخت است و جهان بیرون برایش پر زرقوبرق است و او بهعنوان یک مادر نگران فرزندش است. درست مثل همه ما بهدنبال وقتی برای فراغت است و گاهی بازیگوش. و اینکه او دور نیست؛ از هیچ کداممان دور نیست.
بخش بزرگی از مطالبات آنروز ربطی به حوزه زنان نداشت. بیشتر یک برونریزی داغ بود و نوجوانانه، که لازم داشتیم از سمت کسی که میتواند آن را به گوش آدمهای بزرگتری برساند، شنیده شود و احساس کنیم مهم هستیم، آنهم وقتی تمام جهان اطراف به ما میگویند که خام و ناپختهایم.
و به نظرم آمد که نتیجه جلسه همانی شد که میبایست. وقتی اکثر افراد حاضر در آنجا، با چهرههایی راضی از نشست خارج میشدند، مطمئن شدم که هدف اصلی کسب شده و صدای اکثر حاضران شنیده شده؛ چون که کمتر رنگی از آن هیجان اعتراضی اول جلسه در نوجوانها مانده بود.
در انتهای جلسه وقتی زمانمان بهاتمام رسید و به گرفتن عکس یادگاری نزدیک شدیم، همان خانم خوشرویی که معتقد بود نباید مهمان را جلوی در نگه دارند-که درحین جلسه متوجه شدم دستیار خانم معاون بودند- این قول را از خانم معاون گرفتند که حرفهایمان روی زمین نماند.دستیار معاون وعده دادند که به تفکیک کارهایی که میشود درحوزهی زنان انجام داد وکارهایی که مربوط به باقی وزارتخانهها است، بپردازند و تا جایی که امکانپذیر است یا پیگیر باشند یا در فاز اجرایی قرار دهند. قرار شد برای این یأسی که در جوانان ما برای کار، تحصیل و آینده وجود دارد کاری بکنند و هر آنچه میتوانند برای اجراییشدن بگذارند و چیزی نیمهکاره رها نشود. برای تمام آن نوجوانانی که ریشههای ملیگرایی داشتند وتاریخ ایران برایشان شکوهمند بود، چارهای اندیشیده شود که فکر نکنند اگرعمرشان راوقف تاریخ کنند آن راباختهاند.بعد ازهمه اینها، عکس یادگاری گرفتیم و آن همنشینی و گفتوگوی سهساعته با معاون امور زنان دولت چهاردهم در کافهای کوچک در انقلاب هم تمام شد.