ننه بزرگ که از هفت سال پیش تا حالا با کسی حرف نزده، آرام دست میکشد روی پاهای غلامرضا و با همان شکل «لال»ی، من و من میکند که به نظر دعای دور و درازی است.
«قربونت برم ننه، مونو بیتالله نداره که، اونم کاکای خودومه، حالا او رفته سربازی، خودوم نوکرتم، بیا ای پرتقالایه برات آب گرفتوم بخور، مال خود دزفوله. مو بروم تا دیروم نشده...»
بیرون از خونه، اما هیچچیز عادی نیست، بیتالله از دست ساواک فرار کرده و غلامرضا باید جور رفیقی را بکشد که حرف رفیقاش را گوش نکرده و مادربزرگی را که پای راه رفتن ندارد، را سپرده دست کسی که پای دویدنش درد میکند.
غلامرضا بدوبدو میدود تا از سوت پالایشگاه جا نماند اتوبوسها از میدان کوت شیخ، کارگرهای خرمشهری را به پالایشگاه آبادان میبرند و اگر دیر برسد، خیلی باخت داده است.
میدود، از پل کارون که رد میشود توی میدان کوت شیخ، اتوبوسها را روشن میکنند و درها را میبندند. مثل دوندههای دوی سرعت دارد میدود تا به ماشین برسد. آخری که راه میافتد غلامرضا میرسد به عقب ماشین و با کف دست چپ میکوبد به تن اتوبوس خوش قد و بالای آلمانی، راننده انگار که دیده باشدش، ولی بخواهد اذیت کند، هفت هشت متر جلوتر میزند روی ترمز.
سوار میشود و از لای چشمهای معترض و بعضا پرتمسخر مسافران میگذرد و پای ایستادن ندارد و آخر اتوبوس جا خوش میکند. اتوبوس آخرین خیابانهای خرمشهر زیبا را طی میکند و میرود تا آبادان و غلامرضا که از پا افتاده دارد به اتوبوس و دعای ننه بزرگ بیتالله فکر میکند.
پای رفاقت
«ننه، بخدا بمونی میمیری، مونوم میمیروم، سر عباس بیا برگردیم...» سومین روز است که خرمشهر شده دژ دفاعی و مادر هم درست سه روز پیاپی دارد التماس میکند که غلامرضا را با خود ببرد و غلامرضا هم تنها کاری که میکند از سر باز کردن است: «ننه، هر کی از هر جا بگی پا شده اومده، خو مو بروم چی میگن؟ بیتالله چی؟ ایهمه آدم اومده دفاع کنه از شهرمون، بعد مو ول کنم بروم؟ ننه ای رفاقته؟ تو برو مو میام...»
دوباره خمپارههای عراقی دارند یک نفس شلیک میکنند تا فردا که قرار است پای تانکها به شهر باز شود کسی نای مقابله نداشته باشد. پدر بیتالله بالاخره رسید، پشت مزدای قرمزش پر است از پیرزن و پیرمرد و بچه، اثاث هم هر چه میشد بار زدند، میماند دو تا جای خالی که یکی سهم ننه غلام است.
«ننه سر سیدمجید بیا بریم، به خدا نمیروم اگه نیای!» غلامرضا همینطور قسم دروغ میخورد که برمیگردد و بیتالله هم دارد التماس ننه غلام میکند که بیرونش کند از خرمشهر، همه معطل شدهاند، ننه غلام بالاخره سوار میشود و با گریه دور میشود.
آخرین بار از پشت وانت «چیچو و فرانکوی» کوچکش را میبیند که حالا هر کدام 26 سال دارند، «چیچو» که بیتالله باشد با یک «ژ 3» که از کمر گرفته، ایستاده و موی نامرتبش توی باد فرتر میخورد. ریشش بلند شده و پیراهن سفید راهراه نازکش را توی شلوار شش جیب خاکی کرده و با چیزی مثل ساسون بند کمر لاغرش را حمایل کرده است. از پیشاهنگی به بعد حزباللهی شد و حالا کنار فرانکویی ایستاده که غلامرضای خودش است، با یک پیراهن بنفش و شلوار جین. ژ 3 را روی کولش گذاشته و دارد بین گریه برای دوری مادر و لبخند برای راهی شدن مادر یکی را نشان میدهد و یکی را مزمزه میکند، پای رفاقتش ایستاده و مثل خیلی کارگرهای شرکتی و غیرشرکتی و کاسب و مغازهدار و راننده و فلافلفروش دارد مقاومت میکند.
ننه غلام آخرین صحنهای را که میبیند همین است و آخرین صدایی که میشنود سوت خمپاره 80 عراق است و آخرین صدا... نه، حتی فرصت نمیکند صدای انفجار را بشنود...
پای مصنوعی
سهراب ـ بیمار تخت 44A ـ کمکم دارد عادت میکند به فضای اینجا، اما هنوز هم که از خواب بیدار میشود داد و بیداد میکند و نمیداند اینجا کجاست.
بچه تهران است و فحشهای آب نکشیده هم خوب بلد است، دکتر میگوید تا چشمهایش را عمل نکنیم و نبیند هر روز برنامه همین است، پرستارها هم که انگار اسیر جنگی گرفته باشند مهربان نیستند، همین است که میآیند، چهار کلمه انگلیسی بلغور میکنند و به دستهای بسته جانباز تخت 44A مورفین میزنند.
غلامرضا اما یک نوار تکراری شده است: «عامو ایجا جنگ نیس، مونوم عراقی نیستوم، ایجا بیمارستان رویال فری لندنه، تونم اومدی چشاته عمل کنی! همین...»
مورفین سهراب هر روز همین است، حرف زدن یک ایرانی با لهجه خرمشهری، بعد که همه چیز آرام میشود غلامرضا میچرخد، پای مصنوعیاش را از تخت آویزان میکند و عصازنان میآید بالای سر سهراب، همیشه فکر میکند برای سهراب نقش بیتالله برای غلامرضا را بازی میکند، اما هیچکس بیتالله نمیشود.
دلش لک زده برای قبر بیتالله، اما حالا باید در سی و پنج سالگی و با یک پای مصنوعی، علاوه بر بیماری به فکر مجوزی برای دانشگاه و اقامت باشد، جنگ تمام شده، کسی هم چشم به راه نیست، برای آدم تنها تهران و لندن ندارد، خرمشهر هم که غیر از مسجد جامع که سالمتر مانده، چهار تا آجر است که به تن لخت تیرآهنها مانده و دارد مویه محلی مادرهایی را گوش میدهد که برای خانههای خرابشان زاری میکنند.
تقریبا همه چیز هماهنگ شده و باید برای وکیل انگلیسی یک کمی پول دست و پا کند، بنیادیها هم تقریبا از منصرف کردن غلامرضا ناامید شدهاند، حتی حاضر است پول پای مصنوعی بیتالمال را هم بدهد.
پای بیگ بن
«آه ای بن بزرگ! تو شاهد باش که بالاخره این مردک پیر مرا به بارگاه تو آورد تا برای یک ساعت هم که شده ما روی ماه ساعت بزرگی چون تو را زیارت کنیم!» بعد جلوی چشم همه دو زانو میزند مقابل ساعت و کف دستهایش را به حالت عبادت به هم میچسباند و در حالی که سرش را پایین انداخته و چشمهایش را بسته بلند فریاد میکشد: «شادی روح مرحوم تازه گذشته، برادر رابینهود بزن دست قشنگهرو!» و دستهایش را با ریتم کند و همان قیافه جدی به هم میکوبد!
غلامرضا چنان از ته دل میخندد به اداهای سهراب که انگار هیچ غصهای در تمام دنیا وجود ندارد! میگوید: «خجالت بکش پیرمرد! پنجاه و چند سالت شده! تو که قبلا لندن اومده بودی! این مسخرهبازیها چیه!»
سهراب میگوید: «قبلا یه لامپی بودیم، الان دو تا چشمم میبینه! تازه اون موقع مارو بیرون نیاورده بودن! بعدم اینا که زبون ما آدمیزادها رو نمیفهمن! چه میدونن ما چی میگیم؟ تو نخندی، هیشکی نمیفهمه سر کاریه!»
غلامرضا جدی میشود و میگوید: «20 سال است که نخندیدم، نخندم که نفهمن؟! بفهمن! چی میشه مثلا؟! مثلا میفهمن رفیق مهندس فلانی دیوونه است؟ حالا که اینطور شد خودش هم دیوونه است!» بعد عصایش را پرت میکند زمین و پای مصنوعیاش را باز میکند و دست میگذارد روی شانه سهراب و زانو میزند مقابل ساعت و دست دیگرش را به حالت نیم تیغ بلند میکند و با صدای ته گلویی میگوید: «آه ای بن بزرگ! لندنات مال خودت! من دیگر حالم از تو به هم میخورد! میخواهم برگردم خانهام! میخواهم بروم بازنشست کنم و بیفتم توی خانه خرمشهر! میخواهم با سهراب فلافلی بزنم! به تو هم ربطی ندارد! حالم از تو و بارون و تاکسیها و اتوبوس دو طبقههایت هم به هم میخورد!»
پیرمردی عبور میکند و دعا کردن دو نفر کنار بریجاستریت(یکی با پای مصنوعی و به زبان دیگری مشغول دعا کردن است) توجهاش را جلب میکند، سکهای جلوی آنها پرت میکند و در میان قهقهه دو پیرمرد گم میشود، سکهای که صدای جرینگ آن پای برج ساعت بیگبن در میان خندههای دو پیرمرد گم شده است.
پای سیب
«خرمشهر شکل هیچ روزی نیست، نه شکل قبل از جنگش شده و نه مثل بعد از جنگش مونده، انگار که روی بازماندههای ارگ بم شهربازی بسازن. شهربازی نه ارگ بم میشه، نه خرابههای ارگ بم، شهربازی فقط شهربازیه. از اول خرمشهر فقط چند ساختمان مونده و انبار گمرک و مسجد جامع! کارون هم که قربونش برم کاری براش نمیکنن...»
دوباره چنگالش را توی پای سیب میکند و یک تکه میخورد و یک ذره هم از قهوه فرانسه بدون شیر و شکرش هورت میکشد و میگوید: « این دو سالی که برگشتم فقط فرانسههای این کافه به من میچسبه، ولی دیگه هیچ چی مث زمان جنگ نیست، اگه بود نمیرفتم، رفتم که تو غار خودم باشم، ولی بدتر شد که بهتر نشد، غار اونجا قابل سکونت نبود. وقتی فکرشرو میکردم که ویلیام آرمسترانگ، مخترع خمپاره اهل این سرزمین بوده حالم بیشتر ازش بهم میخوره!»
حالا غلامرضا مانده و برنامهای که توی سرش چرخ میزند: «میخوام برگردم خرمشهر، میخوام برم و کار اقتصادی کنم، نمیدونم، شاید مجتمع تفریحی زدم، سینما و پاساژ و شهربازی و از اینجور چیزها، شهر با این وضعیت خشک میشه، هر کی وضعش خوب میشه ول میکنه و میره! میخوام کاری کنم که کسی ول نکنه، که شهر نمیره! دلم میخواد وقتی میرم سر خاک بیتالله بفهمه که تا آخرش پای رفاقتش وایسادم، وقتی داشتم میرفتم یه درخت سیب کاشتم اونجا، همیشه میرم پای سیبی که به نیت بیتالله کاشتم میشینم و یاد اون روزا میکنم، یادش به خیر...»
همه چیز مفهوم است، همه سوالهای نوشته و نانوشتهام را پرسیدهام، فقط مانده یک چیز، آن هم دعای نامفهوم مادربزرگ لال بیتالله! دعایی که خودش هم نمیداند...
مرتضی درخشان / جامجم
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد