کسی که همیشه دوست داشت عناصر ایرانی را در گرافیک بگنجاند تا مفهومی بهنام گرافیک ایرانی هم داشته باشیم و البته موفق هم شد. در دائرهالمعارف بریتانیکا گرافیک ایرانی به نامش ثبت شده است و آثارش در بسیاری از موزهها و کلکسیونهای دنیا نگهداری میشود. وقتی در اوج بود، برای اینکه گرافیک را به صورت علمی شروع کند، به آمریکا رفت و همه چیز را از صفر شروع کرد. با پیروزی انقلاب در روزهایی که خیلی از هنرمندان، کشور را ترک میکردند، او با عشق تازه به ایران بازگشت و به قول خودش از قاشق چایخوری خریدن شروع کرد. تا امروز که هنوز دفتر کارش اجارهای است، باز هم راضی است. چون عشقش مملکتش است. میگوید کاری به سیاست ندارد. میگوید فرهنگ کشور را هنرمندان همان کشور باید بسازند. درباره قباد شیوا حرف میزنیم. کسی که صحبت با او لذتبخش است. با تمام شهرتش، حتی بعد از مصاحبه آنقدر خاکی است که برایت فیلم میگذارد و با هم به تماشای فیلمش مینشینیم؛ فیلمی که خودش ساخته و در آن از جنگ و کشتار در دنیای امروز گلایه دارد.
شما در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران نقاشی خواندید. بعد از گذشت چند سال از فارغالتحصیلی گرافیک خواندید؟
بین فارغالتحصیلی من در دانشگاه تهران تا زمانی که برای تحصیل گرافیک به آمریکا رفتم، 12-10 سال وقفه بود.
این علاقه به گرافیک در فضای ایران آن روزگار چگونه شکل گرفت؛ چون آن موقع بهنظرم گرافیک در ایران یک هنر نوظهور بود؟
در دانشکده هنرهای زیبا فقط سه رشته بود: معماری، نقاشی و مجسمهسازی. این موضوع به سالهای دهه 40 مربوط میشود. ما نقاش بودیم. یک واحد مشترک بود بین نقاشی و معماری و مجسمهسازی. اسم این واحد کمپوسیون تزئینی بود. یادم است مثلا کارهایی که ارائه میدادند نمایشگاه گل بود یا طراحی یک مدال. من این پروژهها را که تحویل میدادم کارهایم بین دانشجویان دیگر بهتر بود. آن موقع نمره نبود که بگوییم مثلا 20. یک مانسیون اول داشتیم، یک مانسیون و مردود. من در این واحدها همیشه یا مانسیون میگرفتم یا مانسیون اول. هیچ لغتی به اسم گرافیک اصلا وجود نداشت. بعدا فهمیدیم به این کارها گرافیک میگویند. در واقع ما نمیدانستیم گرافیک یعنی چه، چون یک لغت فرنگی بود. یک طرف دیگر قضیه این بود که پدرم بازنشسته ثبت احوال همدان بود که با حقوق ناچیزی زندگیاش را میچرخاند. وقتی در کنکور نقاشی قبول شدم، پدرم واقعا نداشت که هزینههای مرا که تهران آمده بودم، تامین کند. پدری نبود که بگوید نمیدهم، اما میدانستم او حقوقش ماهی 300 تا تک تومانی است و واقعا از شام شبش میزند تا هزینههای مرا تامین کند. یکی از اهداف من این بود که ضمن تحصیل، هزینهام را دربیاورم و کار کنم و بگویم بابا دیگر برایم پول نفرست. پس میرفتم چاپخانهها کار میکردم. از حروفچینی گرفته تا زینکتراشی. آن وقتها زینک میتراشیدند. سانتیمتری 10 شاهی زینک میتراشیدم. تا بعد از پنج ماه زنگ زدم پدرم و گفتم دیگر برایم پول نفرست. ایشان هم میگفت نه. من گفتم هر وقت احتیاج داشتم زنگ میزنم و میگویم. یک موضوع دیگر که اتفاق افتاد و باعث شد به طرف گرافیک بروم این بود که ما جوان بودیم و همه خودمان را آرتیست میدانستیم و مدام نمایشگاه میگذاشتیم و اینها. من یکسری کارهای تجربی کردم. یک نمایشگاه در گالری ایران با پول خودمان (حمایت دولتی نبود) برپا کردیم.
چه کسانی بودید؟
من بودم، مرحوم ممیز، فرشید مثقالی، محلاتی، روئین پاکباز، آیدین آغداشلو و سیروس مالک. ما همه همکلاس بودیم. یک چلوکبابی بود روبهروی دانشگاه تهران، یک طبقهاش را با پول خودمان اجاره کردیم و اسمش را گذاشتیم گالری ایران. کارهای خودمان را به نمایش گذاشتیم. یکی از دوستان ما مرحوم قندریز بود که فوت کرد و ما اسم گالری ایران را گذاشتیم گالری قندریز. مثلا من کار میکردم و در همین گالری نمایشگاه میگذاشتم. میآمدند، تشویق میکردند، روزنامهها میآمدند و از این برنامهها. یادم است فصلنامهای درمیآمد به اسم اندیشه و هنر که آقای آغداشلو بعد از آن نمایشگاه نظر داده بودند و گفته بود من امید آینده ایران هستم و از این جور چیزها. خوب بود. جوان هم بودیم و دنبال شهرت. به خودمان میگفتیم پیکاسو.
هزینه رفتن به آمریکا چطور جور شد؟
حالا ده سال مانده تا آن زمان. صبر کنید. روحیه من این طور است که همیشه دوست دارم تجربه کنم تا اینکه روالی برای خودم پیدا کرده و بخواهم در آن چارچوب کار کنم. مدام تجربههای جدید میکردم. یکسری کارهای دیگر انجام دادم بعد گفتم میخواهم یک نمایشگاه دیگر بگذارم.
نمایشگاه نقاشی؟
بله. منتها دوستان گفتند کارهای قبلیام بهتر بوده. برای گذاشتن نمایشگاه از گالری ایران رفتم گالریهای دیگر. خلاصه هیچکس برای من نمایشگاه نگذاشت. آن موقع هم تعداد گالریها کم بود. فقط یک گالری تخت جمشید و ایران بود. رفتم به محل تئاتر شهر فعلی که آن زمان یک پارک بود. نمایشگاهم را گذاشتم کنار دیوار در خیابان.
چرا گالری سیحون نبردید؟
گالری سیحون هم تاسیس نشده بود. این تجربه بزرگی شد برای من، چون رنگ روی بوم نبود. تحت تاثیر دیوارها کار کرده بودم. چون آن زمان تصور میکردم محیط و دیوارها تحت تاثیر انسانهاست. پس با متریال گچ یکسری کارهای انتزاعی کردم. کنار خیابان نمایشگاهم را گذاشتم که روشنفکر، آدم معمولی و کارگر رد میشود. پس توجهشان جلب میشد و تا من یک توضیح کوتاه میدادم اینها خوششان میآمد. برای من خیلی تجربه شد. به اضافه اینکه شما وقتی به عنوان یک نقاش نمایشگاه میگذاری شب اول پر جمعیت است. همه هم بیشتر با هم حرف میزنند و فرصت نمیکنند کارها را ببینند. الان هم همینطور است. فردای افتتاحیه که بروی هیچکس نیست. نهایت صدای تقتق کفش یک دانشجو میآید. در یک نمایشگاه دیگر هم باز همان آدمها هستند. در واقع یکسری آدم مشخص آبونمان نمایشگاهها هستند. زیاد هم با نقاشی کاری ندارند. بیشتر میخواهند با هم حرف بزنند. من دیدم در نمایشگاهم در خیابان چه ارتباط خوبی با مردم برقرار کردم، از هر صنفی. این سه عامل باعث شد من از نقاشی به طرف گرافیک بروم. من نقاشی را در گرافیک آوردم.
آن زمان به آثار گرافیستهای بزرگ جهان هم دسترسی داشتید؟
کتابفروشیها میآوردند. از اساتیدی که فکر مرا تغییر داد محسن وزیری بود که آن وقتها تازه از فرنگ آمده بود و در دانشگاه تهران معلم ما شد. من از همه یاد گرفتم. مثلا علیمحمد حیدریان از شاگردان کمالالملک به ما یاد میداد چطور ریزپردازی کنیم و رئالیست بکشیم. از آن طرف یکی از ایتالیا میآمد و دنیای دیگری برای ما باز میکرد. در این چند سال که تحصیل میکردم و فارغالتحصیل هم نشده بودم کارهای مختلفی انجام میدادم؛ مثلا به کانون آگهی زیبا میرفتم. منتها میدانستم کاری را که میکنم دوست ندارم. فقط درآمدش را میخواستم. کارهایم در کانون و جاهای دیگر باعث شد کمکم معروف شوم. سازمانهای تبلیغاتی دیگر میآمدند مرا بُر میزدند. میگفتند ما بیشتر میدهیم برای ما کار کن. من فقط میخواستم پولی دربیاورم که خرج نقاشی کنم. تا اینکه در مجله تلاش کار تصویرگری را شروع و کارهای تبلیغی را رها کردم. صبحها دانشگاه و عصرها مجله تلاش بودم. بعد فرشید مثقالی را هم بردم آنجا که کارهای لی اوت بکند. در همان مجله آقایی بود که به من گفت تو که کارت خوب است چرا تلویزیون نمیروی. گفتم آشنا ندارم. با کمک ایشان من سال 45 که تلویزیون ملی ایران افتتاح شد به عنوان طراح گرافیک استخدام شدم. سالها آنجا ادامه دادم. کارهای مختلفی کردم.
نگفتید چطور شد بعد از این همه سال قصد ادامه تحصیل در خارج را پیدا کردید؟
من آن موقع کارمند تلویزیون بودم و در مجله تماشا کار کرده و پوستر طراحی میکردم. تا اینکه انتشارات سروش درست شد. لوگوی سروش را هم من زدم. با تاسیس انتشارات از تولید تلویزیون به انتشارات سروش آمدم. مردم کمکم مرا شناختند. بیشتر به مسائل فرهنگی توجه داشتم و سراغ مسائل تجاری نرفتم. یک بار شده بودم مسئول یک گروه 20 نفره. گرافیک هم تحصیل آکادمیک نکرده بودم. طبیعی است وقتی مسئول یک گروه میشوی بچهها از شما سوال میپرسند. من میدانستم مثلا کارشان خوب نشده، ولی نمیتوانستم برایشان توضیح علمی دهم. من حسی در گرافیک رشد کرده بودم. همین باعث شد بروم دانشگاه پِرَت نیویورک و تحصیل کنم.
زمانی که نیویورک رفتید موقعیتتان در ایران تثبیت شده بود. چطور حاضر شدید به عنوان یک دانشجو آنجا بروید و از صفر شروع کنید؟
یک دانشگاه در نیویورک بود به اسم کوپر یونیون که مجانی بود. اول برای آنجا درخواست کردم، چون پول شهریه نداشتم. من در این دانشگاه قبول شدم منتها برای ورودی ترم بعدش. این خودش خیلی موفقیت بود. اما چهار ماه باید صبر میکردم. هادی هزاوهای که از دوستان دانشکده بود و مدام میرفت و میآمد، سروش آمد. پیش من و گفت پِرَت هم دانشگاه خوبی است. دو روز بعد میخواست به نیویورک برود. من یک مشت از پوسترهایم را به او دادم که ثبتنامم کند. بلافاصله بعد از یک هفته پذیرش دانشگاه پِرَت برایم آمد. زمانی که رفتم نیویورک برای نامنویسی، منشی گفت ساعت 2 بعد از ظهر در طبقه سوم منتظر شما هستند. من قدم زدم تا 2 بعد از ظهر شد. وارد اتاقی شدم دیدم پشت میزها یکسری آمریکایی نشستهاند و کارهایم هم روی میز است. اینها با هم حرف زدند و بعد یکی از آنها گفت شما میخواهید چه تدریس کنید؟ گفتم من آمدم درس بخوانم. گفتند شما این همه کار دارید، اصلا نیازی ندارید درس بخوانید. یادم است مثلا یکی از پوسترهای من در بیینال بورنو جایزه گرفته بود. یا کتاب سال گرافیست کارهایم را چاپ کرده بود. به من گفتند تو که بلدی. گفتم در هر صورت آمدم درس بخوانم. ماتشان برد. بالاخره واحدهای ترم را به من دادند، گفتند برخی اجباری و برخی اختیاری است، اما برای شما همه اختیاری است. من واحدهایی را برداشتم که برای اول لیسانس است. چون علمش را نداشتم و میخواستم از پایه شروع کنم.
زمانی که به آمریکا رفتید بهنظرم رشته گرافیک هم به صورت آکادمیک در دانشگاههای ایران راه افتاده بود. چرا همین جا درس نخواندید؟
قبل از رفتن به آمریکا گرافیک ایران بخصوص پوسترهایش تحت تاثیر پوسترهای لهستانیها بود. ممیز خیلی دوست داشت. سال 47 مرحوم جوادی پور درخواست رشته گرافیک داده بود و وزارت علوم هم تصویب کرد. حالا چه کسانی تدریس کنند؟ خب ممیز خیلی خوب بود. هر کسی از دانشگاه هنر فارغالتحصیل میشد سلیقهاش سلیقه گرافیک لهستانی بود. گرافیک لهستانی هم حرف اول را میزد. ولی من میگفتم ما چرا گرافیک خودمان را به طرف گرافیک ایرانی نکشانیم؟ معتقد بودم به عنوان یک آرتیست باید سعی کنیم گرافیک خودمان را به دنیا عرضه کنیم، چون یکی از سه تمدن بزرگ دنیا هستیم.
این انتقاد را به امثال مرحوم ممیز هم منتقل کردید؟
با مرتضی ممیز و دیگران خیلی بحثها داشتیم. اولین پوستری که خط نستعلیق را به گرافیک آورد، پوستر پنجمین جشن هنر شیراز بود. همین دوستان ما به من میگفتند تو اُمُلی.
چون به نمادهای بومی توجه میکردید؟
بله، منتها همان پوستر به تمام موزههای دنیا رفت؛ از جمله ژرژ پومپیدو یا موزه هنرهای مدرن نیویورک. من دنبال این بودم که گرافیک ایران را به دنیا معرفی کنم و بالاخره هم این کار را انجام دادم. وقتی دائرهالعارف بریتانیکا را ببینید آنجا گرافیک ایرانی به اسم من ثبت شده است. این برای من ارضاکننده است. روزی که افتتاح نمایشگاه من در نیویورک بود اسلاید شو گذاشتم. آنها ما را عرب میدانستند، ولی دیدند ما خیابان داریم، برج داریم، شهر داریم. حتی پروژه نهایی من درباره خط فارسی بود.
با آن شرایط در روزهای بعد از انقلاب چرا ترجیح ندادید همانجا بمانید و تدریس کنید؟
من نمیخواهم. من در این خاک متولد شدم. آنجا در نهایت من یک غریبه هستم، اما اینجا من با شما حرف میزنم. این اخلاق من است. وقتی هم آمدم هیچی نداشتم. از قاشق چایخوری خریدن شروع کردم. منتها من عاشق این مملکتم و با دنیا هم ارتباطم را دارم. من تاجر نیستم که مثلا بگویم الان آنجا کار هست و دیگر نروم ایران. من اولین ایرانی بودم که در آتلیه میلتون گلیزر کار میکردم. طراحان آمریکایی به من حسودی میکردند. برگشتم به کشورم و راضی هم هستم. هنوز در خط خودم هستم. با سیاست هم کاری ندارم. من به عنوان یک طراحمولف عاشق کارم هستم.
یکی از مشکلات تصویرگران و گرافیستهای جوان بعد تجاری کار است. آنها مجبورند در شروع برای تامین معاش خود کارهای تجاری انجام دهند. مرز بین گرافیک تجاری و هنری چیست و یک هنرمند جوان چطور میتواند هم دغدغه معاش خود را تامین کند و هم به علاقه دلش بپردازد؟
حالا درباره حرفه گرافیک حرف میزنیم. در تمام دنیا یکسری طراحان هستند که مسائل روزمره گرافیک را مثل آگهیها انجام میدهند، اما عده دیگری هم دیزاینر هستند. در آمریکا و اروپا موسسات تبلیغاتی وجود دارد و در مقابلش موسسات طراحی هم هست. منتها اینجا همه چیز با هم قاطی شده است. انجام کارهای روزمره شغل است، هنر نیست. در همه دنیا بیشتر طراحان گرافیک گرفتار روزمرگی هستند؛ چه سوئیس باشد، چه قم، اما در تمام دنیا یکسری طراح هستند که من اسمشان را میگذارم گرافیستهای مولف. اینها دنبال نوآوری هستند. تعدادشان هم خیلی کم است. من سعی کردم در ردیف گرافیستهای مولف باشم، چون تالیفها در روند بازار هم تاثیر دارد.
بجز توجه به نمادهای ایرانی، یکی دیگر از ویژگیهای آثار شما استفاده از رنگهای شاد است. این همه رنگ شاد و گرم و پرانرژی برای چیست؟
کار من در خیابان روی دیوار میرود. کار نباید محیط را آلوده کند. باید مردمی که نگاه میکنند خوششان بیاید، چون مصرفکننده کار ما مردم هستند.
برخی تصور میکنند هر چه از رنگهای مرده بیشتر استفاده کنند انگار هنریتر و روشنفکریتر است.
متوجهم. کارهای لهستانی این طور بود. شاهکار بود، اما تلخ. برای مشرق زمین خوب نیست. ما ملتی هستیم که به جای موکت فرش داریم. این اوج زیبایی است. ما عاشق زیبایی هستیم. پوسترهای من نمیتواند به این زیبایی بیتوجه باشد. این یک روند شرقی است. ما ملتی هستیم که روی آفتابه هم استادکارانمان حکاکی میکنند. پوسترمان هم باید همین باشد. تا به حال شده در حفاریها یک تابلوی نقاشی بیرون بیاید؟ هرگز. چون هنرمندان نژاد پارسی معتقد بودند که هنرشان را جایی مصرف کنند که در زندگی مردم باشد. پس هنر ما رفته روی قالی و کاسه. غرب بعدها به این رسید. الان معلم ما میرود سر کلاس و به دانشجوهایش میگوید گرافیک از غرب آمده. اشتباه میکند. تمام هنرهای ما از قدیم به معنای امروز گرافیک است. گرافیک به عنوان یک رسانه از غرب آمده. آثار ما باید متناسب با فرهنگ ما باشد. ما شرقی هستیم. ما غربی نیستیم. گرافیک زاییده ایران است. بروید کوزهها و کاسهها را ببینید. تابلو نقاشی زمان صفویه به غلط آمد. کمالالملک رفت ته موزه لوور و آمد اینجا گفت نقاشی یعنی این. در حالی که نقاشیهای زمان قاجار ما خیلی زیباتر است. به همین دلیل نقاشیهای قاجار در کلکسیونهای تمام دنیا هست، اما یک کار کمالالملک در موزههای دنیا نیست. او استاد بود، در این شکی نیست. اصلا دلش میخواسته زنبور بکشد، اما آن سیستمی که سرمایهگذاری میکند روی او خیلی مهم است. نقاشی قاجار در حین توسعه مینیاتور، طعم غرب را هم دارد. به همین دلیل نقاشیهای قاجار در موزههای دنیا هست.
یعنی کمالالملک از نقاشیهای غربی کپیکاری میکرد؟
نمی خواهم این را بگویم. من به عنوان نقاش دوست دارم زنبور بکشم، به کسی چه ربطی دارد؟ اما وقتی دولت میگوید نقاشی یعنی این، هنرستان باز میکنند و کمالالملکها از آنجا درمیآید، غلط است.
البته در دوره پهلوی با توجه به قاجار ستیزی این طبیعی بود.
سیاستها هست، منتها معتقدم فرهنگ هر مملکتی را هنرمندانش باید حفظ کنند، نه سیاستمدارانش. اگر گرافیک لهستان شده گرافیک لهستان، دلیلش رئیسجمهور یا نخستوزیر یا رئیس مجلس لهستان نیست. دلیلش هنرمندان آن کشور است. ما برعکس شدیم. دیش هنرمندان ما امروز به سمت غرب است. یافتههای آن طرف را به فارسی دوبله میکنند. این زشت است. من از آتلیه گلیزر برگشتم به کشورم و بدبختیاش را هم تا امروز به لحاظ مادی تحمل میکنم. این دفتر اجارهای است. بعد از 50 سال کار هنوز دفتر ندارم، اما کشورم را دوست دارم.
هنوز هم نقاشی میکنید؟
برای خودم نقاشی میکنم، اما امروز نقاشان برای نمایشگاهها نقاشی میکنند و این کاملا غلط است.
چیزی هست که میخواستید به آن برسید و نرسیدید؟
زندگی من جستجو است. تجربه کردن، جستجو و با کارم ایجاد تفکرکردن. هنوز هم کاری را که دوست دارم انجام میدهم. هنوز هم علاقهام گرافیک است. هنوز هم دوست دارم یکی به من زنگ بزند سفارش دهد و من با کارم او را راضی کنم و در عین حال دیدگاهم را هم در کارم منعکس کنم.
چقدر از این بدتان میآید که بگویند سفارشی کار هستید؟
اصلا اگر سفارشی نباشد، من چه کار کنم؟ گرافیک براساس نیاز مردم است. من نقاش نیستم که برای دلم تابلو بکشم. گرافیک هرجای دنیا چه خوب و چه بد یک سفارشدهنده دارد.
وقتی سفارش ندارید با چه چیزهایی خودتان را سرگرم میکنید؟
طراحی میکنم، نقاشی میکشم، کتاب میخوانم و سفر میروم.
یک پوستر جنجالی به روایت شیوا
پوستر جشنواره تئاتر فجر امسال موضوعی است که برخلاف میل خودم سر و صدا به پا کرده است. از یک طرف خوشحالم که تا 20 سال پیش هر کسی هر چیزی میکشید، اصلا کسی کاری نداشت، اما الان مردم اعتراض میکنند که این چه پوستری است. این خوب است و نشان میدهد مردم دقت میکنند طراحشان چه میکند. برای اولینبار یک نفر آمد و با موبایلش این پوستر را به من نشان داد. من نگاه کردم و گفتم به هر صورت یک گرافیست سلیقهاش این است، مسئول کسی است که این را انتخاب کرده است. طراح فقط همین را فرضا بلد بوده است. پس هیات انتخاب چه میکند؟
کسی که میخواهد پوستر جشنواره بینالمللی تئاتر فجر را طراحی کند، اولا باید بداند این جشنواره یک جشنواره بینالمللی است. بعد بداند این جشنواره رادرباره هیچ تئاتر خاصی نیست. خود پوستر باید حس تئاتر را منتقل کند. نکته دیگر اینکه حتما باید شاد باشد، چون یک جشنواره تئاتر که برگزار میشود، به هر حال اتفاق مهمی در آن شهر محسوب میشود. پوستر جشنواره هم یکی از همان اتفاقهاست، چون در کلکسیونهای دنیا جمع میشود.
یک تئاتر در یوسفآباد است که معمولا تئاترهای روحوضی یا کمدی اجرا میکند. معمولا من هم به آنجا میروم و میخندم. من وقتی پوستر فعلی جشنواره تئاتر را دیدم یاد آنجا میافتم. این پوستر به درد آنجا میخورد یا مثلا به درد تئاترهای مکتب کمدی دلارته ایتالیا میخورد. این پوستر هیچ ربطی به یک جشنواره بینالمللی تئاتر آن هم فجر ندارد. با این حال مقصر را هیات انتخاب میدانم، چون هیات انتخاب از بین اتودهای مختلف انتخاب میکند.
سجاد روشنی / گروه فرهنگ و هنر
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد