صدای شیهه اسبان، همهمه و فریاد سپاه یزید آرامش صحرا را دگرگون و در دل نازک زنان و کودکان اهل خیمههای حسین توفان غم و اندوه به پا میکند.
زینب مضطرب و هراسان به سوی امام و برادر خود میشتابد و با دستانی پرمهر و عاطفه، حسین را از خواب کوتاه بیدار میکند.
امام به زینب مینگرد و لب به سخن باز میکند: خواهرم زینب!
اکنون رسول خدا - که درود و سلام ما بر او باد - را در عالم خواب و رویا دیدم که فرمود: حسین، به سوی ما میآیی... .
جمله حضرت تمام نشده است که صدای ضجه و شیون زینب به سوی آسمان بلند میشود، با دستانی لبریز از اندوه و مصیبت به صورت خویش میزند و با صدایی بلند فریاد بیکسی و غریبی سر میدهد.
سربازان دشمن با شتاب خود را به خیمهگاه میرسانند تا اصحاب و خیمههای حسین را به محاصره درآورند. عباس با سرعت خود را به برادرش حسین میرساند و میگوید:
آنها برای شما میآیند.
حسین من! تو رو به عباس میکنی و با نگاهی لبریز از مهربانی خطاب برمیآوری:
برادر، جان به فدایت! سوار بر اسب شو، نزد آنان برو و بپرس که چرا اینجا آمدهاند.
عباس با 20 سوار و با یارانی چون حبیب بن مظاهر و زهیربن قین، به طرف دشمن میشتابد و علت آمدن آنها را جویا میشود. آنان میگویند: امیر دستور میدهد به فرمان من تن در دهید، یا خود را آماده پیکار سازید... اکنون، بدون درنگ و معطلی باید فرمان امیر را مجاب شد!
عباس(ع) نزد امام بر میگردد، اما همراهان او به موعظه لشکریان دشمن ایستادهاند.
و تو ای عباس به فرمان برادر به سوی دشمن برمیگردی تا از او تنها برای یک شب مهلت بگیری. چه بسا حسین و اهل خیمهها بتوانند برای خدا نماز بخوانند و دعا و استغفار کنند. خدا میداند که حسین نماز، تلاوت قرآن، دعا و استغفار را دوست دارد.
سفیر و فرستاده حسین(ع) پیام امام را به دشمن میرساند. گروهی مخالفت میکنند و عدهای متحیر و سرگردان به وی خیره میشوند. از میان لشکر دشمن یکی به سربازان عمر سعد میگوید: حسین و اصحابش را به حال خود واگذارید تا صبح فردا کارزار تکلیف را روشن سازد، شاید بیعت کند وگرنه جنگ.
وقتی شب دامن سیاه خود را بر صحرا میافکند هر کس در خیمه به کاری مشغول میشود که ناگاه سواری سیهسیرت از دور نمایان میشود، از ظلمت شب استفاده میجوید و خود را به پشت خیمهها میرساند. نگاهی به اطراف میکند، کاغذپارهای شوم از لباس خود برون میآورد و فریاد میزند:
خواهرزادگان ما کجایند، عبدالله، جعفر، عباس و عثمان کجاست...؟
در این دل شب صدای او به سان زوزهای دهشتناک است که از حیوانی وحشی و درندهخو به گوش میآید؛ حیوانی که سر از لانه تباهی و ظلمت خود برون کرده بود تا فضایل عباس(ع) را برباید و صفات آسمانی مومنان را دچار توفان دسیسه و ناجوانمردی خود کند، اما عباس و برادرانش، که در کوی حسین قلبی آرام و نفسی مطمئن دارند و در آغوش اهل بیت(ع) درس وفاداری و ایثار فراگرفته بودند، به امام مینگرند و هیچ سخنی بر لب نمیآورند. باز فریاد شوم پیک ذلت و خواری بلند میشود:
عباس و برادرانش کجایند؟ کجایند...؟
او گرچه فردی فاسق است، اما به فرمان امام جواب او را میدهند. همه درمییابند که آن سوار پلید کسی جز شمر نیست که سپر و جوشن نامردی بر پیکر دارد و فریاد بیوفایی سرمیدهد. عباس و برادرانش دستور حسین(ع) را بر دیده اطاعت مینهند، از خیمه بیرون آمدند و گفتند: چه میخواهی؟
شمر پاسخ میدهد: ای خواهرزادگان من، شما در امان هستید. به فرمان یزید گردن نهید و خود را با حسین به کشتن ندهید.
عباس همچون شیری خشمگین شمشیر سخن برمیکشد و با فریادی بلند لرزه بر اندام او مینهد:
نفرین خدا بر تو و امان تو باد. شمر، خدا تو را لعنت کند شمر زبون! تو ما را امان میدهی و فرزند رسول خدا را امانی نیست؟ آیا ما را فرمان میدهی که طاعت ملعون و ملعونزادهها را گردن نهیم؟!
سخن عباس زوزهاش را خاموش میکند و شمر، چون گرگی شکستخورده راه اردوگاه یزید را پیش روی خود هموار میسازد.
محمد خامهیار - جامجم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد