ریشه افسانه: نظریه «مغز سهگانه» پاول مکلین
این نظریه در دهه ۱۹۶۰ توسط عصبشناسی به نام پاول مکلین مطرح شد. او هنگام مطالعه مغز انسان و جانوران دیگر میخواست بفهمد منشأ احساسات منفی چیست.مکلین متوجه شد برخی رفتارها مانند دفاع از قلمرو، انجام کارهای تکراری و واکنشهای ابتدایی، در میان خزندگان و پستانداران مشترک است. در مقابل برخی رفتارها مانند مراقبت مادرانه یا تعاملات پیچیده اجتماعی بیشتر در پستانداران دیده میشود.این مشاهدات، همراه با پیشرفتهای تازه در آن زمان که اجازه مقایسه ساختارهای مغزی را میداد، مکلین را به این نتیجه رساند که مغز انسان از مغز خزندگان تکامل یافته و بخشی از آن همچنان در ما حفظ شده است.
سه مغز در یک مغز؛ مدل «سهگانه»
مکلین چنین استدلال کرد که مغز انسان درواقع از سه مغز تودرتو تشکیل شده است. اولی مغز خزنده که قدیمیترین بخش است و مسئول بقا، تکانههای غریزی و رفتارهای تکراری است. دیگری مغز پستانداری اولیه یا سیستم لیمبیک است؛ بخشی که در پستانداران تکامل یافت و مسئول احساسات، حافظه و ارتباطات اجتماعی است. بالاخره بخش مغز پستانداران عالی یا نئوکورتکس است که تواناییهایی مانند زبان، برنامهریزی وتفکر منطقی راممکن میکند. این استدلال جذاب و ساده بهسرعت محبوب شد. حتی کارل سیگن در کتاب مشهور خود (اژدهایان بهشت) به نظریه مکلین استناد کرد. تا امروز در بسیاری از مقالات خودیاری و روانشناسی عامه، بسیاری رفتارها را به «فعال شدن مغز خزنده» نسبت میدهند.
اما حقیقت چیست؟ شما مغز خزنده ندارید
در سالهای اخیر، پیشرفت عظیم علوم اعصاب نشان داده نظریه مکلین اساسا غلط است. یک مقاله علمی در سال ۲۰۲۰ بهدرستی میگوید: «مغز شما پیازی نیست که درونش یک مارمولک پنهان شده باشد.»
امروزه میدانیم ساختارهای مغزی در جانوران مختلف آنقدر متنوع و پیچیدهاند که مدل سهگانه نمیتواند آنها را توضیح دهد. این موضوع البته باعث شد بسیاری از عصبشناسان دوباره دنبال منشأ برخی رفتارهای انسانی بروند؛ چیزی که تا پیش از این از سوی آنها به مغز بدوی نسبت داده میشد و همین گزاره نشان داد ریشه بسیاری از رفتارهای انسانی نه شیوه تکاملی که به شیوه رفتاری و اکتسابی ما باز میگردد.
چرا نظریه مغز سهگانه اشتباه بود؟
اگر ادعای مکلین درست بود و هر مغز جدید روی مغز قبلی «ساخته» میشد، پس باید ساختارهای مغزی در گونههای مختلف تقریبا مشابه باشد اما چنین نیست. یک نمونه مهم در این میان «آمیگدال» یا بادامه مغز است. یعنی قسمتی از دستگاه کنارهای (لیمبیک) در مغز که در هر دو نیمکره مغز هر مهرهدار وجود دارد. این هسته در پردازش احساسات و تشخیص خطر، یادگیری و حافظه، تئوری ذهن و تصمیمگیری نقش مهمی ایفا میکند. آمیگدال که مکلین آن را بخشی از «مغز پستانداری اولیه» میدانست، در میمونها بسیار پیچیدهتر از موشهاست. این خلاف نظریه اوست. زیرا طبق مدل او این بخش باید در همه پستانداران یکسان باشد. واقعیت این است که تکامل مثل ساختمانسازی با لایههای روی هم عمل نمیکند. تکامل، ساختارهای موجود را تغییر میدهد، بازآرایی کرده، حذف میکند و دوباره میسازد. به بیان دیگر حیوانات قدیمیتر الزاما سادهتر نیستند، حیوانات جدیدتر الزاما پیچیدهتر نیستند و تکامل یک «خط پیشرفت» نیست بلکه شبکهای از تغییرات است.
چرا «مغز خزنده» هنوز محبوب است؟
مدل مکلین هرچند از سوی جوامع علمی بهطور گستردهای رد شد، اما در باور عمومی همچنان تداوم دارد، چراکه این نظریه از سادگی و قابلیت فهم برخوردار است، به افراد امکان میدهد رفتارهای نامطلوب خود را به «مغز ابتدایی» نسبت دهند و افزونبراین، رسانهها و نویسندگان کتابهای خودیاری نیز آن را جذاب و کاربردی معرفی کردهاند. با اینحال، این سادهانگاری هزینهای سنگین در پی دارد: «ما را از درک واقعیت پیچیده مغز بازمیدارد.»
مغز واقعی بسیار پیچیدهتر است
دانش امروز نشان میدهد ساختارهای مغز انسان و جانوران در یک مسیر خطی تکامل نیافتهاند. مغز انسان نسخه تکاملیافته مغز خزندگان نیست. بخشهای مختلف مغز با هم کار میکنند و نمیتوان آنها را به سه لایه جداگانه تقسیم کرد و هیچ بخش جداگانهای وجود ندارد که ناگهان کنترل را در زمان خشم به دست بگیرد.احساسات پیچیدهای مانند خشم، ترس و واکنشهای استرسی حاصل فعالیت شبکههای گستردهای از نورونها هستند که نواحی مختلفی ازجمله آمیگدال، قشر پیشپیشانی، هیپوتالاموس و دهها ناحیه دیگر را در بر میگیرند. این شبکهها بهصورت پویا و هماهنگ با یکدیگر عمل میکنند، نه مانند لایههای مجزا و منفعل روی هم.
دیگر از «مغز خزنده» حرف نزنیم
نظریه مغز سهگانه-با وجود محبوبیتش-بهطور کامل از نظر علمی رد شده است. این نظریه امروزه بیشتر یک افسانه جذاب است تا واقعیتی علمی. دانش عصبشناسی میگوید: مغز انسان یکپارچه، پیچیده و حاصل میلیونها سال تغییرات نامنظم و غیرخطی است. رفتارهای ما حاصل همکاری مناطق گوناگون مغز است، نه سلطه یک ناحیه «بدوی». برای درک خشم، استرس یا فرآیند تصمیمگیری، باید از مدلهای مبتنی بر شبکههای عصبی و تعاملات پیچیده کمک بگیریم، نه از تصور وجود «خزندهای درونسر». پس هرگاه خشم یا اضطراب شدیدی را تجربه کردید، بدانید که این «مغز خزنده» نیست که کنترل را به دست گرفته، بلکه مغز شما با همه پیچیدگیهایش در حال پاسخ به جهان پیرامون است.