حسین جان! تو در رفتن به آنان اجازه دادی و فرمودی پس همگی بروید که عقد بیعت از شما گسستم. دیگر درباره من تعهدی ندارید. اینک که شب رسیده و پوشش آن شما را در برگرفته است، آن را چون شتری راهوار بگیرید و متفرق شوید.
هنوز سخن تو پایان نیافته بود که عشق و شور دلدادگی فضای خیمه را عطرآگین میکند. سرشک چشمان هر یک دریایی از محبّت میشد و دلهای شیدایی و شرحه شرحه آنان صحیفه صادقِ ابراز ارادت و صمیمیت.
ناگاه قامتی رسا و سیمایی زیبا به سان سروی همیشه سبز خود را نمایان میسازد و با واژه هایی لبریز از عشق و وفا، ایثار و دلباختگی میگوید:
هرگز تو را ترک نمی کنیم، مگر میشود پس از تو زنده بمانیم؟! خداوند هرگز چنین روزی را نیاورد؛ هرگز.
امواج توفنده کلام عباس روح و روان اصحاب را طهارت و مهربانی میبخشد.
پس از بیعت آخرین، راز و نیاز تو و اصحاب به پیشگاه خدا تماشایی میشود. بیابان کربلا را هالهای از نور و صفایی ملکوتی فرا میگیرد. خیمهها خدایی میشود و صوت حزین قرآن دلها را چه زیبا آذین عشق می بخشد. گروهی سر بر خاک کربلا میگذارند و پاره ای سجود بندگی می کنند.
اشک و ناله و همهمه، صدایی چون صدای زنبوران عسل در گوش زمانه میپیچد. آنان که در اردوگاه یزیدند، هنوز فطرت انسانی خویش را با ظلمت معصیت همگون نکردهاند، خود را به کوی تو می رسانند و از زلال نور تو، جرعههای سعادت و جاودانگی مینوشند.
در این میان، عباس پاسداری می کند. زنان و کودکان، که آخرین شب آرامش خود را در کنار عباس میگذرانند، عالمی از فتوت و مردانگی را در وجود وی میبینند. لحظه ای خواب در آغوش چشمان ابوالفضل نیارامید و قامت برافراشته وی تا صبح نگاهبان خیمهها میشود.
عباس با پاسداری خود، درس فردا را مرور میکند؛ درسی که بیش از این مادرش امالبنین و پدرش امیرالمومنین آموخته است، درسی که باید پس دهد. کلاسی در یک نیمروز، هر چیز یا سرخ و حسینی میشود یا یزیدی و سیاه.
حسین من! بهخاطر همین مصیبتها که دیدی عالم چه سان همنوای هم میشود. لا یوم کیومک یا اباعبدالله... هیچ روزی مانند روز عاشورای تو نیست. مصیبت عاشورای تو بر کسی پوشیده نیست. همین یک مصیبت بر زینب کافی بود که بیاباننشین شود.
تلختر از این نمیشود از کنار قتلگاه عبورش دهند. و زینب آرام و پرشکوه بر پیکر تو مینگرد. تو برادر زینبی همو که پیامبر او را در آغوش میگرفت و از بوسیدنت سیراب نمیشد. حالا دوست و دشمن که این صحنه را میبیند، گریه میکند. از این بدتر نمیشود که زینب به اسارت برود.
حسین من! تو آن خورشیدی هستی که ستارههای آسمان شهادت در کنارت غروب کردند و آفرینش را روشنایی بخشیدند. تو زینب را ناگزیر تنها میگذاری و مگر او چنین تاب دوری تو را خواهد داشت.
آقای من! هیچ روزی مانند عاشورا نمیشود. این تو بودی که باران تیرها را نظاره میکردی. وقتی تیرها به سوی یارانت پرتاب میشد و پیکر آنان را چاک چاک نقش زمین میکرد. پیکرهای غرق در خون زخمهایی از ستاره افزون در برابر دیدگان زینب.
محمد خامهیار - جامجم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد