«قصه عینکم» داستان نوجوانی را روایت میکند که چشمش ضعیف است و او از این ماجرا خبر ندارد، همین مشکل در بینایی باعث بهوجود آمدن مشکلاتی از ندیدن تخته سیاه گرفته تا نشناختن معلم بیرون از مدرسه و سلام نکردن به او میشود تا اینکه مهمانی برایشان میآید و پسرک برای شیطنت عینک او را برمیدارد و به چشم میزند.
اوج داستان همینجاست، وقتی برای اولینبار با عینک به اطراف نگاه میکند. به نظرم بهتر است این قسمت از داستان را با هم بخوانیم: «من که تا آن روز از درختها جز انبوهی برگ در هم رفته چیزی نمیدیدم، ناگهان برگها را جدا جدا دیدم. من که دیوار مقابل اطاقمان را یک دست و صاف میدیدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم میخورد، در قرمزی آفتاب آجرها را تکتک دیدم و فاصله آنها را تشخیص دادم. نمیدانید چه لذتی یافتم. مثل آن بود که دنیا را به من دادهاند. هیچچیز جای آن دقایق را برای من نگرفت.»
این همه مقدمه گفته شد تا برسیم به صبح دیروز در تهران، دیروز شهروندان تهرانی تجربه مشابهی داشتند.
برج میلاد از کیلومترها دورتر، قامتش را به رخ میکشاند، آسمان برق میزد، درختها سرحال بودند، هوا جریان داشت، خورشید میتابید و شهر بوی تمیزی و پاکی بعد از خانه تکانی را میداد.
مسیر همان مسیر همیشگی بود، اما توقع نداشتی کوههای اطراف تهران را ببینی، اصلا باورت نمیشد مسیر هر روزت این همه نما و تصویر کوه داشته باشد، کوههای برفی اطراف تهران میدرخشیدند، انگار عینک پسرک داستان رسول پرویزی را به چشم زده باشی، دیروز تهران تمیز بود.
نمیدانم چند نفر از دیروز تهران این چنین به وجد آمدند، اما میدانم که سهم ما از هوا و آسمان همین است، همینی که سالهاست دریغ شده و حالا وعدههای پنج تا ده سال برای هوای پاکش داده شده، کاش همین وعده هم به سرانجام برسد و بالاخره روزهایی برسد که کوههای تهران تا این حد به ما نزدیک شوند و آسمانش لبخند داشته باشد.
مستوره برادراننصیری - دبیر گروه جامعه
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد