وقتی یک سفرنامهنویس ارزشها و هنجارهای اجتماعی را شرح میدهد، درواقع به گونهای آسیبشناسی و فرهنگسازی کرده، جامعههای انسانی را به مرتبه فهم و درک بیشتر ضرورتهای اجتماعی نزدیک مینماید، از اینرو ما بر این باوریم یک نوشته و سفرنامه، محصول تماشای صادقانه و تلاش پیگیر فکری نویسنده آن در بررسی و واکاوی انتقادی ـ اجتماعی شیوههای زندگانی مردم و بازتاب رویدادهای واقعی و جامعیت تاریخی ـ فرهنگی دورهای خاص است.
تلاشهای ذهنی و اندیشگی یک نویسنده که به صورت مکتوب درمیآید، پس از گذشت یک دوره زمانی خاص به شکل میراثی فرهنگی و زبانشناختی باقی میماند و با انتقال به دوره دیگر و نسلهای آینده باعث به وجود آمدن پیوستگی فرهنگی و دوام سنتهای مدنی و اسطورهای شده، خلاقیتهای فکری آینده جامعه را پایهریزی میکند. به بهانه سالروز تولد جلال آل احمد، به این بعد از فعالیت ادبی نویسنده نامآشنای معاصر پرداختهایم که در ادامه میخوانید.
تلاشهای فکری و نویسندگی زندهیاد جلال آلاحمد که در مقالهها، قصهها و سفرنامههایش منعکس شده، میراث گرانبهایی است که باید جزئی از فرهنگ و تاریخ تمدن جامعه ما در دوران معاصر به شمار آید.
این میراثها جلال آلاحمد را بهعنوان یک نویسنده اجتماعی و مردمشناس؛ یعنی نویسندهای که اندیشه و شخصیت فرهنگی او در میان نسل همعصر و آیندهاش تاثیر فراوان گذاشته و هیچگاه از رویارویی فکری نهراسیده، معرفی کرده است. چهره واقعی و حقیقی جلال آلاحمد را باید در سفرنامههایش مشاهده کرد.
شمس آل احمد در مقدمه «سفر روس» برادرش جلال نوشته است: «جلال چهل و یک ساله است که میرود به مسکو، تب و تاب جوانی را دارد، اما تعصبات کورجوانی را نه... هنوز تشنه جرعهای است از حق». آنچه پانوشتهای کتاب را مستند کرده، اقرار شمس آلاحمد است به این که «من واسطه نسل او با نسل فرزندانم هستم و احساس میکنم حلقه رابط مثل قبل از خویشم به نسل پس از خود.» این سخن در واقع یکی از کارکردهای مهم هر سفرنامه هم میتواند باشد.
جلال در سفرنامه روس خود مثل آثار دیگرش نثری تند، گزنده، گزیده و کوتاه و متاثر از زمان شتابزده معاصر دارد. او در بررسی و جستجوی فرهنگی خود، هم مهجوری کوچک آداب و رسوم و سنتهای بومی ملت روس را کاویده، هم چگونگی چیرگی و شیوه جهانخواری و استعماری دولتها را نشان داده است: «... و مگر معنای«اونیورسالیزم» چیست؟ و سلمنا که ملتی در ارتباط بیشتر با دیگران ملاک قضاوتی وسیعتر خواهد یافت و دیدی گستردهتر و درست، آبی را خواهد ماند که به رودی یا دریایی بریزد و نه در مردابی مانده و بوگرفته و... اما آن وقت از انفراد «ملیتها» چه باقی میماند تا در ارتباطی برابر و برادر یک «بینالملل» را بسازند؟ و مگر سلطه یک جهانگیری بزرگ تا چه حد میتواند پیش براند؟ در گرفتن مشخصات ملتها و برگرداندن راه و رسمهاشان و ادبشان و زبانشان و از این قبیل...».
وقتی جلال از شهر باکو دیدن کرده با چیرهدستی و هنرمندی، توصیفی به دست داده که خواننده را ناخواسته از دنیای محسوسات کنده و به جهان ملموسات پیوند میدهد: «و این باکو، عجیب گسترده است و عجیب زیباست و پردرخت.
دیروز گردشکنان با سواری دو سه بار از وسط جنگل دکلهای نفت گذشتیم و بارها از بغل پارکها و باغها و عجیب زیتونی کاشتهاند در فاصله میان شهر تا نواحی «نفتخیز آبشوران». شهر را که میگشتیم، گنبد سبزی نظرم را گرفت. گفتند «مسجد سبز» است؛ عینا و به همین لفظ... حیاطی وسیع و به عنوانی سرپوشیده اطراف داربست مو با خوشههای غوره آویزان و چند نفری زیرسایه مو قرآن میخواندند و دو تا سماور بزرگ زغالی قلقلکنان و رفت و آمد خدمتکاران و مومنان و بعد خود مسجد، زیر فضای گنبد جماعتی با چهرههای تاتار و اوزبک به صف جماعت نشسته و امام رو به مردم.»
جلال احوال مردم هر سامان را اینگونه در دیدارهایش بررسی و در برابر واقعیتهای اجتماعی آنان، نه سکوت کرده و نه احساساتی شده و همواره از عقل و ایمان خود به عنوان یک ترازوی فرهنگی برای سنجیدن ارزشها استفاده کرده است. وقتی جلال به دیدن کلیسای شهر میرود، به یاد کلیسای «وانک» اصفهان میافتد و همان «حال میان صفا و مروه» به او دست میدهد و «تاثری و حسرتی و بغض و قهری و کینهای و محبتی، همه در هم.».
راستی، چرا جلال از شهرهای بزرگ گریزان است؟ برای این که «در مسکو مردم در این عظمت یکدستکننده که تمدن ماشینی باشد سر و ته یک کرباس شدهاند و عمارت و خانهها، اما در ده، هنوز اختلاف باقی است و ناچار قیاس میکنی، میان خردی و بزرگی. اما در شهر، اگر درون عظمتها زندگی کنی که فرصت قیاسی نیست و اگر از آن اخراج شده باشی یا به آن راه نیافته باشی که به جای قیاس کردن، سلطه را میپذیری.» به این ترتیب میبینیم جلال در سفرنامهاش این گونه حس مسئولیت اجتماعی و وظیفه انسانی خود را به خواننده انتقال میدهد.
جلال در سفر روس خود هم کاوندهای همهسرنگر و جمعیتبین است. او از شهر مسکو و ماموران دولتی سخن میگوید که همواره در حال «ادای احترام به بوروکراسی» هستند. او مستیها و بزنبزنهای شبهای مسکو را «تظاهر آن روی سکه نظمپذیری روزانه» میداند.
او از یک سو، شهر مسکو را میبیند. «... دیگر این که خیابانها را با ماشین میروبند و ماشینش عین یک تانک کوچک با غلتکی پرزدار و بزرگ در عقب و دو تا کوچکتر در پهلوها و پرزها از سیم و زبالهدان گله به گله نهاده گلدانمانند و سنگین و کوچه و خیابان رویهمرفته بسیار تمیز» و از سویی دیگر، این حقیقت را : «و اصلا غیر از عظمت بناها که به قصد تسلط به حقارت آدمها ساخته میشود، اینجا آنچه در دسترس است، رمانتیک است. عکسها، مجسمهها، فوارهها، همه باروک همه رمانتیک و... یعنی آمریکا هم همین طور است؟ ... ولی چه میشود کرد که دو طرف بدجوری عجله دارند که به پای هم برسند.»
تبیین واقعیت
جلال با نیروی تخیل و بصیرت و تفکر پویای خود به شیوه قصهنویسی و نقل مطالب به توصیف جغرافیای دیدارهایش پرداخته و با طرح مسائل کاربردی و واقعی، دلبستگی مدام خود را به دستیابی به پیشرفتهای اجتماعی زندگی جامعه انسانی نشان داده است.
تفاوت سفر روس جلال با دیگر سفرنامههایش، واکاوی همانندی پدیدههای تاریخی، اجتماعی و تصویر کردن حقیقت مشاهدات است. جلال افزون بر توصیف و روایت، واقعیت را هم تبیین کرده است، تبیینی که میتواند «علی» و در دفاع از عینیت و حقیقت باشد.
وقتی جلال از «نیستها» یاد میکند، از چیزهایی که «از نو دارند هست میشوند» هم غافل نشده است. وقتی جلال از مردمی که در کلیسای «معراج» در «زاگورسکی» جمع شده بودند، سخن میگوید، به یاد باغ طوطی «شهر ری» و شبهای جمعه و بساط گسترده مردم آن میافتد. جلال نویسندهای نبود که «کاری به کار زندگی مردم و اجتماع و امروزه روز نداشته» باشد.
قلمزدن برای جلال «پناهگاه صامت و ساکت» نبود. سفر کردن هم برای او، سکوی پرشی بود برای «در رفتن از خویشتن و پیوستن از جزء به کل.» وقتی جلال در گورستان عمومی لنینگراد کشتههای جنگ را میبیند، بدجوری کلافه میشود و حسابی میگرید و «ایضا حال صفا و مروه». همه این پندارها و رفتارهای هوشیارانه، برای این است که جلال یک معلم بود، یک عاشق بود.
عشق جلال، عشق بنا به مصلحت نبود. جلال به راستی و درستی، عاشق انسانیت و باورهای مردمی بود. واژه «مردم» در نوشتههای گوناگون جلال، یک واژه ساده نیست. مردم دستور زبان جلال، اسم جمعی است که انسانیت کامل را به جای «فردیت» ناقص جهان معاصر اثبات میکند و ارزشهای «جمعیت» تام را در همه ابعاد در معنای خود دارد.
او در این سفر، حتی بر سر قبور هم توالی تاریخی و مصب گذشته و حال را میبیند. او میبیند که در عالم زندهها، رابطه دیروز و امروز بریده شده است و مرد عادی روس که «در بازشناختن خیلی از اسمها و گورها محتاج راهنماست.» انسان در واقع برای جلال «ورقی است از تاریخ بشری» یا «برگهای است از جغرافیای یک گوشه عالم.» تعریفی که جلال از تاریخ به دست داده است، تاریخ تئوریهای دموکراتیک در عمل دیکتاتوری جامعهها نیست. تاریخ جلال، تاریخی است که در آن «حقیقت» گم نشده است. تاریخ جلال، تاریخ جدا از انسان و انسان جدا از خدا نیست.
شهرهایی که جلال در این سفر دیده است، غیر از باکو و مسکو، لنینگراد، تاشکند و سمرقند هم است. جلال در یادداشتهای این سفر خود، هم از مردم سخن گفته است و هم از ضد مردم و تاکید بر این که هیچ دلم نمیخواهد حکم کلی کنم. او همچنان اسب راهوار قلم خود را در میدان تاریخ و سیاست و فرهنگ باتعهد و تهوری کمنظیر تازانیده است.
به آخرین مخاطبه او در سفر روس گوش میدهیم: «... حالا که از این سفر آسیایی شوروی برمیگردم، میبینم به جای احساس غربت و تنهایی که اصلا نبود؛ چون همیشه مردم عادی در دسترس بودند که به زبان مشترک مادری باهاشان گپ بزنی و همیشه جایی بود برای تماشا یا زیارت یا برای ایجاد رابطه با گوشهای از عواطف خفته و... غم غربت از آنچه در جوانی میاندیشیدیم و آن بوق و کرناها که فقط از بلندگوی کاغذی کتابها درمیآید، اما دیگر از آن سمرقند تاریخ و ادبیات خبری نیست.»
عبدالحسین موحد / پژوهشگر
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی عیدانه با نخستین مدالآور نقره زنان ایران در رقابتهای المپیک
رئیس سازمان اورژانس کشور از برنامههای امدادگران در تعطیلات عید میگوید
در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با دکتر محمدجواد ایروانی، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام بررسی شد