او پس از مدتها پرس و جو سرانجام دختر نجیب یکی از خانوادههای اصیل را برای پسرش انتخاب کرد و پس از موافقت خانواده طناز خیلی زود مراسم ازدواج برگزار شد. در آن شب باشکوه اکبر آقا در جمع مهمانان با هدیه خود همه را شگفتزده کرد. کلید یک آپارتمان شیک به عروس و داماد هدیه اکبر آقا بود. پاسی از شب گذشته بود که جشن پایان یافت و زوج جوان نیز راهی خانه بخت شدند.
مرتضی مثل پدرش در بازار کار میکرد و وضع مالی خوبی داشت. روزها سر کار بود و حوالی غروب به خانه برمیگشت گاهی با همسرش به گردش میرفت و گاه به خانوادههایشان سر میزدند. حدود یک سال بعد زوج جوان با اعلام این خبر که بزودی مهمان کوچکی به جمع آنها اضافه خواهد شد خوشحالی و شادی فراوانی به خانوادههایشان بخشیدند و مادربزرگها و عمهها و خالههای مسافر کوچولو برای آمدنش لحظهشماری میکردند.
مرتضی از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. او همیشه عاشق بچه بود و وقتی طناز خبر پدر شدن را به او داد مرتضی همان شب یک سرویس طلای گرانقیمت برای همسرش خرید. او مرد خانوادهدوست و دست و دلبازی بود همیشه به مناسبتهای مختلف برای طناز طلا و جواهر میخرید و زن جوان نیز همیشه چند تکه از این طلاها را به خود میآویخت و در جشنها و مهمانیها خودنمایی میکرد.
در طبقه پایین آپارتمانی که طناز و مرتضی زندگی میکردند زوج میانسالی بودند که یک پسر نوجوان، اما معلول داشتند. سوسن زن خاصی بود به خاطر داشتن پسری بیمار و شوهری که بیکار و بداخلاق بود او نیز خصوصیات اخلاقی خاصی پیدا کرده بود. با وجود آنکه خیلی سعی داشت خود را مهربان و دلسوز نشان دهد اما به واسطه سختیهایی که در زندگی متحمل میشد حسادت را براحتی میشد در اعماق نگاهش دید.
از همان روزهای نخستی که این زوج به خانه جدیدشان آمدند سوسن خانم سعی داشت با طناز ارتباط و رفت و آمد بر قرار کند. سوسن زن پرحرف و تا حدودی فضول بود که دلش میخواست از همه کارها سر در بیاورد، اما همین اخلاقش باعث شده بود همسایهها رغبت زیادی به رفت و آمد با او نداشته باشند. اما طناز که دختری مهربان و دلرحمی بود همیشه با متانت به حرفها و درددلهای سوسن گوش میکرد. گهگاه نیز با دادن مقداری پول به او کمک میکرد. اما این روزها به خاطر بارداری بیشتر در خانه مادرش بود و کمتر به خانه خودش میرفت و روزهایی هم که در خانه بود حوصله پرچانگیهای سوسن را نداشت.
آخرین هفتههای بارداری طناز رو به پایان بود حالا دیگر حسابی سنگین شده و به خاطر گرمای هوا و مشکلات بارداری حال و روز خوبی نداشت. یک روز صبح طناز بعد از بیدار شدن و صرف صبحانه آماده شد تا به خانه مادرش برود. آن روز جشن تولد خواهرزاده کوچکش بود و مهمانی مفصلی در راه داشتند. طناز لباس زیبایی پوشید بهترین جواهراتش را به گردن آویخت و آرایش ملایمی کرد سپس به آژانس زنگ زد و منتظر ماشین نشست. اما لحظاتی بعد زنگ آپارتمان به صدا درآمد. در را که باز کرد سوسن را پشت در دید. زن میانسال با دیدن طناز در آن لباس زیبا و گردنبند درخشانی که به گردن داشت چشمانش برقی زد و خیره ماند. طناز که متوجه حالت عجیب سوسن شده بود گفت: با من کاری داری؟
زن خودش را جمع و جور کرد و با دستپاچگی گفت: نه حوصلهام سر رفته بود اومدم پیشت اما تو هم که انگار داری میری بیرون.
آره دارم میرم خونه مادرم امشب جشن تولد خواهرزادمه همه را دعوت کرده است.
در همین موقع زنگ در خانه به صدا در آمد راننده آژانس آمدنش را خبر داد و طناز هم پس از عذرخواهی از سوسن در خانه را بست و رفت. چند ساعت بعد در حالی که شب از نیمه گذشته بود مرتضی و طناز به خانه برگشتند اما به محض ورود با صحنه عجیبی رو به رو شدند. خانه به هم ریخته و وسایل نامرتب و شکسته بود. هر چه داخل کمدها داشتند را بیرون ریخته بودند. شواهد حکایت از دزدی داشت. طناز با دیدن این صحنه بشدت شوکه شد. همه طلاها و لوازم با ارزش خانه سرقت شده بود. بلافاصله موضوع به پلیس اعلام و تحقیقات آغاز شد.
طناز در نخستین بازجوییها ماجرای روز سرقت و حضور مشکوک سوسن را به ماموران گفت. از آنجا که تنها خانواده مستاجر در آن ساختمان که وضع مالی خوبی هم نداشتند خانواده سوسن بود ماموران به سراغ او و شوهرش رفتند و آنها را برای تحقیق و بازجویی به اداره آگاهی بردند. با پیچیدن این خبر بین همسایهها هر کسی چیزی میگفت و در این میان بازار شایعات داغ بود. عصر همان روز که سوسن و همسرش به خانه برگشتند وی یکراست به در خانه طناز رفت. به محض دیدن زن جوان با صدای بلند گفت: من چه بدی در حق تو کرده بودم که اینجوری با آبروی ما بازی کردی؟ درسته که ما بی پول و فقیریم اما دزد نیستیم و لقمه حرام نمیخوریم.
طناز که از شنیدن این حرفها و دیدن همسایههایی که با صدای سوسن از خانههایشان بیرون آمده بودند، بشدت ناراحت شده بود، گفت: من به پلیس حرفی نزدم آنها خودشان تحقیق کردند و به شما مشکوک شدند. به من ربطی ندارد.
اما سوسن که انگار دلش خیلی پر بود، مدام فریاد میکشید و بد و بیراه میگفت. زن جوان هم بیتوجه به او میخواست از کنارش رد شود و به خانه برود که سوسن دستش را محکم کشید و گفت: صبر کن باید به حرفهایم گوش کنی و جلوی همه از من عذرخواهی کنی. اما هنوز حرفش تمام نشده بود که طناز به خاطر حرکت نابجای سوسن تعادلش را از دست داد و مقابل چشم همه از پلهها سقوط کرد. ناگهان صدای جیغ زنها بلند شد. زن باردار از چهارده پله به پایین افتاد و از هوش رفت.
همسایهها زن جوان را به بیمارستان رساندند و موضوع را به مرتضی اطلاع دادند. طناز تحت عمل جراحی قرار گرفت، اما پس از ساعتها انتظار پزشک از مرگ نوزاد خبر داد. زن جوان چند روزی با مرگ دست و پنجه نرم میکرد، اما بالاخره نجات یافت. کسی جرات نداشت خبر مرگ بچهاش را به او بدهد. مرتضی وقتی از بهبود حال همسرش مطمئن شد، به کلانتری رفت و از سوسن به خاطر این حادثه شکایت کرد. چند روز بعد وقتی طناز به خانه برگشت، از ماجرای بازداشت سوسن باخبر شد. شوهر سوسن با دیدن او به پایش افتاد و با التماس از او خواست به خانه آنها برود و وضعیت پسر معلول آنها را که تنها و بیمادر گوشه خانه افتاده ببیند. طناز با دیدن پسرک دلش به درد آمد و از شوهرش خواست رضایت بدهد. زن جوان گفت: مرتضی، ما بچهمان را از دست دادیم شاید خواست خدا بود، اما نمیخواهم به خاطر من این بچه معلول از بیمادری بمیرد.
نگاه کارشناس
تهمت نزنیم
فریبا همتی / روانشناس: گاهی اوقات تصورات اشتباه افراد درباره یکدیگر باعث میشود ذهنیتهای نادرستی از آنها پیدا کنیم و قضاوت ناعادلانهای هم داشته باشیم. در این پرونده نوع زندگی، شخصیت ظاهری و وضعیت بد مالی سوسن باعث شده بود همسایهها قضاوت نادرستی از این زن داشته باشند. تا حدی که وقتی سرقتی در ساختمان رخ داد، وی را به عنوان مظنون معرفی کردند. غافل از این که چنین اتهامی برای زن میانسال بشدت گران تمام شد و او را تا حدی عصبی کرد که کنترلی بر رفتارش نداشت و اقدام به برخورد فیزیکی کرد.
باید به یاد داشته باشیم آبروی افراد متاعی گرانبهاست که در صورت وارد شدن خسارت به آن براحتی قابل جبران نیست و بسیاری از اشخاص برای بازیابی آبروی ازدسترفتهشان هر کاری میکنند. در اینجا میبینیم که سوسن وقتی با اتهام دزدی از سوی طناز روبهرو میشود و پایش به اداره پلیس باز میشود، سراغ زن جوان میرود و از او میخواهد مقابل همه از او معذرت بخواهد، اما وقتی امتناع او را میبیند شاهد اتفاق ناگوارتری بودیم.
ای کاش ما توصیه پیامبر اسلام را که فرمودهاند، هرکس آبروی مومنی را حفظ کند «بدون تردید بهشت بر او واجب شود» همیشه به خاطر بسپاریم و تا زمانی که از موضوعی مطمئن نشدهایم حرفی به زبان نرانیم.
کیانا قلعهدار / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد