بلاهای سینمایی بر سر ایرانی های خارج رفته

به طور معمول و در اغلب آثار سینمایی، هر وقت کسی از ایرانی ها به سودای فردایی روشن تر و آینده ای درخشان تر، پا به فرنگ گذاشته پاک باخته و دست از پا درازتر به میهن برگشته.
کد خبر: ۷۰۴۲۹۰
بلاهای سینمایی بر سر ایرانی های خارج رفته

«تهرون؟ تهرون؟... تهرون که می گن شهر قشنگیه. ولی مردمش بدن.» این دیالوگ معروف از زبان گلنار به جعفر در «دختر لُر»؛ خلاصه طرز فکری بود که تا مدت ها (و شاید هنوز) نگاه شهرستانی ها به تهران را نشان می داد؛ نگاهی از یک محیط کوچکتر، محدودتر، با امکانات کمتر و البته امن تر به یک محیط بزرگتر، جذاب تر، با پتانسیل هایی برای رشد بیشتر و البته ناامن تر. نگاهی که همچنان هم (شاید به واسطه قرینه کم و بیش مشابه این دو محیط)، در فیلم های ایرانی که تصویر هموطنانمان در خارج را نشان می دهد، دیده می شود.

به طور معمول و در اغلب آثار، هر وقت کسی از ایرانی ها به سودای فردایی روشن تر و آینده ای درخشان تر، پا به فرنگ گذاشته - از ژاپن و تایلند بگیر تا اروپا و آمریکا - پاک باخته و دست از پا درازتر به میهن برگشته. اگر شک دارید، بیایید با هم مرور کنیم ایرانی های مهاجر به آن سوی آب ها، در فیلم های خودمان چه چیزهایی را از دست می دهند. (بخش های داخلی گیومه از دیالوگ خود فیلم ها برداشته شده است.)

سرمایه از دست رفته

«ایرانی ها صاف و ساده اند، خارجی ها رند و نابکار». ردپای این نگاه را در اغلب فیلم های اینچنینی می شود دنبال کرد. هرچند گاهی اوقات، این مانیفست به قول مهندس ها «روِیژن» می خورد و دو قطبی اش به صورت «ایرانی های تازه به فرنگ رفته - ایرانی هایی که مدت هاست مقیم فرنگ اند» در می آید. به هر حال اما ایرانی ها همیشه در خارج بی پول می شوند. در این شک نکنید. چه اکبر عبدی و حمید جبلی در «مرد آفتابی» باشد، چه امین حیایی در «آکواریوم»، چه حتی آقای رضای خودمان در «ردت کارپت».

معمولا کسی را نمی بینید که مثل بچه آدم در دانشگاهی در حال تحصیل باشد، یا در شرکتی اداره ای جایی کار تمام وقت بکند، یا از همان شغل پاره وقت سبکش (از توزیع شیر گرفته تا کار به عنوان پیک فست فود) راضی باشد. تا طرف بیاید دست چپ و راستش را تشخیص بدهد و بفهمد با خودش چند چند است، یک مرد رند شیرپاک نخورده ای جیبش را می زند و او را به خاک سیاه می نشاند.

آن جمله معروف افواه عمومی مبنی بر اینکه «فلانی با مدرک دکترا از بهترین دانشگاه کشور پا شده رفته آلمان، اونجا داره همبرگر پشت و رو می کنه و پیتزا این ور و اون ور می بره»، انگار ادامه همین نگاه مالباختگی است؛ چون ایرانی سفر کرده در فیلم های ما، بعد از این ضایعه ناگزیر است به هر خفت و ذلتی تن بدهد. در مسابقات بوکس زیرزمینی به عنوان کتک خور شرکت کند (مرد آفتابی)، معتاد شود (آکواریوم) یا وسط خیابان بخوابد و برای مردم ساحل نشین دف بزند (رد کارپت).

بلاهای سینمایی بر سر ایرانی های خارج رفته


هویت از دست رفته

«شیر تحویلشون دادم، موش ازشون پس گرفتم.» این جمله در مستندهای آن سال در دهه 60 پخش شد؛ از زبان پدری که پسر جوانش را در فرودگاه در بغل گرفته بود و با خشم و ناباوری تکانش می داد. ایرانی های آن ور آب، در فیلم های ما اغلب با چنین شمایلی نمایش داده می شوند. کسانی که شأن و منزلت اجتماعی خاصی ندارند و در جامعه فرنگی، به عنوان انسان هایی فرومایه و بی قدر بهشان نگاه می شود.

بهترین مثال در این مورد، «آدم برفی» میرباقری است؛ عباس خاکپور، «هرچند اسمش مراد ما بود و رسمش مرام ما» اما برای رفتن به آمریکا حاضر شد «زن» شود، هزار و یک متلک و طعنه از دور و بری های ایرانی اش بشنود و همه جوره پا روی «خودش» بگذارد. پسر فرامرز قریبیان در «تجارت» کیمیایی هم که در حاشیه خیابان های آلمان سنتور می زد، نمونه دیگری از این انسان های مسخ شده بود. کسانی که خودِ گذشته شان را فراموش کرده اند و خود جدیدی نیافته اند.

از اینجا رانده و از آنجا مانده. قهرمان «آکواریوم» ایرج قادری هم به همین ترتیب، هویت و حتی موجودیت خود را از دست داد. جوان رعنایی که در مسابقات اتومبیلرانی کشور برای خودش کیا و بیایی داشت، اینجا در ترکیه و به امید ویزای ینگه دنیا، تبدیل به معتادی ترسو، خیابان خواب و بیغوله نشین شده بود.

جالب اینکه در اغلب این موارد، ایرانی مسخ شده برای بازگشت به میهن، باید از طرف یک هموطن دیگر تهییج شود؛ مثل فرامرز قریبیان در تجارت، ایرج قادری در آکواریوم و آزیتا حاجیان در آدم برفی. کاراکتر «ابی بُن بست» (امیر جعفری) در فیلم «کیفر» حسن فتحی، که چند سالی برای کار به ژاپن رفته بود، جمله ای به یادماندنی در شرح احوالش در غربت دارد: «سوار قطار توکیو می شی راست می ری طرف خورشید. 30 هزار بار که بگی «[...] خوردم»، می رسی به میاماتو.» خلاصه و عصاره ای از بی هویتی و له شدن شخصیت یک ایرانی در مهاجرت.

خانواده از دست رفته

«Bitte! Bitte! خیلی» Bitte! اگر شب یلدا را دیده باشید، لابد این «بیته» از معدود کلمه های آلمانی است که معنایش را به فارسی («لطفا») بلدید. قصه مردی مهربان و خوش خیال که همسر و دخترش را برای تجربه زندگی در فضایی «باز»تر به خارج فرستاد، و بعد خانواده اش از هم پاشید. دیالوگ دردمندانه فروتن («جشن تولد یه دختره، ولی دختره رو نداریم») اوج این روایت تلخ و سنگین از سراب مهاجرت بود.

زن و شوهرهایی که به اروپا و آمریکا مهاجرت می کنند، به خاطر شرایط فرهنگی - اجتماعی خاص آن کشورها، طبیعتا درگیر فضاها و تجربه هایی می شوند که پیش از آن در معرضش نبوده اند، و تحولات روحی و اخلاقی ناشی از این تجربه های تازه، گاه به شدت کانون خانواده ها را تهدید می کند.

این مسئله البته به خاطر ویژگی های نظارتی و ممیزی، معمولا حضور پررنگی در فیلم های ایرانی ندارد و محور داستان ها قرار نمی گیرد. با این وجود، شب یلدا از معدود آثاری بود که به این مقوله پرداخت. شخصیت ایرج نوذری در فیلم آکواریوم هم گرچه بدمن داستان بود، اما باز خانواده اش را به دلیلی مشابه از دست داده بود. یا ابوالفضل پورعرب در «بهشت پنهان» کامران قدکچیان، به خاطر بی بندوباری در ارتباط های ولنگارانه اش، به ایدز مبتلا شد و مرد.

باورهایی از قبیل «در خارج زن ها به راحتی می توانند با یک تماس به پلیس، شوهرانشان را به زندان بیندازند» یا «در خارج اختیار دخترت هم دست خودت نیست و قانون همیشه در مقابل تو، طرف او را می گیرد»، جمله هایی هستند که بی بهانه و با بهانه در فیلم هایی که به مسئله ایرانی ها در خارج می پردازند، شنیده می شوند.

اعتماد از دست رفته

«ایرانی ها در خارج، بیش از همه از ایرانی ها نارو می خورند و آسیب می بینند.» این نگاه، در اغلب آثار سینمای ما وجود دارد و به طور غیرمستقیم ترویج می شود. نمونه هایی مثل مرد آفتابی، که هموطنان دلسوز و مهربانی مثل فاطمه معتمد آریا و رضا بابک هم درش وجود داشته باشند، واقعا نادرند.

بلاهای سینمایی بر سر ایرانی های خارج رفته


ایرج نوذری در آکواریوم، رضا شریفی نیا و مهدی فتحی در آدم برفی، اسمال چارلی (جمشید هاشم پور) در کیفر، یا رفیق رضا عطاران در رد کارپت، نمونه هایی از این خیانت به اعتمادها هستند. فیلم های ما نشان می دهند که ایرانی هایی که قدمت اقامت شان در خارجه بیشتر است، همواره دنبال فرصتی می گردند تا ایرانی های تازه از راه رسیده را بچاپند، سرشان را کلاه بگذارند و پولشان را بالا بکشند. حتی در فیلم های کمتر دیده شده ای مثل «یک سطر واقعیت» علی وزیریان، یا «برلین منفی هفت» رامتین لوافی پور هم از این قاعده تخطی نمی شود.

در «بغض» رضا درمیشیان دو عاشق جوان فیلم، بعد از اینکه انتقام شان را از عموی کلاش و بدجنس بابک حمیدیان می گیرند، طوری همدیگر را گم می کنند و برای همیشه از دست می دهند که باز تصور خیانت و بی وفایی تا ابد در ذهن پسر باقی بماند. انگار اینجوری هیچ وقت فراموش نمی کنیم نباید به یک ایرانی در خارج اعتماد کرد. (همشهری جوان)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها