موهایش را آن قدر کوتاه کرده است که از میان تار و پود شال آبیاش بیرون زده است. اتهام این زن، کیف قاپی با لباس مردانه است. قبلاً دو بار به جرم همراه داشتن مواد و نیز سرقت وارد زندان شده بود. این بار پس از آنکه به همراه همجرم دیگرش که مرد بود، به عنوان مشتری وارد مغازه طلافروشی شدند و وانمود کردند زن و شوهر هستند، به دام افتادند. روش سرقت آنان از طلافروشیها به این نحو بود که پس از دیدن طلاهای جورواجور به بهانه مشکل پسندی زنانه مغازه را ترک میکردند و دقایقی طول میکشید که طلافروش متوجه سرقت یک قطعه سنگین طلا میشد. پریناز نام مستعار زنی است که طلافروش زیرک توانسته بود، وی را دستگیر کند. او 33 سال دارد و از دو هفته پیش در زندان به سر میبرد. گرچه شاکی رضایت داده است ولی برای تحقیقات و بررسی بیشتر در مورد سرقتهای مشابه قبلی بازداشت شده است.
درباره خودت بگو.
قیافه پدرم را درست به یاد ندارم. او همیشه با مادرم اختلاف داشت. فقط فریادها و کتک زدنهایش را به یاد دارم. 5 ساله بودم که خبر تصادف و مرگش رسید. با آن که مادرم دل خوشی از او نداشت ولی تا یکی دو سال بعد از فوت پدرم وضع روحی بدی داشت. وقتی به مدرسه رفتم وضع روحی مادرم خوب شده بود. خیاطی را از زیر پله خانه پدربزرگم به مغازه کوچکی منتقل کرد و به همراه برادرم فرامرز در بالکن همان مغازه زندگی میکردیم.
فرامرز از تو بزرگتر بود؟
بله، چهار سال از من بزرگتر بود. کودکی من و فرامرز زیاد جالب نبود. ما مجبور بودیم بدون سرو صدا در بالکن مغازه بازی کنیم مشق بنویسیم یا تلویزیون ببینیم و مادرم زیر بالکن لباس می دوخت. او اجازه نمیداد پایین بیاییم و در کارگاه بازی کنیم. فقط برای غذا دادن به ما سری به خانه میزد. آن قدر خسته و عصبی میشد که کوچکترین سرو صدا را با داد و فریاد و کتک یا فحش به زمین و زمان جواب میداد. گاهی که فکر میکنم میبینم مادرم زن تنهایی بود، پدر و مادرش از دنیا رفته بودند و خواهرها و برادرها یش هم او را طرد کرده بودند. شاید حق داشت ولی مگر من و فرامرز حق بازی و شادی نداشتیم؟ به خاطر اینکه مادرم در زیر پله خانه پدربزرگ کار می کرد داییها و خالهها اعتراض کردند تا انحصار وراثت صورت گیرد و هر کدام ارثیه خود را بگیرند. مادرم با ارثیه کمی که دریافت کرد مغازهای اجاره کرد و سه سال بعد خانهای درست در کنار همان مغازه خرید و این بار جایی برای بازی داشتیم ولی دیگر بچه نبودیم و اسباب بازی نمیخواستیم.
چه شد که ازدواج کردی؟
همیشه در آرزوی محبت و دست نوازش مادرم بودم ولی آن قدر کمبود احساس می کردم که در 14 سالگی به اولین خواستگارم علاقه مند شدم و به رغم مخالفت مادرم دو پایم را در یک کفش کردم که من میخواهم با محسن ازدواج کنم، آن روزها فرامرز دیپلمش را گرفته و تازه به خدمت سربازی در غرب کشور اعزام شده بود. من بیشتر وقتها به مادرم که کارگاه خیاطی را گسترش داده بود کمک میکردم ولی رفتار مادرم همیشه آزاردهنده بود. او همیشه میگفت: «تو و برادرت مانع زندگیم بودید و اگر خرج سیر کردن شما بر دوشم نمیافتاد، مجبور نبودم این همه کار کنم.»! شوهرم اولین خواستگارم بود. مادرم نمیخواست ازدواج کنم. تازه خیاطی را تا حدی یاد گرفته بودم و به او کمک میکردم. از سوی دیگر مادرم از خواستگارم خوشش نمیآمد و میگفت خانواده درست و حسابی ندارد و قیافهاش مثل آدمهای خوشگذران است! مراسم خواستگاری، عقد و عروسی ما یک هفته بیشتر طول نکشید. وقتی حالا فکر میکنم میبینم شوهرم را دوست نداشتم و فقط بدنبال پر کردن تنهاییهایم بودم!
شغل همسرت چه بود؟
راننده کامیون.
تا کلاس چندم درس خوانده بودی؟
دوم راهنمایی را تمام نکردم و در اواسط همان سال تحصیلی ازدواج کردم.
رفتار شوهرت با تو چه طور بود؟
مدت کوتاهی بعد از ازدواج فهمیدم شوهرم به تریاک اعتیاد دارد. وقتی مواد مصرف میکرد، حالش خوب بود و مثل آدم عادی رفتار میکرد ولی وای از روزی که پول نداشت یا مواد به دستش نمیرسید. آن قدر کتک میخوردم که فکر میکردم زنده نمیمانم.
عاقبت این زندگی چه شد؟
چهار سال بعد در حالی که چند بار شکایت کردم، با بدبختی طلاق گرفتم.
خودش راضی به طلاق بود؟
نه، اما وقتی برای بار دوم با مقداری کراک دستگیر شد، توانستم از مدت زندانی بودنش استفاده کنم و طلاق غیابی بگیرم.
نظر مادرت چه بود؟
مادرم می گفت: اگر طلاق بگیری، دیگر مادری به نام من نداری! چه معنی دارد که زن طلاق بگیرد؟ تو با لباس سفید به خانه شوهر رفتهای و باید با لباس سفید بیرون بیایی! وقتی کتک میخوردم و با سر و روی خونین به خانه مادرم میرفتم، با چهره عبوس او روبه رو میشدم. من نمیدانم کجا نوشتهاند که زن باید با لباس سفید به خانه بخت برود و با لباس سفید بیرون بیاید؟ نمیدانم اگر این نوشته روی پیشانی و بخت، سیاه باشد، چطور میتوان زندگی کرد و منتظر ماند تا مرگ سراغت بیاید و قسمت دوم ضربالمثل عملی شود و از آن خانه به امید خاک سرد بیرون بروی؟! به نظر مادرم طلاق باعث میشد انگشت نمای فامیل و همسایهها شوم.
فرزندی نداشتی؟
چرا، دخترم دو ساله بود که طلاق گرفتم. حضانتش به من واگذار شد. با آن که توانایی مالی نداشتم، اما تمام سعی خودم را کردم که شکم بچهام را سیر کنم. مدتی در خانه های مردم کار میکردم. یک اتاق در همان حوالی محل زندگی خودمان اجاره کرده بودم ولی وقتی شنیدم شوهر سابقم آزاد شده، برای آن که سراغ بچه نیاید، به محل دیگری رفتم و ارتباطم را با همه آشنایان قطع کردم.
چه شد که به طرف مواد مخدر و سرقت کشیده شدی؟
در همان روزهای سخت فرار و بی پولی با ناصر بیمغز آشنا شدم. این آشنایی باعث اعتیادم و خلافکاریهای بعدیم شد.
با آن که از عاقبت اعتیاد خبر داشتی، معتاد شدی؟
ناصر میگفت اگر تفننی بکشی، معتاد نمیشوی.
برای تأمین مخارج اعتیاد، سارق شدی؟
بله، با «ناصر بیمغز» تیپ مناسبی میزدیم. او یک سارق سابقه دار بود. بعد از شناسایی طلافروشیهایی که در محلهای خلوت و بدون دوربین مداربسته بودند، به عنوان زن و شوهر برای دیدن طلاها و سرویسها وارد مغازه میشدیم. وانمود میکردیم که من خیلی مشکل پسند هستم. حتی یک بار جلوی طلافروش جر و بحث و دعوا کردیم. دو سه بار موفق شدیم چند طلا برداریم ولی آخرین طلافروش زرنگ بود. به محض خروج از طلافروشی دنبالم آمد و دستم را گرفت. داشتم زنجیر را در کیفم میگذاشتم که آن را کشید و این موضوع باعث پاره شدن آن شد.
دخترت کجاست؟
وقتی اولین بار از زندان آزاد شدم، صاحبخانهام مهرنوش را به بهزیستی فرستاده بود. مادرم حاضر نشد بچه را قبول کند. گفت خودت خواستی با این لات ازدواج کنی، به من ربطی ندارد. تو و فرامرز را با بدبختی بزرگ کردم، حالا نمیتوانم یک بچه دیگر را بزرگ کنم. با مادر شوهرم تماس گرفتم و از او خواستم به خاطر تمام بدبختیهایی که پسرش بر سرم آورده است، بچه را تحویل بگیرد. حالا دیگر از او خبر ندارم. مادر شوهرم مهرنوش را با خود به شهرستان برده است.
خلافهای دیگری جز کیف قاپی مرتکب میشدی؟
در جریان دو بار زندان رفتن و بی پولیها، صاحبخانهها هر بار اثاث مختصرم را بیرون می ریختند. اواخر به فساد هم کشیده شده بودم تا خرج مواد را درآورم!
حرفی مانده که بگویی؟
یک بار دیگر میگویم که مادرم مقصر است. هیچ وقت او را نمیبخشم. از برادرم خبری ندارم. او من را به طور کلی فراموش کرده است و نمیدانم زندگیاش خوب است یا نه؟ شاید خوب باشد، چون مادرم همیشه خوشبختی او را بر سر من میکوبید و می گفت: مثل من برای ازدواج عجله نکرده است! شاید به زودی آزاد شوم. این بار به بهزیستی میروم و مدتی در آن جا زندگی میکنم. میخواهم وقتی حالم خوب شد، دنبال دخترم بروم. حالا او بزرگ شده، شاید بتوانم دوباره مثل یک مادر سالم زندگی کنم...
برداشت آخر:
مادر پریناز زن سخت کوشی بود ولی از تربیت دو فرزندش غافل بود و فقط به شکم آنان فکر میکرد. او که خود تنها بزرگ شده بود و فرامرز و برادرانش با مشغول شدن به زندگی خود، وی را بدون حامی رها کرده بودند، وجود دو دخترش را مانعی برای ازدواج مجدد و زندگی جدید میدانست. ازدواج زودهنگام پریناز، با وجود مخالفتهای مادر، گریز از تنهاییهایش بود ولی این ازدواج اشتباه به قیمت تباهی و سیاه بختی وی تمام شد. در این زندگی قربانی اصلی فقط پریناز نیست. دخترش مهرنوش که نقشی در سیاه بختی مادرش نداشته است، نزد خانواده پدر معتاد زندگی میکند و هرگز نمیتواند به داشتن آن پدر و مادر خلافکارش افتخار کند. مادری که برای ادامه زندگی، راه کار و تلاش را انتخاب نکرد، بلکه گوهر عفتش را واگذار کرد.حالا دیگر آینده تباه شده پریناز، به اراده خودش بستگی دارد. آیا هنوز قدرتی برای نجات دارد یا این که باز او را در زندان و با جرایم مشابه یا غیرمشابه خواهیم دید؟(روزنامه حمایت)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفت و گو با دکتر محمدهادی همایون روند«ظهور» را از آغاز تاریخ تا بازه کنونی بررسی کرده ایم
عزیز حسنویچ، مفتی اعظم کرواسی در گفتوگو با «جامجم»مطرح کرد
اکبرپور: آزادی استقلال را به جمع ۸ تیم نهایی نخبگان میبرد