بهار میآید مینشیند کنار تنگ شیشهای ماهیهای قرمز، که بیقراریشان را با «دُم بازی»هایشان به رخ آب میکشند در روبهروی آینهای قدیمی که سالی یکبار از صندوق جهیزیه مادربزرگ بیرون میآید و مینشیند کنار قرآنی که اسکناسهای تا نخورده از لابهلای آیاتش، با دستهای وضودار پدر، بیرون آورده میشود و با لبخند میرسد به دستهای کودکانه ما؛ دستهایی که هنوز فرسنگ فرسنگ تا گناه فاصله دارند، که هنوز در آسمان یله ماندهاند، که هنوز بارانی نشدهاند. حالا ماهیهای قرمز، که به تعداد اعضای خانواده ما هستند، دور خودشان میچرخند و تمام تنگ را، که این روزها، دنیای شیشهایشان شده است، میچرخانند. ماهیهایی که چون لپهای گل انداخته مهری، خواهرم را میگویم، اناری هستند.
بهار میآید با دل نازکیهای همیشگیاش، تا قند آب شود در دل زمین، در دل بنفشههایی که مدتی است وطنشان را در جعبهای چوبی، چهارراه به چهارراه با خود میبرند،تا قند آب شود در دل گلهای رنگ ورو رفته قالی دست بافت مادرم، تا قند آب شود در دل گلهای قدیمی روسری مادرم، که یادگار آخرین سفر پدربزرگم به مشهد است. بهار میآید تا پیراهن گلگلی خواهرم که سه عید را با آن به جشن ایستاده است و هر بار در جواب «پیراهنت قشنگه مهریجان، از کجا خریدی؟» فقط شرمیده است و همرنگ ماهیهای تنگ، پا به پای صورت قرمز و شرمناکش، لبخند زده است.
بهار میآید، با ابرهای دل نازکش که بارانی میشوند حتی در روزهای آفتابی. بهار میآید تا آدم برفیها را به دریا برساند، تا آسمان را به گریه بکشاند، تا آبی باشد بر آتش اجاقهای ایلیاتیمان، تا دوباره میشهای بلوچی برههایشان را به صحرا ببرند و اسبهای ترکمنی با یالهای رهایشان مسیر جادهها را نشان دهند.
بهار دارد میآید، با بارانهایی که قرنهاست میبارد «پشت خانه هاجر» و هاجر سالهاست که عروسی دارد و هنوز با «کفشهای قرمزیاش» میخوابد. بهار دارد میآید و من همچنان میمانم زیر این باران و نمیدانم چرا بارانی که «پشت خانه هاجر، جرجر میبارد» فقط مرا خیس میکند.
بهار دارد میآید تا خانهها را بتکاند مثل درخت گردوی باغ حاج عمویم. مثل درختان توت دره «کن»، مثل سرشاخههای ترد بیدهایی که این روزها جنون زدهاند، مثل پیراهن تازه شسته شده «صغری» در دستهای مادرش، قبل از این که روی بند رخت برود.
بهار میآید، فرقی نمیکند که نشسته یا ایستاده باشیم. مهم انتظارمان است که حالا دلمان را به آشوب کشانده است، که حالا چشمهایم را گسترده است بر جادههایی که به بیابان میروند و ما را نشانده است پشت پنجرههایی که از آن فقط میشود دیوارهای سیمانی همسایهها را نگاه کرد.
ما منتظریم تا کنار سفره هفتسین، پا به پای حافظ، غزلی تازه سربیندازیم، مثل مادربزرگم که روز اول زمستان هر سال ژاکت کاموایی «یقه اسکی» سر میاندازد برای پدرم و پدرم چله کوچک و بزرگ را با خیال آن ژاکت گرم میماند.
بهار دارد میآید و ما با «یا مقلب القلوب و الابصار» به انتظار نشستهایم، با جوانههایی که در دلمان جوان میشوند و جهان را به جاودانگی میکشانند. بهار دارد میآید و ما منتظریم تا حکم «میر نوروزی» را با جان بنیوشیم، حالا:
عید است و میوزد نفس روشن درخت
جاریست آب و آینه از دامن درخت
عید است و باید از نفس گل مدد گرفت
از نغمههای قدسی بلبل مدد گرفت
عید است و چار کنج دلم لاله پروراست
سرشار از آسمان پر بال کبوتر است
باید کنار پنجره رفت و سپید شد
باید به بام عشق بر آمد، شهید شد
دکتر محمود اکرامیفر / جامجم
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتوگو با امین شفیعی، دبیر جشنواره «امضای کری تضمین است» بررسی شد