آقای دکتر مودودی! در ابتدا اگر صحبتی با مخاطبان روزنامه جامجم و به عنوان پیشدرآمد دارید، بفرمایید.
از جنابعالی بهخاطر ایجاد فرصت این گفتوگو و نیز اظهار محبتتان به ویدئوهای آرته؛ سپاسگزارم. مایلم ابتدا از آقای فخرالدین انوار به خاطر ایده ارزشمندشان «دانشنامه آرته» تشکر کنم، همچنین از همکاران جوانان و پرتلاششان و نیز آقای شهرداد میرزایی، ناشر و دوست ارجمندم. یکی از متفکران میگوید: با انسانهای بزرگ معاشرت کنید و اگر میسر نشد، آثارشان را بپردازید. آرته مرا شگفتزده کرد، هم از اینجهت که متوجه شدم چه انسانهای درجه یکی در ایران بهسر میبرند و دیگر اینکه مجالی فراهم ساخت تا برای اولین بار در عمرم با خودم و مسیری که در ۵۵ سال گذشته پیمودهام، مواجه شوم و چه تجربه غریبی بود این خودیابی و خودخوانی!
لطفا اشارهای هم به آثارتان داشته باشید.
رسته اصلی کار من ادبیات کودک و نوجوان است که به لطف خدا در این حوزه حدود ۴۰ اثر تولید کردهام با مضامینی ویژه نوزاد تا خردسال، کودک و نوجوان. غیر از اینها حدود ۱۵ کتاب هم دارم در حوزه بزرگسالان که بیشتر در باب ادبیات شفاهی، پژوهشهای محلی و آثار علمی و دانشگاهی است؛ سفرنامهها را هم که حضرتعالی فرمودید. چندتایی هم در دست
چاپ است.
و چطور وارد دنیای نویسندگی شدید؟
من دو پسر به نامهای آرش و آریا دارم که تولد آنها مرا خواسته یا ناخواسته وارد این دنیای زیبا کرد. حالا که به عقب نگاه میکنم، میبینم تنوع قلمم هم کم نبوده است: رمان، شعر و لالایی، بازنویسی آثار کلاسیک و فولکلور، کتب فلسفی و بازیهای رومیزی، ابرقهرمانان و نمایشنامه و آثار محیطزیستی؛ اما چیزی که بیش از همه مرا مفتون خود میدارد، این است که تعداد زیادی شخصیت جدید در این آثار خلق شده که امیدوارم معرفی آنها اندکی به غنای گنجینه ادبیات فارسی کمک
کرده باشد.
به نظر شما مهمترین ویژگی آثارتان در چیست؟
این است که خیلی اهل «راههای رفته» نیستم (این تعبیر را از دوست خبرنگارم آقای شهداد حیدری وام میگیرم)؛ بعضی از نبشتههایم برای اولین بار در تاریخ ادبیات فارسی پدید آمده؛ مانند «پیوستهای شاهنامه کودک و نوجوان»، «شاهنامه به لالایی»، «شادنامه، اولین داستانکهای طنز براساس شاهنامه»، «دائو دِ جینگ، قصه اژدها و مرزبان»، «واتون، اولین ابرقهرمان ایرانی»، «خط میخی، پس از ۲۴۰۰ سال برای کودکان و نوجوانان» و «خط پهلوی، پس از ۱۴۰۰ سال برای کودکان و نوجوانان».
با این «خوی و خیم!» چه شد که تصمیم گرفتید در زمینه گویش محلی زادگاهتان، تایباد دست به قلم ببرید؟ از نگاه شما زبانهای محلی چه اهمیتی دارد و چرا به آنها نیاز داریم؟
در ایام نوجوانی، با آثار ادبی کلاسیک جهان هم آشنا شده بودم؛ شاهکارهای داستایفسکی، تولستوی، شکسپیر، سروانتس، دانته، تورگنیف، برونته، هوگو و بسیاری دیگر را خوانده بودم و دنیای ادبیات مرا عاشق خود کرده بود. بخش مهمی از خوانشهایم هم به متون کهن ایران مرتبط بود: گلستان، حافظ، مثنوی، خمسه، سمک عیار، هزار و یک شب، شاهنامه، کتب عرفانی و نظایر آن. مجموع اینها مرا با زیبایی واژگان فارسی آشنا کرد. منتها انگار واژگان و اصطلاحات محلی در تمامی این متون، مثل پارههای الماس در شنها، برایم میدرخشید. آنها را تشخیص میدادم و اوایل فقط لذت میبردم. با بیشتر شدن اطلاعاتم و در نظر گرفتن سایر نواحی اطراف ایران، نظیر افغانستان و تاجیکستان، حتی ازبکستان، گرجستان، قزاقستان و ترکیه، متوجه شدم میراثی که به نسل ما رسیده است، قدمت زمانی و وسعت مکانی بسیار بیشتری دارد که بیشباهت به یک خویشاوندی دیرین نیست. این بود که کلمات و ساختهای واژگانی محلی برایم ارزشمندتر از قبل شد. همزمان موج بنیانکن مدرنیسم به خیابانهای شهر کوچکمان هم رسیده بود و شاهد بودیم که همهروزه درختان تناوری از این میراث کهن از ریشه در میآمد و به ناکجاآباد میرفت. این بود که پروژه ادبیات شفاهی تایباد را در قالبهای مختلف نوشتاری و شنیداری پیریزی و اجرا کردیم.
منظورتان از خویشاوندی زبان فارسی ایران با دیگر کشورها چیست؟
زبان فارسی، جزو گروه زبانهای هند و اروپایی است که زبانهای سانسکریت، انگلیسی، آلمانی، ایتالیایی، آلمانی و اسلاوی نیز جزو همین گروه است (در حالی که ترکی و تازی از این جنس نیستند). بنابراین گویشوران تمام این زبانها در ژرفای تاریخ، بین پنج تا ۱۰ هزار سال پیش یا بیشتر، از یک آبشخور مشترک سیراب میشوند. مهم نیست که روساخت این زبانها چقدر با هم متفاوت است، در اعماق یکی است و هنوز هم نشانههای مهمی از خویشاوندی را در خود نگاه داشته است.
خوب، ارتباط همه اینها با ادبیات محلی چیست؟ آیا اصلا معتقدید که ادبیات محلی اهمیتی دارد؟
از نظر من هر تمدنی، بر فراز حوزه جغرافیایی خود، یک گنبد بزرگ بنا میکند و قومیتهای ذیل آن گنبد را در اتمسفری مشابه نگه میدارد (مانند گلخانهای که نور و دمای داخلش را یکدست میکند، متفاوت با نواحی بیرون)؛ «زیر گنبد تمدن ایران» نیز ما سرزمینهای زیادی داشتیم که باشندگان هر یک، سبک زندگی خاص خود، غذاهای خود، اصول تربیتی، صنایع، آداب و حتی گویشهای محلی خود را داشتهاند اما چون همه این قومیتها زیر گنبد تمدن ایران بهسر میبردند، به مرور مؤلفههای فرهنگ، گویش، سیاست، تربیت و آداب و رسومشان به هماهنگی کلی رسید و همگن و یکدست شد. به عبارت دیگر اقوامِ منسوب به «ایران فرهنگی» هر یک نابترین میراث خود را به فرهنگ سراسری ایران هدیه کردند: عدهای واژگان و ساختهای دستوری بیشتری دادند، برخی غذاهای خوشمزه یا جشنهای زیبا، برخی انواع بازی یا اشخاص سیاستمدار، دستهای تکنیکهای کشاورزی و صنعت و بازرگانی پیشرو، گروهی دیوانسالاری مشهور ایران و نخبگانی هم علم و فلسفه و آموزش و پرورش را به این تمدن بخشیدند.
پس نهتنها تمدن ایران بلکه هر تمدنی، یک ساختار موزاییکی و هر قومی سهمی در بنای گنبد عظیمش دارد اما باید توجه داشته باشیم که (حتی با وجودیکه تمدنها با کشورگشایی و سیاست آغاز میشوند) مهمترین رکن تمدن زبان مشترک اقوام است. زبان است که گنبد عظیم تمدن را نگه میدارد. زبان، ستون اصلی تمدن بشری به طور عام، و خردهتمدنهای جغرافیایی به طور خاص است. به همین دلیل اگرچه مصر هم روزگاری از متصرفات ایران بود اما جزو تمدن ایران محسوب نمیشود و سمرقند و بخارا که اکنون در جغرافیای سیاسی ایران نیستند، در زمره تمدن ایراند.
گویشهای محلی، سنگ مادری زبان فارسی است. زبان فارسی، در آغاز آنچه که ما امروزه میشناسیم نبوده، حتی زبان فردوسی هم نبوده؛ بلکه نابترین واژگان برساخته توسط اقوام مختلف، در طول هزارهها دهان به دهان چرخیده، بهگزینی شده، آزمون خود را در زیبایی، روانی و کارایی پس داده و سپس به عنوان گوهری از گنجینه زبان فارسی تحویل ادبیات شفاهی شده است. زبانهای محلی زایشگاه ابرزبانهایی مثل زبان فارسی بود و گویشوران آنها نیز غنیسازان اصلی و والدین واژگان امروزی بودند. ما در محیطزیست میخوانیم که «تنوع» عامل اصلی ثبات اکوسیستمهاست و عینا همین مسأله در مورد زبان و ادبیات هم صادق است. هرچه تنوع زبانهای محلی بیشتر باشد، غنای زبان رسمی نیز بیشتر میشود و با این منطق است که میبینیم که گوناگونی، در زیر این گنبد به وحدت هویت منجر شده است.
زبان شیرین و کامل و ماندگار فارسی که به تعبیر شما با پارههای الماس محلی غنیسازی شده است را چگونه تعریف میکنید؟
ادبیات فارسی، به تعبیر مثبت آن، عظمتی هولانگیز دارد (چیزی مثل اهرام مصر یا ارگ بخارا) که کمتر مشابهی برای آن میتوان یافت؛ زیاد نیستند غولهای پرافتخاری نظیر زبان فارسی در جهان و زیاد نیستند کشورهای بااصالتی نظیر ایران در جهان. شگفت نیست اگر زبانهای مهاجم و اقوام بیگانه و استعمارگران مدرن، تمام کوشششان را بهکار گیرند تا زبان باشکوه فارسی را ضعیف و مضطر سازند. کوششهایی نظیر پانترکیسم یا اردوسازی زبان پاکستان، یا پشتونپرستی افراطی افغانستان، یا سیریلیک کردن خط تاجیکستان همگی در این راستا است. اگر به روند دو سه سده گذشته نگاه کنیم، میبینیم بدخواهان مدام درحال کندن پارههایی از این غول بزرگ به منظور کوچک کردن و بر زمینزدنش هستند. کتابنخواندن ما، تکتک ما، بیاعتناییمان به دانش و فرهنگ، بیتوجهی به بزرگان و سرآمدان، بها دادن به مصرفگرایی و غفلت از آیندهسازی همان آرزویی است که رقیبان ایران به جان و دل میپرورند. در تاریخ بیهقی آمده است که مسعود غزنوی در لحظهای حساس در قرن پنجم، باید به مرو میرفت و آشوب خراسان را مدیریت میکرد، وزیرانش هم به کرات او را پند دادند اما امیر بیکفایت و طمعکار و آسایشپرست، لشکر به آمل برد و یکی از بدنامترین کشتارها و غارتهایش را مرتکب شد. آن غفلتِ بیحاصل در آن بزنگاه تاریخی، پای سلجوقیان را به ایران باز کرد و نهتنها سلسله غزنویان بلکه تمام خراسان و ایران را به باد داد، پشیمانی سلطان هم اگرچه خیلی زود ظاهر شد اما هیچ سودی نداشت. اکنون به جوانان میگویم - دستکم به آنها که دغدغهمند هستند - که نگذاریم تاریخ دوباره تکرار شود و اگر قرار است سیل بنیانکن مدرنیسم و بدخواهی، نهالهای سست جهان را با خود ببرد، اجازه ندهیم قوت بگیرد و درخت سترگ ادبیات فارسی را نیز کمجان و ریشهکن سازد.
زبان محلی، پارههای گوهرین ادب فارسی
ادبیات شفاهی بخشی از تلاش ادبی من نبود، بخشی از زیست طبیعیام بود. اینطور بگویم که «ناصرِ کودک و نوجوان» در تمام ساعاتی که بیدار بود و کتاب نمیخواند، در کوچه بهسر میبرد و مشغول بازی و دعوا و صرف عمر گرانمایه بود. این زیست کوچهای مرا با عمیقترین لایههای فرهنگ شفاهی زادگاهم آشنا کرد. ادبیات شفاهی تایباد بازمانده فارسی دری کهن است که در شاهکارهایی نظیر شاهنامه و تاریخ بیهقی، مخازن معتبرش را میتوان به عنوان پارههای گوهرین ادب فارسی یافت و چون تایباد شهر چندان مهمی در طول تاریخ نبوده، رفت و آمد بیگانگان نیز خیلی باعث تحول یا استحاله زبانی آن نشده بود. من خوشبختانه زمانی رسیدم که این میراث هنوز جاندار و فراگیر بود اما آنچه من و همسرم را وادار به ثبت آن کرد، این بود که شاهد بودیم با مهم شدن تایباد به عنوان «گمرک رسمی ایران و افغانستان»، و ثروتمند شدن مردم به دلیل بازرگانی، کشاورزی و سیاست، مسابقهای شدید برای کنار گذاشتن گویش محلی و استفاده از لهجه و گویش «شهری» به جان همه افتاده بود و میراث شفاهی منطقه با سرعت رو به تباهی و تهیشدگی میرفت. به گونهای که احساس کردیم اگر کاری نکنیم، ممکن است شاهد زوال این پارههای گوهرین زبان فارسی باشیم.