دانشآموزی با تعجب فریاد زد: «یعنی ممکن است ما وجود نداشته باشیم؟» دکارت بدون پاسخ به او، چوبدستیاش را رو به دانشآموز دندانخرگوشی نشانه گرفت و پرسید: «آیا چیزی در این جهان فریبکار هست که با اطمینان از وجود او سخن بگویید؟» دانشآموز قلنج دستش را با استرس میشکست و میگفت: «دودوتا، چهارتا...» [کلاس از خنده منفجر شد.] سپس ادامه داد: «ریاضیات؛ چون دودوتا، همیشه چهارتاست...» دکارت لبخندی زد و گفت شاید جوابش پنج باشد! همه با چشمانی گرد، گوشبهدهان او، محو سخنان عجیبش بودیم. «اما من میخواهم یک راز را برای شما برملا کنم.» [تن صدایش را آرام و رازآلود کرد.] چیزی هست که هیچ دیوی نمیتواند درباره آن شما را فریب بدهد... [و به ماژیک اشاره کرد] «من با نگاه به ماژیک به وجودش شک میکنم؛ همینکه شک میکنم و فکر میکنم که شاید این وجود نداشته باشد. یعنی من وجود دارم،من فکر میکنم، پس هستم.» چشمانش برق میزد و میخندید.گویی هربار خودش نیز از این کشف شگفتزده میشد.همه ایستادند و او را تشویق کردند و در پوست خود نمیگنجیدند. دکارت به سرعت از کلاس خارج شد و در را پشتسرش بست و راز اندیشه و تفکر در این جهان برای ما برملا شد. اندیشه و تفکر ما، اثبات وجود ما در این جهان است.