من طبیب حیوانات بی‌پناه روی زمینـم

درست است که سقف واقعیت‌ها از بتن و آهن و سیمان است و بخواهی از آن بالاتر بروی سرت می‌شکند و درد دارد اما من حاضر نیستم تن به کف آن بدهم، معتقدم چشم را می‌شود
کد خبر: ۸۰۹۴۷۷
من طبیب حیوانات بی‌پناه روی زمینـم

روی کمبودها و حتی نبودها بست، اما روی بیشرافتیها و رذالتها نه. ترجیح میدهم راننده مردم در کوچه و خیابان باشم، اما ظلم به حیوانات و حتی انسانها را نبینم.

علیرضا رونقیها هستم، 41 سال پیش در هفتمین روز گرم تیرماه در بندرعباس به عنوان پنجمین فرزند خانواده به دنیا آمدم. پدرم مرد دریا بود؛ یک لنج داشت که با آن به دل خلیجفارس میزد و نان سفرهمان را با فروش ماهی تهیه میکرد، خیلی اخمو و به قول مادرم گوشت تلخ بود و به غیر از دریا با کسی دمخور نمیشد. رهایش میکردی شبها هم روی لنجش و کنار دریا میخوابید، حالا که از آن سالها گذشته و خوب به رفتارهایش فکر میکنم میبینم که دریا تاثیر مستقیم بر روحیه پدرم گذاشته بود و از او مرد سرد خاموشی ساخته بود که جز پاسخ کوتاه به سوال اطرافیان حرفی نمیزد و البته توفان عصبانیتهای دیرهنگامش هم غرشی عجیب داشت.

من کمتر مورد توجه پدر و مادرم بودم و اغلب مرکز توقعات و انتظاراتشان حول محور سه برادر و خواهر بزرگترم میچرخید، به من که جثه کوچک و لاغری هم داشتم همیشه به چشم فرزند آخری که کاری از دستش برنمیآمد، نگاه میکردند که در دوره نوجوانی خیلی به غرورم آسیب زد، اما بعدها متوجه شدم خیلی هم برایم بد نشد چون که توانستم خوب درس بخوانم و دنیای درونم را پرورش دهم.

برادرهایم همراه پدر به دریا میرفتند و خسته و نالان به خانه برمیگشتند، پدر نقش یک ناخدای تمامعیار را برایشان بازی میکرد و حسابی آنها را به کار وامیداشت، خواهرم هم در خانه کمک مادر بود و گاهی در کنار من درس میخواند؛ تنها کاری که من بلد بودم و خیلی خوب از پسش برمیآمدم. آنقدر درسم خوب بود که معلم بچههای محل شدم، دم غروب میرفتیم کنار بندر و با آنها ریاضی، زبان، فیزیک و... کار میکردم.

یک دانشآموزی بود در بندر به اسم مجید که پدرش مهندس اکتشاف نفت بود، درسش خیلی ضعیف بود در حد معدل پانزده، اما پشتکار خوبی داشت، من هر روز او را میبردم کنار دریا و با هم درس میخواندیم، آن سال امتحانات ثلث سوم معدلش 19 شد، پدرش به پاس تلاشها برایم یک دوچرخه خرید، در پوست خودم نمیگنجیدم، تا آن روز کسی به من هدیه نداده بود، خیلی لذتبخش بود، هنوز هم که به آن فکر میکنم تنم خنک میشود. پدرم میگفت علیرضا اولین دستمزد زندگیات را دوچرخه گرفتی، آفرین! مرحبا! برادرهایم با افتخار به من نگاه میکردند.
دیدی کاری را بیچشمداشت انجام میدهی و اصلا توقع نداری، اما یک باره پاداش خوبی بین هوا و زمین و دقیقا از جایی که انتظارش را نداشتی میرسد؟ دیدی چقدر لذتبخش است؟ داستان دوچرخه هم همینطور بود.

آن دوچرخه انگیزهای شد برای شغل معلمی، به نظرم گاهی تشویقهای کوچک انگیزهای بزرگ میسازند، شبها زیر پشهبندی که در حیاط بسته بودیم، همانطور که طاق باز به آسمان نگاه میکردم، در رویاهای بیپایان و نفسگیر علیرضایی که معلم شده عرق میکردم و بیخواب میشدم. در مدرسه دائم نگاهم به صورت و دهان معلمانم بود و تلاش میکردم سیر و سلوکشان را مو به مو تقلید کنم، یک شب در رویا مثل آقای میرزاخانی، معلم ریاضیمان میشدم و شب بعد اقدسی، معلم انشا و فارسی بودم، گاهی اوقات زیستشناسی درس میدادم و بعضی شبها هم معلم خوشنویسی زبردست و چیرهای بودم که قلم نستعلیق را آنچنان روی ورق میکشید که دوات رنگ از رخسارش میپرید.

اما من دامپزشک شدم، در کمال ناباوری و در حالیکه اصلا در تصورم نبود که یک روز به جای تربیت آدمها، مسئول نجات حیوانات شوم. چطور؟! اینطور که معلم مدرسه برای من انتخاب رشته کرد و دامپزشکی را به عنوان گزینه 44ام برایم نوشت تا فرم خالی نماند و از شانسام تنها در همین رشته پذیرفته شدم؛ تا روزنامه را دیدم به قطع و یقین گفتم نمیروم، دامپزشکی در هیچ کجای تصورم نبود، اصلا ذهنیتی نداشتم، مرغم یک پا داشت، باید میخواندم برای دو سال دیگر، اما معلمهایم و بعد پدرم من را وادار کردند که برای یک ترم هم که شده سر کلاس بنشینم و بعد تصمیم بگیرم، راهی اهواز شدم و برای پنج سال این رشته را خواندم.

واقعیتهای دوره جوانی از خیال و رویابافی نوجوانی فاصله معناداری دارد، واقعیتها میگویند تو نیاز به پول، رفاه، ارتقای شغلی، زن و زندگی داری، اما رویاها مانع و اما و اگر ندارد، شما یک بار دقت کنید، رویای امشبتان قطعا بلندتر از شب قبل پرواز میکند، خیالها همیشه در اوجاند. واقعیت یقه من را محکم گرفت و درگیرش شدم، درس خواندم، فارغالتحصیل شدم، رفتم در دامداریهای مختلف کار کردن، زن گرفتم، بچهدار شدم و ادامه تحصیل دادم و خلاصهاش این میشود که زندگی کردم.

سال چهارم دانشکده که بودم رفتم سراغ کار، یکی از اقوام به یک دامدار بزرگ اطراف بوشهر معرفیام کرد، آنها نیاز به یک دامپزشک داشتند و من هم نیاز به پول؛ مشغول کار شدم، بررسی امراض گاوها و طیور دیگری که مثل شترمرغ داشت را بهعهده گرفتم، اما آنها از من کار نمیخواستند. میگفتند دکتر علی یک امضا بزن پای این برگه، این مهر تائیدت را بکوب پای این گوشت، نیازی هم نیست هر دقیقه بین سالنها بگردی و گاودرمانی کنی! اوایل خیلی مقاومت میکردم و دائم با سرمایهدار آنجا دعوا و بحث داشتم که شما گاوهای مریض را میکشید و لاشه آن را به قیمتی گزاف میفروشید، اما زیر بار نمیرفت و حتی تهدید به اخراجم کرد که خودم پول حرام را به شرف فروختم و زدم بیرون.

چند سالی بین دامداریهای مختلف و شیلات سرگردان بودم، بلااستثنا کار غیرقانونی، همه غیربهداشتی، اقدامات ضدحیوانی و حتی مخاطرهانگیز انسانی، تنها چیزی که برایشان مهم نبود سلامت حیوان و به تبع انسان بود، تلاش برای اصلاح هم فایدهای نداشت، درآمد بیشتر و سود سرشار جلوی چشمشان را گرفته بود، اما من نمیتوانستم تحمل کنم و بالاخره برای همیشه از دنیای بزرگ دامداری خداحافظی کردم.

دو سه سالی بیکار بودم، با حقوق معلمی همسرم و مسافرکشی و ترجمه متون درسی روزگار سپری کردم تا یکی از دوستان گفت که برای باغوحش ارم پزشک نیاز است، زن و بچه را رها کردم و آمدم تهران تا اول شرایط را بسنجم و بعد آنها را بیاورم. آنجا شرایط خیلی بد بود، خیلی، حیوانات مریض و پیری که اسیر قفس بودند. نه واکسیناسیونی نه رسیدگی تنها یک نمایش بلیتی بود که نه چیزی عاید تماشاچی میکرد و نه درآمدی برای مجموعه داشت، پنج سال در آنجا ماندم و همه تلاشم را برای بهبود سلامت جسمانی حیوانات به کار گرفتم، مجموعه هم در حد توان خود همکاری زیادی کرد، اما واقعیت این است که حیوانات در کشور ما از پایینترین حقوق برخوردارند و بهتر است بگویم از هیچ حقوقی بهرهمند نیستند.

در همین تهران شما، به حریم زندگی سگها و تمام چارپایان تجاوز شده، به جای لانه آنها ویلا و برج و آپارتمان ساختند، بعد ماموران شهرداری تفنگ بهدست میروند سراغ این حیوانات نجیب که چه؟ زیاد زاد و ولد میکنند. این چه منطقی است و از کدام متد علمی سرچشمه میگیرد؟ مگر در گذشته سگها زاد و ولد نمیکردند؟

من این روزها دوباره بیکار شدهام، همسرم گلایه میکند که تو ایدهآلگرا هستی و زندگی را فدای یکسری ارزش بیارزش خودت کردی، درست است که سقف واقعیتها از بتن و آهن و سیمان است و بخواهی از آن بالاتر بروی سرت میشکند و درد دارد، اما من حاضر نیستم تن به کف آن بدهم، معتقدم چشم را میشود روی کمبودها و حتی نبودها بست، اما روی بیشرافتیها و رذالتها نه. ترجیح میدهم راننده مردم در کوچه و خیابان باشم، اما ظلم به حیوانات و حتی انسانها را نبینم، آخر من طبیب حیوانات بی پنا هستم نه سلاخ آنها.

راوی: فهیمهسادات طباطبایی

درباره علیرضا ...
آستین همت را بالابزن
همه ما برای اصلاح امور جهان فکرهایی درسر داریم و اگر بگذارند کارهایی هم بلدیم. قلب‌مان برای محیط‌زیست می‌تپد، دغدغه حفظ حقوق حیوانات را داریم و از نقض حقوق شهروندی خودمان و دیگران ناراحت می‌شویم. ما که می‌گویم منظورم صرفا شهروند‌ها نیست، دولتمردان‌مان هم در همین زمره‌اند.

همه دغدغه حل مشکلات کشور را دارند و به دنبال اصلاح امورند، هیچ سیاستمداری در طول تاریخ و عرض جغرافیا پیدا نمیشود که بگوید بیکاری خوب است یا مثلا تورم بدردبخور. همه هم در مقام نظر ایدههایی برای ریشهکن کردن مشکلات دارند. منتهی مشکلی که در هر دوسطح وجود دارد، این است که این ارادهها و دغدغهها معمولا در همان سطح ذهنیات میمانند و به عرصه عمل نمیرسند.

همیشه هم بهانه زیاداست؛ وقتی همه سطح خیابانها زباله است، زباله نریختن من چه فایدهای دارد؟ این همه آدم تخلف میکنند، یک نفر هم رویش. با مراقبتهای من وانفسای حقوق حیوانات در این کشور درست نمیشود و... . در سطح کلان هم همین است. زندگی علیرضاخان رونقی ها یک درس بزرگ برای همه ما دارد. اینکه برای انجام اقدامی، منتظر دیگران نمانیم. آستین همت را بالا بزنیم و فارغ از عملکرد دیگران هر آنچه از دستمان بر میآید و وظیفهمان است را برای بهبود اوضاع انجام بدهیم. درست مثل علیرضا، که دغدغه طبابت حیوانات بیپناه او را از آن سر دنیا به نزدیکی پایتخت کشانده و منتظر نمانده دیگران برای حیوانات کاری بکنند. راز اصلاح امور همین است، منتظر دیگران نباش، حتی شده بهتنهایی حمله کن به نابهسامانیهایی که در اطرافت میبینی و هر چه در توان داری را انجام بده.

در راه هدف جدی باش، کار خودت را تمام و کمال انجام بده و منتظر معجزه نباش، معجزه در آستین همت و بازوی پرتوان خود توست، نه عملکرد دیگران.

عرفان پارساییفر / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام​جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها