شیخ اشراق، سهروردی کبیر، در داستان لغت موران، داستان پادشاهی را بیان میدارد که باغ و نزهتگاهی خوش داشت و از تمام نعمات و زینتهای دنیوی بهرهمند بود. این پادشاه دستهای طاووس داشت که در باغ وی روزگار میگذراندند. از قضا روزی پادشاه دستور داد تا یکی از طاووسها را بگیرند و او را در چرمی بدوزند که یک سوراخ بیش نداشت و آن سوراخ هم از برای خوردن ارزن بود. به این صورت زیباییهای طاووس مشخص نبود و حتی خود طاووس نیز از خودی خود بیخبر بود. سالها به این منوال سپری شد تا اینکه طاووس نهتنها خود که پادشاه و باغ و طاووسهای دیگر را نیز از یاد برد. طاووس هر چه در خود مینگریست جز چرم و تاریکی هیچ نمیدید و با خود میاندیشید دنیا چرمی است که در آن زندانی است و عیشی فراتر از خوردن از آن سوراخ متصور نمیشد. در عین حال حظی برای او وجود داشت و آن این که هر گاه باد خوشی میوزید و بوی ریاحین، درختان و گلهای خوش به او میرسید، این حظ عظیم و لذت عجیب را احساس میکرد؛ بهطوری که شوق پرواز در وی بهوجود میآورد. اما نمیدانست این شوق از کجاست. زیرا لباسی جز چرم و غذایی جز ارزن نداشت. طاووس هر چه با خود میاندیشید که این بوی خوش و این اصوات دلپذیر از کجاست، پاسخی نمییافت؛ چون خود و وطن خود را فراموش کرده بود. مدتی چند در این حیرت بماند تا اینکه روزی پادشاه دستور داد او را از آن بند رها سازند. چون طاووس از بند رها شد و در خود نگریست، هر آنچه از یاد برده بود به ناگاه به یاد آورد و حسرتها خورد. (سهروردی، 1383، 308 ـ 305)
داستان لغت موران، داستان انسان جدا مانده از اصل و نسب و از وطن و مأوای اصلی خود است.
این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن جایی است کان را نام نیست
این داستان همان داستان هبوط اولیه انسان از بهشت و دور افتادنش از شرق نورانی است؛ همان جهان نور محض و جایگاه فرشتگان مقرب. این مشرق نورانی را در زمین خاکی نمیتوان یافت؛ مکان آن مکان بیمکانی و زمانش زمان بیزمانی است. این همان مکانی است که جایگاه و اصل و وطن روح است. (پور نامداریان، 1383، 353 و 354)
پادشاه یعنی خداوند و طاووس یعنی انسان که بهخاطر نافرمانی از بهشت بیرون رانده شد تا بلکه به گوهر وجودی خویش آگاه گردد. این گوهر پنهان آشکار نمیگردد مگر با ریاضتهای بسیار که در این داستان به صورت سختیها و مشکلاتی که طاووس متحمل شد، جلوه میکند. این سختیها؛ آن دوری و مهجوری است که انسان جدا مانده از اصل خویش در بند آن است.
دوختن طاووس در چرم، زندانی شدن روح در جسم است و فراموش کردن پادشاه، باغ و طاووسهای دیگر رانده شدن انسان از بهشت و فراموشی خداوند. خو کردن انسان به جسم و این دنیا همان ورود او به عالم ماده، عالم مغرب، است. ظلمت و تاریکی عالم مغرب همان زندانی است که من انسان یعنی نفس ناطقه و حقیقت انسان به آن هبوط کرده و اسیر آن شده است.
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
طاووس بوهای خوشی میشنید که او را از خود بیخود میکرد. انسان نیز همین بوها را میشنود و برای او یادآور بهشت و خداوند و ملائکه است. این بوی خوش همان نَفَس رحمانی و دم مسیحایی است که همانند آتش بر جان مرده میافتد و او را زنده میکند؛ این همان فخت فیه من روحی است. نفحه رحمانی انسان جدا مانده از مکان قدسی را به یاد وطن مألوف خود میاندازد. چرا که او بویی از اصل و منشأ خود شنیده که او را به یاد آن یار دیرین، آن معشوق ازلی میاندازد و با این یادآوری احساس سرخوشی او را فرا میگیرد. او نمیداند چه چیز را به یاد آورده و در بیخبری محض است. در واقع حال خوش او واردی غیبی است که به ناگاه انسان را در بر میگیرد. این وارد غیبی که همانند برقی دل انسان دور از وطن را در بر میگیرد، چیزی جز همان حال عارفانه و نفحهای از نفحات حق تعالی نیست (سجادی، 89 13، 19 ) که پیامبر درباره آن فرموده است: «ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعرضوا لها» مولانا نیز در این باره میگوید:
گفت پیغمبر که نفحتهای حق
اندر این ایام میآرد سبق
گوش و هش دارید این اوقات را
در ربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را که خواست جان بخشید و رفت
نفحه دیگر رسید آگاه باش
تا از آن هم وانمانی خواجه تاش
در متون عرفانی نفحه همان باد صباست؛ بهطوری که در تذکره الاولیاء مذکور است: «صبا بادیست که از زیر عرش خیزد و در وقت صبح وزد. بادی لطیف و خنک که بوی خوش دارد و در اصطلاح سالکان، اشارت است از نفحات رحمانیه که از طرف مشرق روحانیات میآید. چنانکه حضرت رسالت پناه صلیاللّه علیه و آله و سلم فرمود: انی وجدت نفس الرحمان من جانب الیمن»
فرمان پادشاه برای آزادی طاووس گرفتار در بند، همان آزادی و رهایی روح از جسم و رخت بربستن آدمی از این کره خاکی و پیوستن او به عالم باقی است. این رهایی نه تنها رهایی از جسم مادی است بلکه رهایی از دنیا و مافیهاست.
این روح جدا مانده از اصل و مبدأ چند روزی در مسافرخانه دنیا میزید و سختیها را تحمل میکند. چندی نمیگذرد که خداوند او را به عالم باقی فرا میخواند و او فراخوان خداوند را لبیک میگوید. لبیک انسان به خداوند همان انا لله و انا الیه راجعون است. او به اصل خود باز میگردد و این بازگشت چیزی نیست جز رسیدن به معبود و معشوق ابدی و ازلی و یکی شدن با حق تعالی.
با توجه به داستان ذکر شده، این دنیا؛ دنیایی رمزگونه است. به دیگر سخن، این دنیا دنیای نشانههاست؛ نشانههایی که خداوند برای انسان گذاشته تا او را به سر منزل مقصود رهنمون کند. دیدن این نشانهها فقط برای انسانهای آگاه و هوشیار میسر میگردد. زیرا آنها با دیدن چنین نشانههایی یاد وطن و خدای خویش میافتند و غربتی قریب آنها را فرا میگیرد و بهواسطه همین غربت به باریتعالی میپیوندند.
منابع:
1- مثنوی، مولانا جلالالدین محمد بلخی، چاپ اول، نشر افکار 1375
2- مجموعه مصنفات شیخ اشراق، یحیی بن حبش سهروردی، به تصحیح و تحشیه سیدحسین نصر، جلد سوم، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی 1380
3- رمز و داستانهای رمزی، تقی پور نامداریان، انتشارات علمی فرهنگی 1383
4- مقدمهای بر مبانی عرفان و تصوف، سیدضیاءالدین سجادی، نشر سمت 1389
5- گزیده غزلیات شمس، مولانا جلالالدین محمد بلخی، به کوشش محمدرضا شفیعیکدکنی، انتشارات کتابهای جیبی 1362
زهرا شهرام بخت / جامجم
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد