روایتی برگرفته از رزم شهید حیدرعلی امامی، فرمانده گروه مهندسی جهاد نجف‌آباد در عملیات «الی بیت‌المقدس»

۷ خاکریز مانده به خرمشهر

پسری که در نجف‌آباد به‌ دنیا بیاید، وقتی یاد گرفت روی پای خود بایستد، سمت کمک به پدر گام برمی‌دارد. خاک این سرزمین مردان سخت‌جان می‌پروراند. حیدرعلی امامی هم جزو همین پسران بود. روزی که زاده شد، پدرش روی بام خانه‌اش ایستاد و رو به قبله اذان ۲۲ فروردین سال ۱۳۳۴ را بلند و پرآوازه سرداد.
پسری که در نجف‌آباد به‌ دنیا بیاید، وقتی یاد گرفت روی پای خود بایستد، سمت کمک به پدر گام برمی‌دارد. خاک این سرزمین مردان سخت‌جان می‌پروراند. حیدرعلی امامی هم جزو همین پسران بود. روزی که زاده شد، پدرش روی بام خانه‌اش ایستاد و رو به قبله اذان ۲۲ فروردین سال ۱۳۳۴ را بلند و پرآوازه سرداد.
کد خبر: ۱۵۰۵۲۱۴
نویسنده زهرا شکراللهی - گروه پایداری
 
یدرعلی موقع آفتاب‌زدن همراه پدرش راهی باغ شد. دستان کوچکش بیل را محکم گرفت، تمام وزنش را روی آن ‌انداخت و پای درختان بادام باغ را بیل ‌زد. علف‌های باغ از دست حیدرعلی آسایش نداشتند. وجب‌به‌وجب باغ را زیر پا می‌گذاشت تا علفی جان‌نگیرد. دستان پینه‌بسته‌اش بوی تلخ شکوفه‌های بادام می‌داد. حیدرعلی کنار پدرش مشق مرد شدن می‌کرد. نزدیک غروب، کمک پدرش بقچه باقالی محلی نجف‌آبادی را که چیده بود می‌بست و راهی خانه می‌شد. صدای اذان مسجد نصیر کوچه‌به‌کوچه خیابان‌های نجف‌آباد را پر می‌کرد. درخت‌های چنار کهنسال که یادگار زمان صفویان بودند شاهدان این نمازهای جماعت می‌شدند. حیدرعلی نمازجماعت را در مسجد می‌خواند. پچ‌پچ‌های جوان‌ها از رسیدن اعلامیه امام‌خمینی خبر می‌داد.
درس‌خواندن و کارکردن او را پسر کاربلد خانواده کرده بود. دیپلمش را گرفت. روز قبول‌شدن در دانشسرای اصفهان، تمام باغ ملی را تا خانه دویده بود. در حیاط چوبی را با شتاب باز کرد. در چشم‌به‌هم‌زدنی درسش تمام شد. رگ و ریشه انقلاب می‌خواست جان‌بگیرد. لباس سربازی پوشید. این رسم مردان است تا از درس فارغ می‌شوند لباس سربازی بپوشند.
 
شبانه پناه آورد
 دهان‌به‌دهان گشته بود که امام‌خمینی فرمودند پادگان‌ها را ترک کنید. حیدرعلی شبانه به شهر پناه آورد. شب‌به‌شب مسئول پخش اعلامیه‌ها می‌شد. شب عید غدیر سال ۵۷ غوغای انقلاب در شهر نجف‌آباد به اوج رسید. حیدرعلی آن‌شب گل‌کاشت. چند ماه مانده به انقلاب، پدرش فوت شد. مسجد نصیر کیپ‌تا‌کیپ آدم نشسته بود که حیدرعلی صدای نوار اعلامیه امام‌خمینی را پخش کرد. مراسم پدرش سرآغاز اعلام علنی او برای مبارزه با رژیم طاغوت شد. خبر ورود امام شهر به شهر پیچید. حیدرعلی همراه بچه‌های کمیته راهی تهران شد و در استقبال از امام حضور پیدا کرد.
 تکلیف مبارزه‌اش کمی سبک شد. انقلاب که پیروز شد سر کار خود برگشت. در بخشداری مرکزی بروجن شروع به کار کرد. مسئول منطقه شد. با تلاش شبانه‌روزی پیگیر کار مردم بود. هیاهوی جنگ بلند شد. دیگر پای حیدرعلی بند نبود. به جهادگران نجف‌آباد پیوست. فرماندهی بچه‌های مهندسی روی پیشانی‌اش رقم خورده بود. پایش به جنگ، خط مقدم، مرز، نگهبانی و شناسایی باز شد. درست‌کردن خاکریزهای مختلف، احداث محل بهداری، ارسال آب‌آشامیدنی، غذا، یخ، خوراکی و ... را بر عهده گرفت.
 نزدیک آزادسازی خرمشهر حیدرعلی کمک‌دست حاج‌احمد کاظمی شده بود. نکته‌به‌نکته حرف‌های فرمانده را به جان می‌خرید. احداث خاکریز در سراسر مسیر جاده اهواز به خرمشهر به زبان آسان بود.۱۰ اردیبهشت سال ۶۱ زمزمه عملیات «بیت‌المقدس» به کارزار رسید. حیدرعلی کامیون‌به‌کامیون خاک را می‌فرستاد جلو تا به موازات جاده اهواز به خرمشهر خاکریز درست کنند و رزمنده‌ها از تیررس ارتش عراق در امان بمانند. لودر به لودر را چک می‌کرد که به‌موقع کارشان را انجام دهند. روز اول عملیات، پاتک لشکر عراق سنگین بود. راننده کمپرسی خاک، مرتضی صحراگرد خاکریز به خاکریز جلو می‌رفت. هدف احداث ۴۰ کیلومتر خاکریز جاده بود. احمد دادخواه بیسیم را روشن کرد: «حیدر، حیدر، احمد. نهال‌ها را تو اولین کرت کاشتیم.» بیسیم خش ممتدی کشید: «احمد، احمد، حیدر. آبیاری شروع شد.» صدای انفجار ثانیه‌ای قطع نمی‌شد. شدت آتش جاده را سه‌خیشه کرده بود؛ جاده‌ای پر از گودال و دست‌انداز. متر به متر جاده برای عراقی‌ها کور ‌شد. موقع اذان صبح و ظهر و مغرب و عشاء آتش بیشتر بود. 
 
غرش مداوم توپ
روز دوم شروع عملیات هشت کیلومتر خاکریز جلو رفت. کماندوهای ارتش بعث پاتک زدند. حیدرعلی نیروهای جهادگر را به عقب هدایت کرد. مرز بین امیدواری و ناامیدی صدای انفجارهای دو طرف بود. پیکر شهدا را کنار کشیدند. حیدر اصرار داشت همه به عقب بازگردند. این‌قدر روی خاکریزها گلوله‌های آرپی‌جی و کاتیوشا نشست که اندازه خاکریزها از نصف هم کمتر شد. غرش مداوم توپ ۱۰۶میلی‌متری عراق، ترمیم و تکمیل خاکریزها را با مشکل مواجه کرد. حیدر و گروه جهادسازندگی نجف‌آباد کوتاه نمی‌آمدند. شب ۲۰ اردیبهشت سال ۶۱ از نیمه گذشت. حیدر کنار سنگر فرماندهی دراز کشید. دستانش را روی صورتش آورد. بوی شکوفه‌های تلخ بادام را می‌داد؛ مزه کارگری و بیل‌زدن در باغ پدرش. به دختر شیرخواره‌اش زهرا فکر کرد. به همسرش که به‌تازگی به شهدا پیوسته بود. به فتح خرمشهر فکر کرد. گلوله توپ ۱۰۶ به چند متری خاکریز فرمانده خورد. ستون دود، گردوغبار به آسمان برخاست. پیکر رزمنده جوانی چند متر به آسمان رفت. شدت انفجار به حدی بود که حیدر گیج شد و سرش سوت ‌کشید. تلوتلوخوران دوید به سمت پسر رزمنده. تمام صورت پسر پر از گرد و غبار و خون بود. دستش را روی قلبش گذاشت. آخرین تپش قلب پسر زیر دستان حیدر رقم خورد. پسر رزمنده لب‌های پر از ترک و خشکش را روی هم گذاشت.

حیدر بی‌تاب بود
صبح روز ۲۱ اردیبهشت حیدر بی‌تاب بود. عملیات از نیمه گذشت. از این خاکریز به آن خاکریز می‌رفت. روزگاری از این سر آبادی به آن سر آبادی می‌دوید، اما امروز چه. بیسیم را روشن کرد: «حیدر، حیدر، احمد ۳۳ را رد کردیم. هفت تا دیگه مقاومت و مردونگی کنیم تمومه.» مرتضی صحراگرد کنار کمپرسی خاک دراز کشید. حیدر کلمن آب‌یخ را برد کنار مرتضی: «مرتضی حال و بالت چیطورس.» مرتضی نشست: «به یاری خدا کم‌نیارم.» لیوان پلاستیکی آب را از دست حیدر گرفت. حیدر رو به مرتضی گفت: «امروز تشنگی امانم را بریده.» چفیه خیسش را دور گردنش پیچید: «می‌دونی چند تا لیوان آب خوردم؟» تمام هوای سینه‌اش را رها کرد در شرجی و گرمای هوا: «بچه‌های محور دیشب عقب‌نشینی کردند.» مرتضی از جا بلند شد، پابه‌پا کرد و محکم گفت: «تا بار این عراقی‌ها را رو کول‌شون نندازم ول‌کن نیستم.» حیدر نشست و بند پوتینش را بست. روی آخرین خاکریز دراز کشید. دوربین بایگش را درآورد. به رد گلوله‌های در آسمان زل زد. صدای هلیکوپتر آمد. جاده داشت امن می‌شد. نزدیک اذان‌ظهر بود. یک دل سیر آب‌خنک خورد. کوله‌پشتی‌اش را روی دوشش انداخت. صدای غرش انفجار می‌آمد؛ بوی سوختن باروت و زمین. حیدر پشت به خاکریز روی کاغذ داشت چیزی را پشت بیسیم چک می‌کرد. گلوله از بالای سرش گذشت. گلوله بعدی نزدیک حیدر روی زمین ترکید. موج‌انفجار حیدر را به آسمان پرتاب کرد. تا مرتضی از کمپرسی خاک ببیند و بدود و برسد، حیدر جانش از نیمه گذشت. امدادگرها حیدر را به عقب بردند. حیدر لحظه شهادتش در بیمارستان صحرایی بود. هفت روز بعد خرمشهر آزاد شد. مرتضی صحراگرد خسته و له روی آخرین خاکریز نشست. تا می‌توانست آب‌خنک خورد. به پشت‌سرش نگاه کرد: «حیدر هفت روز دوام می‌آوردی آخرین خاکریز رو می‌دیدی.»
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها