خاطره‌ای از بیمارستان بصره

میرعلی اکبری / آزاده : پس از گذشتن از چند ایستگاه بازرسی، بالاخره حدود ساعت 11 شب ما را به پادگانی بردند که در یکی از سالن‌های آن حدود 300 اسیر نگهداری می‌شد. هر کدام از ما به سمتی رفتیم و در آن سالن شلوغ جایی برای خود دست و پا کردیم. از ما زخمی‌ها خون زیادی رفته بود و هر لحظه تشنه‌تر می‌شدیم. بقیه‌ اسرا سعی می‌کردند برای ما از کوزه‌های قطور وارونه‌ای که بعدها فهمیدیم به آنها ‌حبانه‌ می‌گویند ، آب بیاورند. هر چه بیشتر آب می‌خوردیم خون بیشتری از بدنمان خارج می‌شد و تشنه‌تر می‌شدیم. نیمه‌های شب آمدند و چند نفر را بردند و پس از ساعتی آنها را برگرداندند و عده‌‌ دیگری ازجمله مرا هم صدا زدند.
کد خبر: ۵۸۸۹۲۶

زخمی بودم و به زحمت راه می‌رفتم و کف دستم پر از خون خشکیده شده بود، همراه با دردی که تیر می‌کشید؛ ولی آنها حالی‌شان نبود و کار خودشان را می‌کردند. ما را برای بازجویی می‌بردند. مترجمی آنجا بود که زبان فارسی می‌دانست. هر سوالی می‌کردند سعی کردم به صورت مبهم و دوپهلو جواب دهم که نتوانند چیزی از آن سر در بیاورند. گفتم: «من افسر وظیفه هستم و برای دو سال خدمت به ارتش آمده‌ام و کادر ارتشیان، زیاد ما را به حساب نمی‌آورند و ما را در جریان نقشه‌ها و اهداف حمله‌ها نمی‌گذارند و فقط هنگام عملیات‌ باید در خط مقدم و جلوتر از همه‌ آنها باشیم.»از شانس خوب ما افسر عراقی زیاد مته به خشخاش نمی‌گذاشت. پرخاشگری هم نمی‌کرد. شاید به دلیل این ‌که نیمه شب بود و می‌خواست برود و چرتی بزند. شاید دلش می‌سوخت که ما زخمی هستیم. شاید هم می‌خواست سریع‌تر از همه‌ بازجویی کند. در‌هر‌صورت به نفع ما تمام شد و ما را به سالن اصلی بازگرداندند.

به مدت سه روز هیچ ‌کس را به بیمارستان نفرستادند. در این مدت فقط تیرها را از بدن چند نفر که زخمی بودند و در زیر کتف یا دستشان مانده بود در فضای باز محوطه و زیر آفتاب داغ با وسایل ابتدایی در می‌آوردند و پانسمان مختصری می‌کردند و آنها را به داخل سالن برمی‌گرداندند. بالاخره بعد از چند روز ما را با اتوبوس نظامی به بصره بردند. در بیمارستان هر چند نفر را در اتاقی جای دادند. قبل از ما هم چند اسیر زخمی آنجا بستری شده بود. ابتدا برخی از ما را که به عکسبرداری نیاز داشتند به اتاق رادیولوژی بردند. در طول مسیر خانواده‌های سربازان مجروح عراقی که برای ملاقات یا پیگیری امور بستگانشان به بیمارستان آمده بودند، ما را می‌دیدند. آنها می‌فهمیدند که ایرانی هستیم، اما جرات نداشتند حرفی بزنند. خوشبختانه گلوله به استخوان پایم اصابت نکرده بود و فقط از یک طرف وارد و از طرف دیگر خارج شده بود. در مسیر بازگشت به اتاقمان، در راهروها سربازان عراقی کشیک می‌دادند که مبادا اسیری فرار کند.

از آن روز تا 11 روز بعد که از بیمارستان مرخص شدیم، روزی سه نوبت برای جلوگیری از عفونت به مجروحان آمپول پنی‌سیلین می‌زدند و به محض زدن سرنگ، بی‌رحمانه محلول آن را یکباره در پا خالی می‌کردند. کمتر کسی بود که از شدت درد به گریه نیفتد. در آن 11 روز، یک رزمنده ایرانی که دچار تنگی نفس بود به علت عدم رسیدگی دکترها به شهادت رسید. برخی از اسرا می‌گفتند با آمپول هوا او را کشته‌اند. درست به خاطر ندارم که آیا از لشگر گرگان بود یا اهل گرگان. خدا او را رحمت کند.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها