در گفت‌وگو با سردار نائینی بررسی شد

اسناد دفاع مقدس سرمایه استراتژیک

نقبی زدیم به زندگی و رزم شهید ذبیح‌ا... عاصی‌زاده، فرمانده تیپ الغدیر یزد

۱۷ روز فرماندهی

زهرا چادر رنگی‌اش را جلو کشید. دسته‌‌ریحانی که از بازارچه سیف خریده بود، بردستانش سنگینی می‌کرد. پاهایش توان چند متر باقیمانده تا خانه را نداشت. به هر زحمتی، دست به خشت‌های دیوار گرفت. لنگه در را هل داد. همین که رسید داخل حیاط ناله‌ کرد. کمر دردناکش را چسبید. بچه، دست‌وپا زدنش داشت به زایمان ختم می‌شد.
زهرا چادر رنگی‌اش را جلو کشید. دسته‌‌ریحانی که از بازارچه سیف خریده بود، بردستانش سنگینی می‌کرد. پاهایش توان چند متر باقیمانده تا خانه را نداشت. به هر زحمتی، دست به خشت‌های دیوار گرفت. لنگه در را هل داد. همین که رسید داخل حیاط ناله‌ کرد. کمر دردناکش را چسبید. بچه، دست‌وپا زدنش داشت به زایمان ختم می‌شد.
کد خبر: ۱۴۹۴۳۱۰
نویسنده زهرا شکراللهی - گروه پایداری
 
روز ۲۴مرداد سال ۴۰ آفتاب اردکان مستقیم می‌تابید. محمد محله به محله دوید. رفت سراغ خانه «ماماچه». ماماچه درنگ نکرد. محمد که دیگر طاقتش طاق شده بود، رفت در ایوان خانه نشست. زهرا جیغ می‌زد و محمد بی‌تابی می‌کرد. زهرا درد می‌کشید و محمد بی‌قراری می‌کرد. زن همسایه، کمک‌دست ماماچه آمد وسط حیاط و رو به محمد کرد: «برو دم بازارچه یه‌بسته خرما بستون.» زهرا سپرده بود محمد را به بهانه‌ای از خانه بیرون بفرستند. دل کوچک و کم‌تحمل محمد آشفته‌اش می‌کرد. دردکشیدن زهرا به نهایت رسید. نماز ظهر محمد به نماز مغرب رسید. محمد در ایوان رو به قبله ایستاد و قامت بست: «ا...اکبر». صدای جیغ زهرا بلندتر شد: «بسم‌ا...الرحمن‌الرحیم». صدای گریه نوزاد درخانه پیچید: «الحمدلله‌رب‌العالمین.»لبخندی ریز وسط نمازمحمد آشکار شد. نفهمید سلام را چگونه داد.دوید به سمت اتاق زایمان. ماماچه، بچه را قنداق‌پیچ آورد. نامش را «ذبیح‌ا...» گذاشتند. محمد چه می‌دانست که ذبیح‌ا... قرار است روزی نامش در زمره شهدا ثبت شود. اذان واقامه را زیر گوش ذبیح زمزمه کرد. با خیال‌راحت قامت نماز عشاء را بست.
   
بی‌تابی برای حضور در خط مقدم
ذبیح قد کشید، درس خواند و دیپلم الکترونیک گرفت،اما پایش از مسجد محله بریده نمی‌شد. خبرهای انقلاب زود و پشت هم به اردکان می‌رسید. مردم همه در حال اعتصاب و اعتراض بودند. عصر روز ۲۶تیر سال ۵۷ ماموران شهربانی حکومت پهلوی به روی مردم آتش‌گشودند. محمدعلی قانعی‌اردکانی، پسر ۲۰ساله در خون خود غلتید و اولین شهید شهر شد. ذبیح همراه مردم به شهربانی هجوم برد. ایستاد و کتک خورد اما پیکر شهید به دست مردم افتاد. ذبیح لکه خون قرمزی روی پیشانی خود حک کرده بود و در تشییع باشکوه شهید شرکت کرد.  انقلاب در سوز و گداز بود که صدام به ایران حمله کرد. ذبیح، آموزش رزم عمومی را دید. فرم عضویت سبزجامگان سپاه پاسداران را امضا کرد. همراه گروه نظامی به اصفهان منتقل شد و آموزش پدافندی را فراگرفت. روی پاهایش بند نبود تا راهی خط مقدم جنگ و جبهه شد.
   
چشمانش را بست
رزمنده‌های یزدی هنوز تیپ تشکیل نداده بودند. ۲۰ آذر سال ۵۹ نزدیک شکست حصر آبادان بود. حصر باید شکسته می‌شد. ذبیح چشم اطلاعات و عملیات لشکر نجف‌اشرف و حاج‌احمد کاظمی شده بود. منطقه شرق کارون پر از سنگرها حفرشده تک‌نفری بود. ذبیح در اولین سنگر منتهی به جاده آبادان ــ ماهشهر دراز کشید. دوربین سبزرنگش را روی چشمانش گرفت. جاده را رصد کرد. شاسی بی‌سیم را برداشت: «احمد احمد ذبیح ... سیگار بفرست». لهجه یزدی‌اش به همه اطلاعات به‌موقعش می‌چربید. بعد از خش ممتد، حاج‌احمد شاسی بی‌سیم را برداشت: «ذبیح ذبیح احمدم ...سهم قطاب ما را نگه‌دار». ذبیح گردانش را به‌راه‌انداخت. باید جاده آبادان از دیدرس لشکر عراق بیرون می‌آمد. بچه‌های گردان ذبیح پشت چند درخت نخل کمین کردند. نور آفتاب سر ظهر از تابیدن کوتاه نمی‌آمد. ذبیح ۴۲متر مانده به جاده را یک‌تنه دوید. جاده را که دید به حالت سینه‌خیز درآمد. ران پایش سوخت. چشمانش را بست. دستش را چپاند روی جای گلوله. صدا از گلویش درنیامد. خون فواره می‌زد. ذبیح، عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. قطره خونین گوشه ابرویش خط انداخت. بعد از غروب که حصر آبادان شکست، بی‌سیم سنگر فرماندهی روشن شد: «احمد احمد ذبیح ... یک قطاب نوش‌جون کردم، کسی داوطلب نیست.» بی‌سیم قطع شد و خش ممتدی کشید. احمد با لهجه نجف‌آبادی پاسخش را داد: «ذبیح ذبیح احمد ... نوش‌جونت.» صدای خنده گردان بلند شد و خستگی ۴۲ساعت جنگیدن بی‌وقفه درآمد.

داستان مردان آفتاب و آتش
ذبیح دیگر مرد شناسایی و اطلاعات شده بود. ذبیح باشی از سرزمین آفتاب و آتش و قبای فرماندهی نپوشی؟! بعد از عملیات‌های متعدد و برقراری نظم در خط مقدم جبهه، ۴مهرماه سال ۶۲ تیپ سپاه الغدیر یزد تاسیس شد. ذبیح، نیروی زبده و باتجربه عملیات، فرماندهی تیپ شد. بچه‌های یزد و تیپ الغدیر به ارتفاعات بانه کوچیدند. عملیات والفجر ۴ داشت شکل می‌گرفت. قدر آب، قنات و چاه را فقط مقنی‌های کویرنشین یزد می‌دانند. ذبیح از بچه‌های گردان خواست در کنار یال تپه‌ها سنگرهای تک‌نفره حفر کنند. کلنگ چاه‌کنی کوچکی را برداشت و پشت تکه‌سنگ خزید. با دست‌های فرز و چابک شیاری حفر کرد و رو به معاون گردان گفت: «برادر، اگر یزد می‌موندم حتما چند تا قنات به نام خودم کنده بودم.»  تا غروب نشده به تک‌تک فرمانده گردان‌ها ماسک ضدشیمیایی تحویل داد. خمپاره‌های ۶۰ و ۱۲۰ عراق پراکنده و بی‌هدف مقر لشکر الغدیر را می‌کوبیدند. روز رو به تاریکی می‌رفت. ذبیح ۱۷روز بود که فرماندهی تیپ را به عهده گرفت. سرمای هوا نیش می‌زد. روز ۲۱ مهرماه سال ۶۲ جان‌گرفت که فرمانده تیپ شده. تمام روزها را دوید. بین گردان‌ها هماهنگی ایجاد کرد. سنگر فرماندهی را به قصد همراهی بچه‌های شناسایی ترک کرد. دودل بود به همراه بچه‌های شناسایی به دل خط بزند یا نه. روی سینه‌کش آخرین خاکریز منتهی به دشت شیلر دراز کشید. بچه‌های شناسایی، خاکریز را رد کردند. ذبیح دوربین‌به‌دست بین خاکریزها می‌دوید. گلوله خدانشناس نشست جلوی پای ذبیح. پیشانی‌اش پر از خون شد. جسمش روی خاکریز  افتاد. فقط ۱۷روز فرماندهی در لوح محفوظ و پیشانی‌نوشتش بود. در حین عملیات که عراق گاز خردل را نثار دشت شیلر و بانه کرد، بچه‌های گردان ذبیح، ماسک شیمیایی زدند و داخل شیارهای طراحی‌شده ذبیح پناه گرفتند... . این است داستان مردان آفتاب و آتش.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
ابتلای شعر به روزمرگی

دبیر علمی جشنواره شعر فجر در گفت‌و‌گو با «جام‌جم» تأکید کرد آیین‌نامه این رویداد ادبی نیاز به تجدیدنظر دارد

ابتلای شعر به روزمرگی

نیازمندی ها